فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

مرا اولین بار، یکی از اساتید نقاشی‌ام به سمت آموزش دادن سوق داد. تا همین حالا، هیچ‌وقت نرسیده که خودم را در نقاشی کامل و در حد معلمی بدانم. از او خواستم که معافم کند، قبول نکرد. گفت حالا به جایی رسیده‌ای که باید بیشتر تجربه کنی و بیشتر از خودت یاد بگیری، و بهترین راهش این است که آموزش بدهی. گفت و آزمودم و دیدم که بله؛ وقتی در مقام انتشار قرار می‌گیری، کم‌داشته‌های خودت را بهتر درک می‌کنی و سعی می‌کنی زودتر از آن که دیگران بفهمند، اصلاح‌شان کنی یا به سمت اصلاح‌شان قدم برداری. روشی است که در نه در ابتدای راه، ولی در ادامه‌ی سلوک، بسیار مؤثر است تا پیشرفت کنی.

این را من در مورد امیدواری نیز آزموده‌ام، بارها. زمانی که خودم به آن نیاز دارم، به دیگران امید می‌دهم. سعی می‌کنم صحبت کنم و دور از شعار و محتاط در نزادن ِ دافعه، به یک «او» امید بدهم. سعی می‌کنم پیش بیقراری‌ها و گِله‌مندی‌هایش کم نیاورم و مهربان و صبور گوش کنمَش. سعی می‌کنم حالش را بفهمم اما یک راه امیدواری برایش پیدا کنم. به همین سادگی، درسِ خودم هم مرور می‌شود و غالباً طرف مقابلم هم متأثر می‌شود چون می‌فهمد همدلیِ  کسی را دارد که نفسش از جای گرم در نمی‌آید. و برای من خوش‌احوالیِ هم‌افزایی می‌آفریند، از حال خوب خودم و از حال خوب او. امید، درسی‌ست که باید مدام مرورش کرد.

  • زهرا

دو خبر درگذشت داشتیم امروز، یک جوان بیست و چندساله و یک مادر میانسال، خاله و خاله زاده ی پسرعموهایم، که فامیل مادری پدر من هم  هستند، چهره هر دو را به خاطر دارم و امیدوارم روحشان قرین آرامش باشد و خدا صبرشان بدهد، خواهر آن جوان، تازه عروسِ عموی ناتنی من شده است، در آستانه ی زندگی ِِ نو، اتفاق اندوه باریست برایش، دلشان بزرگتر شود امیدوارم...

حال که روزنگاری را جدی گرفته ام، باید بنویسم. جلسه ی داستان رو به افول است، از سال پیش هیئت مدیره ای انتخاب شد برای برنامه ریزی و گزینش داستانها، که من هم عضوش بوده ام ولی تجربه ی این مدت، برای من ناکارامدی ما را به عنوان برنامه ریز مسجل کرده است چون برای سنگ های بزرگی که برداشته ایم، هیچکدام وقت کافی نداریم. ادبیات داستانی وسیع فرانسه دارد از دستمان می رود و تصمیم مطالعه ی سیستماتیک عملاً دارد کشته می شود.

قوای جسمانی من هم رو به تحلیل است، بخصوص تابستانهای اینجا، از خانه بیرون رفتن سختم است، حتی توی خانه هم توان زیادی برای کارهای فیزیکی سنگین ندارم، گرچه اغلب از انجامشان ناگزیرم، ولی تاوانش را هم بعد از آن پس می دهم.


  • زهرا

عزیزتر از این خدا هم داریم مگر؟ به خودت می‌گویم، عزیزتر از تو هم هست؟ پاسخ‌های نزدیکت را چقدر دوست دارم، نشانه‌های دوست داشتنت را، که تا دل و حالم خواست برود سمتی که فکر کنم نگاهم نمی‌کنی شاید، نمی‌گذاری طول بکشد. 

