فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

گاهی به قدیم‌ها ناخنک‌های تصادفی می‌زنم، قسمت ناخنک امشب، این قطعه بود که نمی‌دانم چه باشد دقیقاً، ولی آن روزها مثلاً شعر بوده، پیدا شدنش در سر و کلّه‌ی من و بعد روی کاغذ، برمی‌گردد به آذر 1391:

آدم یاد بحر طویل‌های عهد قجر می‌افتد، برای خودتان اگر دلتان خواست یک ضَربَکی هم بگیرید موقع خواندنش، من اعتراضی ندارم، راحت باشید! هه‌هه:)


لمیده‌ایم خوش، براین بوریای بربری            

 لبیم و لق لق شک وتب و هوای سروری

دوبیت آیه خوانده‌ایم و خورده‌ایم و عق به حلق‌هایمان

تپانچه‌ی ریا به دست‌هایمان

تپیده‌ی کلاف پیچ پیچ عقل و عقده‌ی قلندری

پرانده نشئه‌ی پیاله‌های سرسری

و بازمانده چشم‌هایمان

و باز می‌کنیم چشم خلق را

به پرده‌ی نمایش نشانه‌های مهتری

آهای!

گوش و هوش را و

 فکرت چموش را

به ما فروش و واگذار کن عنان دل

به سِحر ِ نعره‌های دیو و عشوه‌ی پری

که درد را و داغ را،

 جراحت دِماغ را

نمی‌توان علاج کرد

جز به  نوش‌داروی دیار کوری و کری

فرا نخوان بهانه را

که گوش، جامه می‌درد

ببُر گلوی ذکر را

که حسِّ وحی می‌پَرَد!

و عشق مُثله  می‌شود

در  آزمون باور و کتیبه‎‌های خاور و دقیقه ‌های داوری

پدیده‌های یک‌وَری

که گرم می کنند کسب و کار معجزات بی دلیل و

و جمع می‌کنند

لشکر سیاه دستمال‌های قیصری

و آبراهه باز می‌شود

به روی جوی خون جاری سؤال‌های بستری

و مرگ چنگ می‌زند

به دامن سپید ذهن‌های مرمری

و مرگ چنگ می‌زند

به دامن سپید ذهن‌های مرمری

و مرگ چنگ می‌زند

به دامن سپید ذهن‌های مرمری...

  • زهرا

«- به نظرتان خوب است؟

پیرمرد گفت: « اِ... خب... بله و نه. این زنکَت بد از آب در نیامده اما زنده نیست. شماها، فکر می‌کنید وقتی به طرز درستی یک چهره را نقاشی کردید و هرچیزی را بنا به قواعد کالبدشناسی سرجایش گذاشتید کار تمام است! آن طرح را با رنگ پوستی که از پیش روی شاسی آماده کرده‌اید رنگ می‌زنید و البته دقت می‌کنید که یک سمت را تیره‌تر از سمت دیگر در بیاورید، چون گاه‌گاه به مدلی نگاه می‌کنید که روی میزی ایستاده، فکر می‌کنید که از روی طبیعت نقاشی کرده‌اید، تصور می‌کنید نقاشید و راز خداوند را ربوده‌اید!... پف‌ف! انسان برای آنکه شاعر بزرگی باشد کافی نیست که نحو را کامل بداند و مرتکب اشتباه زبانی نشود! به قدیسه‌ات نگاه کن پوربوس! در نگاه اول تحسین‌برانگیز به نظر می‌آید؛ اما با نگاه دوم متوجه می‌شویم که به ته بوم چسبیده و نمی‌شود دورِ پیکرش چرخید. هیئتی‌ست که تنها یک رو دارد، ظاهری‌ست بریده شده، تصویری که نمی‌تواند رویش را برگرداند یا تغییر جا بدهد. میان این بازو و عرصه‌ی تابلو هوایی احساس نمی‌کنم، فضا و عمق کم دارد؛ با این حال همه‌چیز به ژرفا می‌رود، کاهش تدریجی رنگ‌های آسمان هم کاملاً در آن رعایت شده؛ اما، با وجود همه‌ی این تلاش‌های در خور ستایش، نمی‌توانم باور کنم که این پیکر زیبا به جوشش ملایم زندگی جان گرفته باشد. گمان می‌کنم اگر دست به این گریبانی ببرم که انحنای چنین محکمی دارد، به نظرم مثل مرمر سرد بیاید! نه، دوست من، زیر این پوست عاج‌گون خون جاری نیست، زندگی رگ‌های بزرگ و کوچکی را که در زیر شفافیت کهربایی شقیقه‌ها و سینه به صورت شبکه‌های در هم تنیده است، از ژاله‌ی سرخ خود لبریز نمی‌کند. این مکان می‌تپد، اما آن مکان ِ دیگر بی‌حرکت است؛ زندگی و مرگ در هر بخش کوچکی با هم پیکار می‌کنند: اینجا یک زن است و آن‌جا یک مجسمه، کمی دورتر هم یک جسد. آفرینش تو ناتمام است. تنها توانسته‌ای بخشی از جانت را به اثر محبوبت بدمی...»*


* بخشی از داستان «ژیلت» اثر انوره دو بالزاک- 1845

شما عاشق بوده‌اید حضرت والا؟! 


