فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

گویا نوعی از بلوغ هست که نه می‌شود آن‌را بلوغِ جسمی نامید، نه عقلی، امّا به هرحال این هر دو بُعد را متأثر می‌کند. بلوغی که مخصوصِ پیوندخوردگیِ زندگیست، حاصلِ متعهّد شدن به یک زندگی و عهده‌دار شدنِ نقش‌های تازه است. راستَش سال‌ها صحبت کردن از این موضوعات را به خصوص در متن، کسرِ شأن می‌دانستم. هنوز هم راحت نیستم، ولی فکر می‌کنم بخشی از پذیرفتن بلوغ، حالا دقیقاً نمی‌دانم از کدام بُعدَش -شاید بلوغِ عقلی- این باشد که جرأت مواجهه‌ات را بالا ببری. هرآن‌چه می‌شود در آن تجدید نظر کرد را دوباره نگاه و تعریف کنی.

برگردم به خط اصلی نوشته‌ام؛ اسمش را می‌شود گذاشت بلوغِ نقش‌پذیری، آن هم نقش‌هایی که بارِ وظیفه دارند و به نظر می‌رسد این شکل از بالغ شدن، بیشتر از هر شکل دیگری، حتّی درگیریِ جسم با زمان، می‌تواند فاصله‌ی انسان‌ها از هم را زیاد کند. مثلاً مادر من در 16 سالگی ازدواج کرد و شد «همسر»، یک سال بعد مرا داشت و شد «مادر»، و وقتی که همسنّ و سالِ حالای من بود، من از نظر آمارهای جمعیت‌شناختی در نمودارِ سنّیِ جوانانِ آماده‌ی ازدواج قرار می‌گرفتم. ولی خودم این موضوع را هیچ‌وقت حس نکرده‌ام، تقریباً از 20 سالگی به بعد، همسالانَم از یک بُعد، از من دور و دورتر شدند، دورِ دغدغه‌ای، دورِ جاافتادگی در روزمرّگی‌های زندگی، دورِ مدلِ درک کردن‌ها و درک شدن‌ها، که باعث می‌شود دورِ فیزیکی هم بشویم گاهی، به تدریج و ناخواسته.

از بعضی جهات، در یک سنّی فریز شده‌ام و حتّی وقتی روبه‌روی کسی قرار می‌گیرم که از من کم‌سن‌تر است ولی نقش‌های مسئولانه‌تری در زندگی دارد، احساسِ کال بودن و سرخوردگی پیدا می‌کنم. در واقع، شاید به شکل بالقوه در مورد آن نقش‌ها از آدمِ روبه‌رویم تواناتر و آگاه‌تر و به لحاظِ درکِ اجتماعی آموخته‌تر باشم، ولی اصلِ «پذیرفته نشدن» از بعضی جهات در جامعه و نگاهِ افراد دیگر، به صرفِ عهده‌دار نبودنِ نقش‌های قراردادی، بالقوه‌های منِ نوعی را به راحتی ماسک می‌کند و بیرحمانه از طبقه‌ی همسالانم جدایم می‌کند.

شاید ریشه‌های فرهنگی جامعه است که چنین رویکردهایی را رقم می‌زند و باورم این است که این کلیشه‌های ذهنی به خصوص با الگوهای رشد اقتصادی و اجتماعیِ ما در تضاد است و باید به ترتیبی اصلاح شود. جامعه به سمتی می‌رود که مثلِ گذشته، ازدواج و حتّی اشتغال به مشاغل دائمی و منطبق با عُرف، سرنوشتِ محتومِ هر فرد نیست ولی نیاز به پذیرفته شدن در اجتماع و تجربه‌ی بلوغِ نقش‌پذیری، یک نیازِِ مهم است. دست کم باید آموزش‌های عمومی به سمتِ بازتعریفِ عواملِ این نوع پذیرفته شدن برود، سن، تجربه‌های اجتماعی و تحصیلی، برای شروع، می‌توانند معیارهای نسبتاً قابل قبولی برای مورد مراجعه و پذیرش قرار گرفتن افراد قرار بگیرند.