توضیح عکس، این بزرگوار که می‌بینید، همسایه‌ی تازه‌ی طمعکارِ ضعیف و بیچاره‌ی من هستند که الآن حدود یک ساعت است که پشت پنجره دیده‌امش و هنوز همان شکلی بی‌حرکت، دارد کندوی بالای پنجره را تماشا می‌کند:) اینکه فاز و برنامه‌اش چه باشد، ندانم:)

شما را نمی‌دانم ولی مرا خیلی شاد می‌کنند این همسایه‌ها، نشانه‌های شیرینی هستند،‌ از اینکه فکر می‌کنی شاید انرژی‌های این خانه و این اتاق است که این زبان بسته‌ها را می‌کِشاند اینجا، از تماشای احساس امنیت‌شان، از این دریچه‌ی کوچکی که به سمتِ حیات و طبیعت برایم گشوده است، لذت می‌برم، لذتی شبیه پرستش و آرام و قرارهایی که او به من بازمی‌گرداند وقتی که از کف داده‌ام.

شکرت ای مهربانم، شکرت.

  • زهرا

بی‌خود و مجنون دل من

خانه‌ی پُرخون دل من

ساکن و گردون دل من

فوق ثریّا دل من...

در بسته‌هایی که می‌فرستی، هنوز چشم‌های من شادی مطلق نمی‌بیند... که نتیجه بگیرم تو مرا برای رودخانه ماندن خواسته‌ای، رودخانه‌ای که مقصدش در بی‌نهایت است. خوب باشد شاید اگر بر این مبنا، فکر کنم که جاودانه‌ام خواسته باشی. تلاطمم، جوشیدن و آرام ِ تضمین شده در بی‌قراری ِ مزمنم، بی‌شمارْ جانِ سرازیر به یک تنم؛ آتنای درونم متغیّر احوال است، به سَمْت‌های هستی دست بردن، فرونمی‌نِشانَدَش. دریاب!

  • زهرا

اینا منُ بیچاره کردن! :) 


این آخرین وضعیت کندوی روی درخت است، بسیار دور از دسترس و بعید و بسیار دل‌آب‌کُن!


این هم لبه‌ی پایینیِ کندوی پشت پنجره‌ی اتاق خودم که هنوز به پرملاتیِ آن یکی نشده و شبیه یک بشقاب بزرگ هست:)

عسل می‌خوام!

  • زهرا

زمستان بود، در خانه‌ی قدیمی یک مطلبی برای خودم نوشته بودم؛ همان روزها دوستم از نشریه ـ محل کار سابقم ـ خواهش کرد یک یادداشت بنویسم، به خاطر مشغله فرصت نداشتم به موضوع جدیدی فکر کنم و این را هم که تازه نوشته بودم، دستی به سر و رویش کشیدم و همین را فرستادم، که سردبیر خیلی خوشش آمده بود، بعد از این یک یادداشت، یکی دیگر متولد شد برای روز پرستار که آن را سردبیر علاوه بر نشریه خودشان(خودمانِ سابق)، بی آنکه به من بگوید به یک سایت خبری بدهد، و خلاصه من که در آن یادداشت دوم از چند سکانس پزشکی خانوادگی وام گرفته بودم، تنم بلرزد مبادا یکی از بستگانِ بسیار حساسم آن را ببیند و دردسر بشود، بدترین قسمتش آن بود که شخص مورد نظر همیشه آن سایت را چک می‌کرد و بهترین قسمتش آن بود که من مسئولان آن سایت را می‌شناختم. کلی مکافات کشیدم و آب رفتم آن دو-سه روز تا که توانستم قبل از لو رفتن، دست کم آن آشنا را مجاب کنم که نام نویسنده یادداشت را به یک نام مستعار تغییر دهد:) امروز پیشامدی، موجب یادآوری شد و اینکه یادداشتِ مودیفای شده‌ی اول را بگذارم که بخوانید:


«همیشه از گسترش دایره‌ی واژگان، به قولی از «بازی‌های زبانی» خوشم آمده است. ولی دلیل نمی‌شود که «زبان‌بازی» را دوست داشته باشم.