پنجره کوچک است، بخشی از سهم نورش هم می‌رسد به شمشادهای پشت پنجره، که با گرم شدن هوا من هم جانِ هَرَس کردن‌شان را ندارم، ببین این طفلکی‌ها چطور کف دست‌هایشان را به شیشه چسبانده‌اند، مشتاق ِ یک ذره آفتاب... عزیزانم. بیرون خیلی گرم‌شان می‌شود، «به طاقتی که ندارند» ناگزیر باید به همین جرعه جرعه‌ها بسازند.


پی‌نوشت: دوستان بزرگواری که در بخش کامنتینگ خصوصی نظر یا پیغام مرتبط با متن‌ها درج می‌کنند، ضمن تشکر، برای چندمین بار یادآور می‌شوم که پیام‌های خصوصی امکان نمایش یا پاسخگویی ندارند، به هر حال سپاسگزارم.

  • زهرا

هاه :)

در موجِ سینوسی ِ زندگی بنده، یا خُمار ِ بی‌کاری و بی‌حالی هستی، یا نشئه‌ی یک خودکشی ِ تمام عیار از کار. دیگر نمی‌توانم تصمیم بگیرم کدامشان را بگذارم جای قلّه، باید خودم را به روانشناسی چیزی معرفی کنم، مشکوکم به مازوخیست!

از شوخی گذشته، واقعاً از کار خسته شدن لذت دارد. بعد پیشنهاد می‌کنم وقتی چشم‌هایتان به خواب التماس می‌کند، عصر به خودتان برسید با یک برنامه‌ی جدی برای خوش بودن. یک عطر حسابی، خوابالودگی را بفهمی نفهمی دست به سر می‌کند، بزنید به خیابان، یا هرجا که سرحال می‌شوید. 

تولد مانای عزیزم بود، رفتم برایش هدیه بخرم، به فکر خوشحال کردنش بودم، دیدم کمی غافلگیری(!) برای خودم هم خالی از لطف نیست. دوتا نیم‌سِت ِ مسی و برنجی خریدم، البته اجزا و طرح‌شان فرق داشت، هردو گردنبند و دستبند داشت، برای مانا گوشواره بود و برای من انگشتر.

با این جزئیات گفتن‌شان دلیل داشت، خواستم بگویم هرچقدر کار و جدیت و تلاش، گاهی کمی هم «تو»، تو به عنوان یک دختر، یک پسر، یک مرد، یک زن. گاهی خودت؛ انسانی با خاصیت‌های زنانه، مردانه... چرا که نه؟

خودشناسی، یعنی زن نباشی، مرد نباشی، اما باشی، انسانی با عطر خوش عاطفه‌ی زن، انسانی با صلابت شفاف ِ مرد؛ ویژگی‌های فوق‌العاده‌ی جنسیت هم می‌تواند آدم بسازد، اگر آدم بسازدشان.

نه؟

  • زهرا

در کوچه های با تو چه نزدیک

او، هر چقدر زیسته باشد

حالا، چه فرق می‌کند از دور

حتی

اگر

گریسته باشد


مانند رازهای به سَر مُهر

جا مانده در سماجتِ نیزار

جا مانده پای رفتنش از تو

جایی میان ِ سکته‌ی آوار

...


این عکس روستای شلحه است. شلحه و صنگور، دو آبادی ِ آبادند، با نخلستان‌های مرتب و دلبر که لابه‌لایشان، سبزی‌کاری‌های منظم است، ساحل رودخانه اینجا نسبتاً تمیز است و بَلَم‌های اهالی‌اش، حرمت ماهی‌ها را خوب رعایت می‌کنند، خود من که سال‌هاست اهلی ِ این آب و خاکم، تازه کشفشان کرده‌ام. جایی‌ست که از آبادان واردش می‌شوی و همراه آب، سر از دل خرمشهر در می‌آوری. این قطعه شعر هم، قسمتی از بداهه‌ای است که همین حالا این منظره به دست‌های ذهنم سپرد.

هرجای جهان باشم، قلب جهان‌شهر من هاشور خوردگی‌های معنی‌دار ِ این نیزار است، در روایتِ این آب... 

  • زهرا
فاضل نظری هم غزلسرای خوبی‌ست:


اگرچه شرم من از شاعرانگی باشد
مخواه، روزی من بی ترانگی باشد

نظربلندْ عقابی که آسمان با اوست
چگونه در قفسِ مرغِ خانگی باشد

عجیب نیست اگر سر به صخره می‌کوبم
که موج را عطشِ بی کرانگی باشد

مرا که طاقت این چند روزِ دنیا نیست
چگونه حوصله‌ی جاودانگی باشد

به اصل خویش به صد شوق باز می‌گردم
اگر قرارِ تو با من یگانگی باشد

البته از میان معاصرها برای من هنوز «بهمنی» نمی‌شود، ولی در نوع خود خوب است. غزلِ خوب، خوب است. غزل خوب است.
  • زهرا