فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

هنوز ترانه‌ی عاشقانه‌ای دلتنگم می‌کند. سرسختی‌ها مرا شبیه کسی نشان می‌دهد که بلد نیست دوست داشته باشد، بلد نیست خوب بشود، زیبا بشود، این را کسی که «خواهر صادق هدایت» خطابم کرد، به من گفت، و یکی دیگر که پشت سرم گفته بود «فلانی خندیدن هم بلد است؟»، و خیلی‌هایی که می‌گویند حتی وقتی لبت می‌خندد، چشم‌هایت چیز دیگری می‌گویند. آن‌ها که نمی‌دانند من چقدر خندیده‌ام...

فقط تا به حال بچه‌ها، کوچولوها درمورد من از این حرف‌ها نزده‌اند و به شکل غریبی حتی وقت‌های تلخی و بی‌حوصلگی، به سمتم آمده‌اند و دوستی‌هایمان ساده جوشیده است. من پیش بچه‌ها مثل خیلی‌ها بلد نیستم خیلی اداهای بچه‌گانه دربیاورم، ولی خیلی آسان و امن، با آن‌ها حرف می‌زنم و می‌جوشم. آن‌ها درمورد هیچ چیز تو فکر نمی‌کنند جز آنچه که می‌بینند. خیلی باهوش هستند و بهتر از هر آدم بزرگی، رازهای دل تو را به روش خودشان که سخت خواستنی‌ست می‌فهمند، درباره‌ی پستوهای دلت با بچه‌ها حرف نمی‌زنی، دل‌های بی‌پستویشان را سبک‌بال گوش می‌کنی و همین‌که از خستگی چهره و تلخی‌های ناخواسته‌ی قیافه‌ات پس نمی‌کِشَند، جواب درد دل‌هایت را گرفته‌ای. دعوتت می‌کنند به بازی‌های جدّی‌شان و به خودت می‌آیی، می‌بینی مهمان کدبانوی چهارساله‌ای هستی که یک استکان خالیِ پر از گرم‌ترین چای دنیا می‌دهد دستت، می‌بینی هیچ چیز واقعی‌تر از آن لحظه‌ی فانتزی نیست.

عشق، خوب چیزی‌ست، ولی کو تا نابش پیدا بشود، آن که ارزش لبخند زدن داشته باشد، آن که چشم‌هایت را هم بخنداند. بله، چشم‌هایم دیگر هنوز به لبخندها اعتماد ندارند. 

  • زهرا

Kiss your eyes

۱۲
خرداد



قبل از اینکه من برسم، چندتا قمری و بلبل هم داشت این قاب. دلم نمی‌خواست زا به راهشان کنم. رفتند اما نه خیلی دور...
این همه شعر ِ آویخته، کمبود ِ هیچ چیز، از شعر بودنشان کم نمی‌کند. روح ِ این همه لبریزم را شُکر خدایا، توش و توان تنم را نیز برگردان و طاقتم را زیاد... که هنوز کارها دارم.
  • زهرا

تله‌ی کدورت!

۱۱
خرداد

سعی کنید به مکدّر بودن از آدم‌هایی که به گام‌های کوچک شما پوزخند می‌زنند ادامه ندهید. نمی‌دانم این را شاید قبلاً هم به زبان‌های دیگر گفته باشم. 

روزهایی بود که من خیرخواهی این‌ها را باور می‌کردم و بخشی از زندگی و داشته‌هایم را معلّق نگه می‌داشتم، به این هوا که ارزش چندانی ندارند و باید بزرگتر و ارزشمندتر بشوند. بعدها به خودم آمدم دیدم چقدر این انتظارهایم به هیچ جا  نمی‌رسند، و چقدر تمام این آدم‌ها شبیه هم هستند؛ خیرخواه‌های بی‌خاصیت!