می‌شود روی دست کلماتِ قَدَر، بالا بُرد، می شود خود را هلاکِ خواستن نشان داد، می‌شود چه آرزوها را که مجسم کرد، می‌شود چه قول و قسم‌ها که... نه برای وجدان ولی.

عیار ارجمندی واژه را دست‌های عمل وزن می‌دهند. لازم نیست همیشه سنگ‌های بزرگ برداشت تا ثابت شود چند مَرده حلاج بودن، ولی گاهی چرا... تمرکزم به طور خاص، متوجه همدردی‌هاست. همدردی های زبانی و همدردی‌های کاربردی.

مثلاً... پرستارهایی را محکوم به خشک بودن و بداخلاق بودن می‌کنیم. کاری به ایده‌آل ماجرا ندارم، ولی نگاه انصاف، مرز دیوار اتاق‌های بدخبر بیمارستان را پشت سر می‌گذارد، می‌رسد به بوی خون، یک جا به تعفن یک زخم کهنه‌ی سرباز، یک جا به جیغ‌های ممتد بیماری که درد می‌کشد، یک جا به فضای مسموم و مریض اتاق کسی که بیماری‌اش مُسری است، یک جا به زجری که توی چشم‌های کودکی دردمند موج می‌زند و خیلی صحنه‌های دیگری که نزدیکترین‌های این بیماران تحمل دیدنش را ندارند.

عادت قربان صدقه رفتن‌های بی‌اساس، تعارف کردن‌های زبانی، زبان بازی، آن‌قدر جا افتاده که خیلی از ما حفظ ارتباطات روزمره را مدیون همین عادت می‌دانیم. حقیقت اما این است که مقصر بخش بزرگی از کم کاری‌هایمان، وظایف به جا نیاورده و دیونی که به گردن داریم، همین عادت است.

 قربان صدقه رفتن‌های مادری که دلش نگیرد زخمِ پاره‌ی تنش را مرهم بگذارد، چه دردی را دوا می‌کند؟ کلمات فرزندی که به عزیزش می‌گوید: «بمیرم الهی برات...» ولی بترسد از مریض شدن و پرهیز کند از تیمارداری‌اش که مبادا بیماری دامنش را بگیرد، ارزش‌مندتر است یا امر و نهی خشک پرستاری که بوی تعفن را خم به ابرو نمی‌آورد و زخم را ضدعفونی می‌کند؟

سیر سَبک زندگی امروزمان به سمت فاصله است؛ دورکاری، دورخواهی، مدیریت از راه دور، کم شدن وظایف دست‌ها و دل‌ها، وقتی که قرار نیست درد هم را از نزدیک ببینیم، نفس به نفس و پا به پا شریک خوب و بد زندگی باشیم و در عین حال نیاز طبیعت‌مان به با هم بودن، وادارمان کند تا فقط در پوسته‌ی نازک و شکستنی کلمات، برای هم باشیم.

خطرناک است؛ قوانینی را در غالب عُرف می‌سازیم و بر تَنِ مناسبات اجتماعی‌مان می‌پوشانیم که حتی خودمان را در تنهایی آزار می‌دهد.

خود من شاید خیلی جاها به تضمین ارجمندی واژه در عمل، بی‌توجه بوده‌ام، بیشتر از شاید! به همان اندازه که از همدردی‌های خشک و خالی و بی بخار، حرص خورده‌ام، دلگیر کرده‌ام بی‌شک. این قوانین نانوشته‌ی شبکه‌ای‌ست که همه‌ی ما در ایجادش سهم داشته‌ایم. حتی نگاه که کنی، این قوانین، شاخ و برگ که پیدا می‌کنند به شکل‌های عجیب‌تری از روابط عاطفی ختم می‌شوند. یکیش دیوار مهربانی؛ «لازم نداری بذار، لازم داری بردار». نه که بد باشد اما باز هم انگار فرم دیگری از رفع مسئولیت است. فاصله در پوسته‌ای زیبا.