این‌طور فکر می‌کنم.

  • زهرا

از همه‌ی یادگارهایت، یک کتاب نگه داشته‌ام، یک پیرهن سبز گلدار و یک کیفِ قرمز؛ کیف و کتاب، خاطره‌ی اوّلین هم هوایی‌ات زیرِ باران‌های غریب‌نوازِ این شهرند، اوّلِ کتاب، چکّه‌ای از خطِّ خوبت هست؛ «زهرای جان» نوشتنت را گوش می‌کنم هر بار... و این پیرهن سبزی که به تن دارم، که هنوز تنم را می‌خندانَد مرور آن قابی که توش کودکانه اعتراف می‌کردی که پوشیده بودیش، و هنوز به خودم می‌گویم چه خوب... هیچ وقت نشده که دوستت نداشته باشم. یادم نمی‌رود که به هردویمان سخت گذشت؛ پذیرفته‌ام این سرنوشتِ بدون هم را. امّا با نبودن و نداشتنت کنار آمدن مسئله‌ی دیگری‌ست؛ برای من شعر نیست که «تو را به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که دوست نداشته‌ام...»، زندگیست، هرچه می‌بینم است. با تو دعوا می‌کنم، قهرهای طولانی می‌کنم، آشتی می‌کنم، گریه می‌کنم، می‌خندم و سعی می‌کنم صدای شعر خواندنت را به خاطر بیاورم. قهرهایم طولانی‌ترند، این‌که به خودم بگویم خوب نبودی، عجیب بودی، زیاد می‌شود، زیاد... ولی یک جای دوری همیشه دارمت؛ توی خواب‌هایم بیشتر وقت‌ها، و درون قاب‌هایی که توی سر نگه داشته‌ام.


سال به سال نازک‌دل‌تر می‌شوم لابد که این‌قدر بی‌پرده می‌نویسم.

  • زهرا

هیچ‌کَس را نمی‌شناسَم‌...

  • زهرا

امروز خوب است. بی‌دلیل؛ موجِ سینوسیِ خوب و بد شدنِ حالش، خیلی ریز و دوره‌ی بازگشتِ باریدن‌ها کوتاه شده، ولی امروز بیدار که شد فکر کرد که برای حالِ خوب داشتن، روزِ خوبی‌ست. بی دلیل.

همین سلامِ سبزِ گلدان‌ها به صبحَش، همین گل‌ها که چند روز است تر و تازه، لبخندهای سپید تحویلَش می‌دهند و فکر کردن به دخترهای کوچولویَش که جایی زیرِ سقفِ همین شهر زندگی می‌کنند، اگر حواسَش جمع باشد حالش را خوب می‌کند. 

مدّت‌هاست که شغلِ ثابتی نداشته، ولی درآمدهای پراکنده‌ی ریز ریز چرا ... دو سال است که مشغولیتِ شیرینَش این وقت‌ها کیف و کفش و لباس و مداد و دفترِ شیداست. دخترش دوازده ساله می‌شود، عکسش را چند وقت پیش توانست ببیند، زهرا کوچولویَش را هم، عکس‌های گِردِ کوچولویشان را می‌گذارد کنارِ هم، صورت و چشم‌های گرد و هماهنگ و نمکیِ شیدا، لپ‌های بوسیدنیِ زهرا کوچولوی یک‌ساله‌اش، این‌ها هم از آن حالْ‌خوبْ‌کُن‌های مؤثّرش هستند. چیزهایی که خونِ تازه‌ی عشق را گرم و سرخ، به قلبش می‌آورند.


شُکر...