کسانی که منتقدهای حسابی ِ همه هستند، ولی همه مصداق «کَل (کچل) اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی»... که به شکل دردْداری(!) از فرط منتقدمآبی به نوعی بی‌هدفی و باری به هرجهت گذراندن زندگی رسیده‌اند. شاید فکر کنید از بُخل و حسادتشان باشد که زبان نقدشان اینقدر تیز و بازدارنده است، ولی نکته‌ی تلخش اینجاست که اغلب اوقات واقعاً اینطور نیست؛ و بالعکس به نظر من بیشترشان واقعاً با انگیزه‌های رقت‌انگیزتری، بذر بی‌انگیزگی می‌پراکنند؛ مثلاً ترس از تنها شدن، بله... به نظرم آن‌ها از تفاوت جهان‌بینی خودشان با دیگرانی که اغلب مورد علاقه و توجه آن‌ها هستند می‌ترسند، آن‌ها آینده‌ی رابطه‌ها را زودتر از آینده‌ی انسان‌ها و زودتر از بطن قلب‌ها و ذهن‌ها پیش‌بینی می‌کنند و به تنها نتیجه‌ای که از این یکه‌بینی می‌رسند، تنهایی‌ست.

حالا که نظرم در موردشان اینطور است، پیش خودم فکر می‌کردم ای کاش می‌شد یک جوری کمک‌شان کرد... ولی باز پایم با خودم به مجادله باز می‌شود که اصلاً کی گفته این‌ها کمک لازم داشته باشند؟! و نسبت جهان و رخدادهایش با هرکسی را خودش معین می‌کند شاید، خودشان می‌خواهند و خودخواسته را هم مثل خودکرده واقعاً تدبیر نیست.

فقط اینکه، آن‌ها را به بدطینتی متهم نکنید، زود بشناسیدشان و از تله‌ی «کدورت داشتن» از آن‌ها پایتان را بیرون بکشید. راه خوبِ خودتان را خودتان پیدا کنید و از رفتنش خسته نشوید.

  • زهرا


از آن عکس‌های بی‌کیفیتِ عزیز است. سال پیش، چنین روزهایی بود که با مدادهای رنگی، به سهم خودمان با بچه‌ها از طبیعت و محیط زیست، به خاطر حال بدش عذرخواهی می‌کردیم. با هم مرور می‌کردیم با جهان مهربان‌تر بودن را... 

کمی نقاشی بلدم، کمی هم دغدغه‌های زیست‌محیطی دارم. شهر من، شهری صنعتی‌ست، دست به گریبان انواع محرومیت‌ها؛ بزرگ‌ترینش آن است که دغدغه‌ی معاش، به ناگزیر بر همه‌ چیز مسلط است. زنگ خطر است جایی که دغدغه‌ی معاش، به تاریخ و جغرافیا متعرض بشود. به «بوم»، به زیست‌گاه.

اندازه‌ی خودم، فکر کردم با نقاشی، به بچه‌ها بگویم این‌ها را... درمورد مراقبت از منابع آب، ذهن‌شان به جاهای قشنگی رفت. خط‌های مبتدی‌شان از لابه‌لای حجمِ رنگ‌های آشفته، حرف‌های خوبی زدند. با مانا فکر کردیم ارزش یک نمایشگاه را می‌تواند داشته باشد. همه‌چیز خیلی خوب بود.

این تابلوی توی عکس البته قصه‌اش جداست، به قول مانا، از جاذبه‌های گردشگری ِ نمایشگاه شد. این یک مشق قدیمی است که خیلی وقت پیش به سفارش لیلای عزیزم  از روی مدلی که خواسته بود، دست به کارش شدم، برای خودش قصه‌ی حسین کُردی شد و هیچوقت هم تمام نشد. نمایشگاهمان توی موزه برگزار شد، سالن کش آمد و فضا زیاد، این را آوردم یک گوشه را پر کرده باشد فقط، که بعد فهمیدم بچه‌ها و خانواده‌هایشان چه سلفی‌ها گرفته‌اند و عکس پروفایل نگهبان موزه شده و خلاصه برای خودش کلی علاقه‌مند جُسته :)

امسال نمی‌توانم کلاس نقاشی داشته باشم، دلم برای بچه‌ها تنگ شده واقعاً... امیدوارم، روز دیگر و جای دیگر، بتوانم این تجربه را با ایده‌های بهتر و جذابیت‌های بیشتر، تکرار کنم. خدا نگهدارِ محیط‌بان‌های کوچکم باشد.