نه که احسانِ بی‌ادعا و ناشناس بد باشد، نه که دستگیری از هم را توی چشم هم بزنیم، ولی این چه شکلی‌ست؟ ما به پرنده‌ها و گربه‌های خیابان که غذا می‌دهیم، چیزی شبیه همین است. یک جا می‌گذاریم بیاید بردارد. آدم که این شکلی نیست، زودتر از بی‌غذایی و بی‌لباسی، آدم را بی‌کسی دق می‌دهد. دیوار مهربانی یعنی حتی کمک کردنمان هم حکایت دوری و دوستی باشد. یعنی قرارمان جایی که چشم‌مان به هم نیفتد، من نبینم سراپای تکیده‌ی تو را که کفش و لباسِ کهنه‌ی من، یک هزارم برهنگی‌های زندگی‌ات را نمی‌پوشاند. دیوار مهربانی یعنی تو هم مرا نبینی، توقع بیشتری نداشته باشی، دلت چیز بیشتری نخواهد.

من از این قراردادها می‌ترسم. از این عزت نفس‌های ساختگی که قاب سفتی می‌شوند و شکل منعطف انسانی‌ات را زاویه‌دار می‌کنند. از این حریم‌های کاذب حرف، که حرمت و آبروی واقعیت را می‌برند و با حقیقت بیگانه‌اش می‌کنند.»


  • زهرا

چه می‌دانم چه‌ها که به چشمم قشنگ می‌آیند، ذات قشنگی اگر ندشته باشند. چه می‌دانم، از کجا، چطور بدانم... می‌بینم  و راحت می‌گویم چه قشنگ، چه خوب... چه مهربان. تبلیغ‌ها را نمی‌گویم، رخدادها را می‌گویم. تبلیغ‌کننده‌ها هرچقدر که راست نگویند و ننمایند، همه دست ِ کم یک صداقت بزرگ دارند؛ عنوان‌شان. 

همین.

  • زهرا

چند نفر همین حالا، مثل من دل‌شان آواز خواندن می‌خواهد؟ چند نفر توی دنیا؟

چند نفر مثل من به خاطر آرزوهای مرده‌زادشان، از صلح و عشق و آشتی تا خرده‌ریزهای کوچک‌تر گریه می‌کنند، و به خاطر همه‌ی آنچه می‌دانند مبارکی‌اش را به خاک خواهند برد...

خدایا... چرا حیف می‌کنی ما را، چرا میلیارد میلیارد چشمه‌ی بی‌نهایت عشق و انرژی را در مُحاق قیدهای خفت‌بار زندانی می‌کنی تا حُنّاقِ نجوشیدن بمیراندشان... 

خدایا، ما فرصت بیشتری لازم‌مان بود، تو که می‌دانسته‌ای... صعوبتِ این «چرا»، چه عزلت‌آفرین است خدا... کاش این که ما برای خودمان ظرف‌های بزرگتری باشیم را به خودمان وانمی‌گذاشتی، گمان نمی‌کنم هیچ نبوغی از پس این کارزار برآمده باشد.

یک چیزی یادم بده که هیچ‌کس نخوانده باشد، یک جوری که فقط خودم بلدش باشم، آوازی باشد برای خودم، همین حالا بلکه آرام بگیرم، گریه را تا سردرد نیامده شفا بده لطفاً.

این همه به دوست داشتنت مربوط نمی‌شود، می‌دانی...

