آن که چشمهایت را بخنداند...
هنوز ترانهی عاشقانهای دلتنگم میکند. سرسختیها مرا شبیه کسی نشان میدهد که بلد نیست دوست داشته باشد، بلد نیست خوب بشود، زیبا بشود، این را کسی که «خواهر صادق هدایت» خطابم کرد، به من گفت، و یکی دیگر که پشت سرم گفته بود «فلانی خندیدن هم بلد است؟»، و خیلیهایی که میگویند حتی وقتی لبت میخندد، چشمهایت چیز دیگری میگویند. آنها که نمیدانند من چقدر خندیدهام...
فقط تا به حال بچهها، کوچولوها درمورد من از این حرفها نزدهاند و به شکل غریبی حتی وقتهای تلخی و بیحوصلگی، به سمتم آمدهاند و دوستیهایمان ساده جوشیده است. من پیش بچهها مثل خیلیها بلد نیستم خیلی اداهای بچهگانه دربیاورم، ولی خیلی آسان و امن، با آنها حرف میزنم و میجوشم. آنها درمورد هیچ چیز تو فکر نمیکنند جز آنچه که میبینند. خیلی باهوش هستند و بهتر از هر آدم بزرگی، رازهای دل تو را به روش خودشان که سخت خواستنیست میفهمند، دربارهی پستوهای دلت با بچهها حرف نمیزنی، دلهای بیپستویشان را سبکبال گوش میکنی و همینکه از خستگی چهره و تلخیهای ناخواستهی قیافهات پس نمیکِشَند، جواب درد دلهایت را گرفتهای. دعوتت میکنند به بازیهای جدّیشان و به خودت میآیی، میبینی مهمان کدبانوی چهارسالهای هستی که یک استکان خالیِ پر از گرمترین چای دنیا میدهد دستت، میبینی هیچ چیز واقعیتر از آن لحظهی فانتزی نیست.
عشق، خوب چیزیست، ولی کو تا نابش پیدا بشود، آن که ارزش لبخند زدن داشته باشد، آن که چشمهایت را هم بخنداند. بله، چشمهایم دیگر هنوز به لبخندها اعتماد ندارند.
- ۹۵/۰۳/۱۲
- ۱۶۵ نمایش