  • زهرا
در اتاقِ انتظارِ بزرگم، آن‌قدر صبورم که بیشتر وقت‌ها منتظر بودنم یادم می‌رود؛ زندگی نمی‌کنم برای زندگی، ولی از مرگ که پشتِ اتاقِ انتظارم هست هم فارغ می‌شوم. به راحتی و بی آن‌که فکر کنم چیزی را باخته باشم، زندگی‌ام را حیف و میل می‌کنم با خواب، بی‌تفاوتی، به هم زدنِ قرارها، فکر نکردن به آینده و حتّی به کارهایی که قرارِ انجام‌شان را با خودم گذاشته‌ام. نه که انجام‌شان ندهم ولی آن‌ها مدّت‌هاست مستقل شده‌اند و خودشان از دست‌ها و زمان‌های من، به انجام می‌رسند و نیاز به مراقبت من ندارند. دارم این روزها به این فکر می‌کنم که چقدر مستعد دائم‌الخمر شدن هستم و چقدر اعتقادم رفته‌رفته قوی‌تر می‌شود به فقدانِ انگیزه‌های خاص برای تلاش در زندگی. همین که صدای ناهنجاری نرسد و سکوت و خلوتِ این فراموش‌خانه را به هم نزند و «مسئله‌زایی» نکند برای جهانِ زوالِ مسئله‌هایی که ساخته‌ام کافی‌ست.

خدای مراقب، اگر می‌خواهی دلگیر شوی نخوان سرورم...
  • زهرا

شعرها جایی که انتظارشونُ داریم نیستن، شعرها رو این روزا توی چشم و خنده و صورتِ هرکی که چیز زیادی درباره‌شون نمی‌دونه، بیشتر میشه پیدا کرد. معمولی‌ترین آدمای صدها سال پیش، قاب شدن رفتن نشستن توی سپیای کلیشه‌های خیالِ ماها، و ما اونا رو به زبونِ شعر به خاطر سپردیم. برای خودمون چی؟ صد سال دیگه چی به سرِ ردّ پاهای ما اومده؟

  • زهرا

دیشب اون‌قدر به خاطر تماشای بارانِ شهابیِ وعده داده شده به آسمون خیره شدم که داشتم آرتروز گردن می‌گرفتم. هیچی هم ندیدم عوضش دم صبحی یه شهاب‌بارونِ اساسی توی خواب دیدم، محشر بود اون‌قدر که دوتا از سنگ‌ها اومدن افتادن روی خونه‌ی ما و خلاصه یکی از اتاق‌ها رو زدن داغون کردن.

بعدش رفته بودیم خونه‌ی خاله، یک عالمه بچّه‌ی قد و نیم قد اون‌جا بودن که معلوم نبود بچّه‌ی کی هستن، از پنجره‌ی طبقه‌ی دوّمِ خونه‌ی خاله یه رودخونه‌ی زلالِ قشنگ کشف کردم که پشتِ خونه‌شون بود، زیرِ آبِ شیشه‌ایش یک عالمه ماهی قزل‌آلای رنگیِ بزرگ پیدا بود که آدم وسوسه می‌شد به اون آب تن بزنه و بغل‌شون کنه، دو سه تا زنِ ژنده پوش توی آب پیدا شدن که داشتن با سبد ماهی می‌گرفتن، محوِ تماشا بودم که یه‌هو آب از پایین‌دست گل‌آلود و آشفته شد، یک عالمه ماکتِ انسان(مانکن‌های مصنوعی) که رنگ‌شون سفیدخاکستری بود حمله کرده بودن، زن‌ها و ماهی‌ها فرار کردن، ماکت‌ها رسیدن و تبدیل شدن به یک عالمه مرد با قمه و قدّاره و چوب و قلّاب سنگ که با هم دعوا می‌کردن، هم ترسیده بودم هم از سر کنجکاوی اونقدر تماشاگرِ اون صحنه موندم تا اونی که قلّاب سنگ داشت منُ دید، یه قلوه سنگِ درشت پرت کرد سمتم، جاخالی دادم شیشه رو شکست، بعد رفیقاشُ صدا کرد، هجوم اوردن و شروع کردن به سرعت برق و باد از دیوار بالا اومدن، من عرضِ کوتاهِ اتاقُ که اندازه‌ی یه استادیوم فوتبال کش اومده بود دویدم سمت در که ببندمش و قفلش کنم و نذارم بریزن توی خونه، سر و صدا کردم اهالی خونه فهمیدن، داد و بیداد و ترس، نتونستیم جلوشونو بگیریم، ترس پرتم کرد به یه جای ساکت و خلوت، که یه کانتینر اونجا بود، رفتم توی کانتینر ببینم چه خبره، کاملا سفید و خالی بود داخلش، احساس آرامش کردم ولی اینم طولی نکشید، دیوارای کانتینر از بالا و پایین و طرفین شروع کردن مثل ورقه های جدا از هم، به بسته شدن و به هم اومدن، توی سقفش یه دریچه‌ی خالی داشت که وقتی سقف پایین اومد تونستم سرمُ ازش بیرون کنم، دیدم یک عالمه کارگر و ماشین‌آلات ساختمونی دورمُ گرفته و هیچ‌کی نمی‌بینه من توی اتاقک فلزی هستم... یادم نیست دیگه بعدش چی شد و چیکار کردم یا بیدار شدم همون موقع، نمی‌دونم.