  • زهرا
«لیا» کوچولو به دنیا آمده! دو هفته است و من تازه امشب فهمیدم و عکسش را دیدم، جانم، شبیه مادرش است. دخترک عجول، هفت ماهه تشریف آورده:) کمی شرمنده شدم، من آنقدر غرق کار و روزمرّگی شدم که یک ماهی بود زنگ نزدم حال مادر و بچه را بپرسم، آنقدر که بعد از دو هفته امشب عکسش بیاید و زیرش نوشته باشد «سلام خاله من لیا هستم»! عزیز دلم، ماشالله نوزاد خوشگلی هست و همچین دلتان آب که من برای دومین بار، چنین لذتی را می‌چشم. بار اولش وقت به دنیا آمدن «نیکا» کوچولوی نازم بود، دختر لیلا جانم. دلم برای هردویشان تنگ شد. امیدوارم یک روز خاله‌ی واقعی بشوم:)
روح یک خانم، یک زن، قبل و بعد از مادر شدن، واقعاً به شکل غریبی متحول و به نوعی بزرگ می‌شود. من این را در تمام خانم‌هایی که تا به حال اطرافم مادر شده‌اند آشکارا دیده‌ام؛ زن‌ها خیلی زود متوجه می‌شوند که مسئول هستند و شاید ریشه‌ی وابستگی عاطفیِ شدید بین مادر و فرزند، مسئولیت مستقیم و مهم مادر در قبال جان فرزند است.
سال‌ها پیش خاطرم هست وقتی که در افغانستان جنگ بود و یک پزشکی در مورد وضعیت بهداشت و سلامت آواره‌های افغانستانی، به خصوص وضعیت مادران باردار و نوزادان صحبت می‌کرد، بیشتر از آنکه نگران نوزادها باشد، می‌گفت مادران‌شان در خطر بیشتری هستند، می‌گفت سوء تغذیه‌ی مادر مادامی که نوزاد در رحم او زندگی می‌کند متوجه نوزاد نیست چون نوزاد رشد خود را خواهد داشت و مثل یکی از ارگان‌های بدن مادر، کار خودش را می‌کند و اغلب مواد مورد نیاز برای رشد خودش را اگر شده از دندان و مغز استخوان مادر، اگر شده به بهای کم شدن مادر، تأمین می‌کند، در عوض اگر مادر باردار تغذیه کافی و درستی نداشته باشد، سلامت و جوانی خودش بیشتر آسیب می‌بیند. بعد از تولد فرزند هم همین است، گیرم که مادر، 15 ساله باشد، از وقتی که فرزندش را حس می‌کند، بلوغ مسئولیت پذیری‌اش در برابر «جان» یک موجود زنده که وابسته‌ی اوست، بزرگش می‌کند، آنقدر که او آگاهانه از جانش به خاطر دلبندش می‌کاهد.


از صمیم قلب، چند آرزو می‌کنم؛ 
اول؛ زندگی در امنیت جانی و روحی و اخلاقی برای همه‌ی مادران و کودکان.
دوم؛ اینکه توان و داشته‌ی هیچ مادری برای اهدای تمام مهر و عطوفت جوشنده‌اش به فرزند، کم نشود.
سوم؛ هیچ مادری شاهد بیماری، ضعف، حقارت، ناکامی، دل گرفتگی و گره در زندگی جگرگوشه‌اش نباشد، تحمل هیچکدام را ندارند مادرها.
چهارم؛ هیچ مادر و فرزندی، مهربانی و پشتیبانی‌های چتروار پدرها را فراموش نکنند و هیچ پدری، توی خانواده‌ی خودش و پیش پاره‌های تنش منزوی و تنها نباشد.
پنجم؛ خدا نیاورد روزی که پیش چشم هم، گزندی به فرزندان و والدین‌شان وارد شود، رخداد تلخی که در صحنه‌ی شوم جنگ‌ها مکرر اتفاق می‌افتد... که مرگ بر جنگ... 
و الهی آمین.
راستی، آرزوی آخر؛ همه آنها که پدر و مادر شدن را دوست دارند، سهم‌شان باشد.
آمین.

متصل است او
معتدل است او
شمع دل است او
پیش کشیدش!
(هنوز دارم این مولاناخوانی‌های «امیر بی گزند» را سر می‌کشم من، حرف ندارد، تمام پیکسل‌های جانت به سماع می‌روند:) )

  • زهرا

عجب حلوای قندی تو!

امیرِ بی‌گزندی تو!


هزار چراغ روشن برای مولانا، و یکی برای محسن چاووشی، برای «امیر بی‌گزند»، به ریشه‌های روحم چیزهای مهمی بازگشت، شاخک‌ها را جنباند، آفرین، آفرین!

اِیْ هَسْتِ تو پِنْهانْ شُدِهْ دَرْ هَسْتیِ پِنْهانِ مَنْ

...


  • زهرا