  • زهرا

حق است

۰۹
خرداد

این آخر شب‌های خسته‌ی آرام، حتی نفس کشیدن، سپاسگزاری است. 

امروز، یکی دیگر از آزمون‌های زندگی گذشت. فقط خدا می‌داند چه سهم فراتر از توانی از فشردگی روح را این چند ماه و چند ساعت ِ امروز، تحمل کردم، و فقط خودش می‌داند از آن روسفیدیِ شادِ آخرش، از آن چشم‌های شاد، از آن لبخندهای امیدوارِ عزیزم و از آن سربلندی‌ها که دیدم، چقدر احساس خوشبختی به من رسید. پاره‌ی تنم امروز خوشحال بود، چه پاداشی از این شیرین‌تر.

خدایا شکر... شکر، هزاران بار که همراه مایی و دست مراقبتت را بر سرمان داریم.

برخلاف زمان‌های نه چندان دوری، که از اتفاق‌های خوبِ پشت سر هم ترسِ از دست رفتن‌شان تنم را می‌لرزاند، حالا باورم آنقدر چکش خورده که بدانم حتّی اگر روزی یک گوشه، تنها پرپر بزنم در دست‌های نیستی، حضور تو و شعور مطلقِ مسلط تو، حتی در آن گوشه غایب نیست، و همه چیز همان است که باید؛

حق است که با لباس سیاه هم، مَلَک است و فرشته، همان است که باید، همان است که ما روزی، بالاخره چشم‌هایمان خواهد دیدش، آن وقت نوسان‌های بی‌قراری تمام می‌شوند.

سَروَرم، سپاس.

  • زهرا

گاهی به قدیم‌ها ناخنک‌های تصادفی می‌زنم، قسمت ناخنک امشب، این قطعه بود که نمی‌دانم چه باشد دقیقاً، ولی آن روزها مثلاً شعر بوده، پیدا شدنش در سر و کلّه‌ی من و بعد روی کاغذ، برمی‌گردد به آذر 1391:

آدم یاد بحر طویل‌های عهد قجر می‌افتد، برای خودتان اگر دلتان خواست یک ضَربَکی هم بگیرید موقع خواندنش، من اعتراضی ندارم، راحت باشید! هه‌هه:)


لمیده‌ایم خوش، براین بوریای بربری            

 لبیم و لق لق شک وتب و هوای سروری

دوبیت آیه خوانده‌ایم و خورده‌ایم و عق به حلق‌هایمان

تپانچه‌ی ریا به دست‌هایمان

تپیده‌ی کلاف پیچ پیچ عقل و عقده‌ی قلندری

پرانده نشئه‌ی پیاله‌های سرسری

و بازمانده چشم‌هایمان

و باز می‌کنیم چشم خلق را

به پرده‌ی نمایش نشانه‌های مهتری

آهای!

گوش و هوش را و

 فکرت چموش را

به ما فروش و واگذار کن عنان دل

به سِحر ِ نعره‌های دیو و عشوه‌ی پری

که درد را و داغ را،

 جراحت دِماغ را

نمی‌توان علاج کرد

جز به  نوش‌داروی دیار کوری و کری

فرا نخوان بهانه را

که گوش، جامه می‌درد

ببُر گلوی ذکر را

که حسِّ وحی می‌پَرَد!

