فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبح...

صبح رو باید اوّل با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشی. هرچند که من همیشه از صبحِ خیلی زود، یادم نمیره شکرگزار باشم!

داروی بی‌خاصیتم رو با شکرگزاری می‌ذارم روی زبونم، و تا شب که بخوام باز برم توی رختخواب، یادم می‌مونه که یواش یواش تلخیِ آب‌شَوَنده‌ش رو تحمّل کنم، و یواش یواش بهش فکر کنم، و نکنم.

از منِ بزرگی حرف می‌زنم دیگه. از مایی که توی یه تشتِ بزرگِ اسیدِ سبُک داریم حل میشیم و همیشه سردرد داریم. از مایی که بدون سردرد، زندگیمونو گم می‌کنیم. دیگه فرقی نمی‌کنه کجا بودن؛ حبس، توی یه قوطی کبریتِ قبرمانند، یا شناور توی ظرف اسید. دیر و زود داره فقط.

صبح رو باید با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشیِ همه‌چی بجز شکرگزاری.

  • زهرا

اطرافم صدایی نیست، نمی‌شنوَم اگه باشه هم؛ منم و خودم و آسمون، که خیلی روشن نیست، ولی هنوز خیلی جذاب‌تر از زمینه.

دارم می‌پرَم. با بالهایی که درد می‌کنن، که پرواز نَفَسشونُ بند میاره، بهشون فشار میارم چون خیلی عزیزم برای خودم. خیلی زیاد، خیلی زیاد، نمیشه به خودم بی‌وفا باشم، نمیشه قلبَمو بشکونَم و بزنم زیر قولی که بهم دادم. قول میدم عزیزم. قول.

 

  • زهرا