  • زهرا

مراقبِ زبانم باش، این قلبِ لعنتی را یا آنقدر وسیع کن که هیچ وقت به زبانم  سرریز نکند حرف‌هایی را که قرار نیست پایشان بایستم و پشیمانم می‌کنند، یا متوقّفش کن. از ترس، از دلتنگی، از خشم، از محبت، از دلشکستگی، از بی‌قراری و خلاصه هرچه که به زبان آوردنش کوچکم کند پناهم بده. 

بزرگم کن که تلنبارِ غمِ قلبم، می‌تَرسانَدَم از بلا، من این‌جا قرارم با خودم این است که بنویسم تا فراموشم نشود، تحمّلم زیاد شود و باعث بلا نشوم، تا روزِ رفتن، به خیرَم بگذران، بگذار زیر خاک به این روزهایم آسوده فکر کنم.

خودم و خودت را به ذهنم برسان، پرواز کنیم.

  • زهرا
خدای مراقب! لوبیای سحرآمیزم کن! شاید گردنم آنقدر دراز بشود که چشم در چشم شویم. تو مانده‌ای و اگر خوبم و سِفت و بی‌رَگ، به پُشت‌گرمیِ توست، پس یک کاری کن بیشتر ببینمت، خودت را نگیر آن‌قدر. با هم یک موسیقی بشنویم، راجع به همین چیزها حرف بزنیم و بعدش نتیجه بگیریم همینی‌ست که هست... هست که هست و چه خوب... 

ها؟
  • زهرا
سلامَم را تو پاسخ گوی و در بُگشا به تکفیرَم
مسیحای جوان‌مَرگِ من، از ترسِ مسلمانی

به هر طرف نگاه می‌کنم این روزها، پشته‌های بلندِ بدخبریست، پیدا کردنِ روزنه‌های نجات از زوال آن‌قدر دشوار است که خیلی جاها، باید سرمان را زیر برف کنیم تا مگر بشود اندکی، حس خوشبختی را تنها تجسّم کرد.
هیچ لبخندی بی‌پیرنگِ تلخِ غصّه‌ی همسایه به لب نمی‌نشیند، هیچ لذّتی واقعی نیست. هولوگرامِ جهانی روز به روز فِیک‌تر و بی‌اعتبارتر می‌شود. همین که بشود از چالش‌های هرروزی به در رفت، هنر کرده‌ایم، حرف از رشد و پیشرفت زدن خنده‌دار است! رشد در کدام قاعده، بر کدام مبنا، روی کدام بُردار که هزار ملاحظه‌ی مگو، یقه‌ها را نچسبَد بگوید این‌جایش درست شد ولی با آن‌جایش که نابود و بی‌ارزش شد چه خواهی کرد؟ اصلاً قلّه‌ی افتخاری مانده مگر که یک رویَش روسیاهی نباشد یا از سکّه نیفتاده باشد؟
ولی به هر حال، لبخندها را بازی می‌کنیم و تنها دستاوردمان از این آشوبِ فراگیر، باز هم صبر و انتظار است. 

خدای مراقب...
  • زهرا