و عشق مُثله  می‌شود

در  آزمون باور و کتیبه‎‌های خاور و دقیقه ‌های داوری

پدیده‌های یک‌وَری

که گرم می کنند کسب و کار معجزات بی دلیل و

و جمع می‌کنند

لشکر سیاه دستمال‌های قیصری

و آبراهه باز می‌شود

به روی جوی خون جاری سؤال‌های بستری

و مرگ چنگ می‌زند

به دامن سپید ذهن‌های مرمری

و مرگ چنگ می‌زند

به دامن سپید ذهن‌های مرمری

و مرگ چنگ می‌زند

به دامن سپید ذهن‌های مرمری...

  • زهرا

«- به نظرتان خوب است؟

پیرمرد گفت: « اِ... خب... بله و نه. این زنکَت بد از آب در نیامده اما زنده نیست. شماها، فکر می‌کنید وقتی به طرز درستی یک چهره را نقاشی کردید و هرچیزی را بنا به قواعد کالبدشناسی سرجایش گذاشتید کار تمام است! آن طرح را با رنگ پوستی که از پیش روی شاسی آماده کرده‌اید رنگ می‌زنید و البته دقت می‌کنید که یک سمت را تیره‌تر از سمت دیگر در بیاورید، چون گاه‌گاه به مدلی نگاه می‌کنید که روی میزی ایستاده، فکر می‌کنید که از روی طبیعت نقاشی کرده‌اید، تصور می‌کنید نقاشید و راز خداوند را ربوده‌اید!... پف‌ف! انسان برای آنکه شاعر بزرگی باشد کافی نیست که نحو را کامل بداند و مرتکب اشتباه زبانی نشود! به قدیسه‌ات نگاه کن پوربوس! در نگاه اول تحسین‌برانگیز به نظر می‌آید؛ اما با نگاه دوم متوجه می‌شویم که به ته بوم چسبیده و نمی‌شود دورِ پیکرش چرخید. هیئتی‌ست که تنها یک رو دارد، ظاهری‌ست بریده شده، تصویری که نمی‌تواند رویش را برگرداند یا تغییر جا بدهد. میان این بازو و عرصه‌ی تابلو هوایی احساس نمی‌کنم، فضا و عمق کم دارد؛ با این حال همه‌چیز به ژرفا می‌رود، کاهش تدریجی رنگ‌های آسمان هم کاملاً در آن رعایت شده؛ اما، با وجود همه‌ی این تلاش‌های در خور ستایش، نمی‌توانم باور کنم که این پیکر زیبا به جوشش ملایم زندگی جان گرفته باشد. گمان می‌کنم اگر دست به این گریبانی ببرم که انحنای چنین محکمی دارد، به نظرم مثل مرمر سرد بیاید! نه، دوست من، زیر این پوست عاج‌گون خون جاری نیست، زندگی رگ‌های بزرگ و کوچکی را که در زیر شفافیت کهربایی شقیقه‌ها و سینه به صورت شبکه‌های در هم تنیده است، از ژاله‌ی سرخ خود لبریز نمی‌کند. این مکان می‌تپد، اما آن مکان ِ دیگر بی‌حرکت است؛ زندگی و مرگ در هر بخش کوچکی با هم پیکار می‌کنند: اینجا یک زن است و آن‌جا یک مجسمه، کمی دورتر هم یک جسد. آفرینش تو ناتمام است. تنها توانسته‌ای بخشی از جانت را به اثر محبوبت بدمی...»*


* بخشی از داستان «ژیلت» اثر انوره دو بالزاک- 1845

شما عاشق بوده‌اید حضرت والا؟! 


پنجره کوچک است، بخشی از سهم نورش هم می‌رسد به شمشادهای پشت پنجره، که با گرم شدن هوا من هم جانِ هَرَس کردن‌شان را ندارم، ببین این طفلکی‌ها چطور کف دست‌هایشان را به شیشه چسبانده‌اند، مشتاق ِ یک ذره آفتاب... عزیزانم. بیرون خیلی گرم‌شان می‌شود، «به طاقتی که ندارند» ناگزیر باید به همین جرعه جرعه‌ها بسازند.


پی‌نوشت: دوستان بزرگواری که در بخش کامنتینگ خصوصی نظر یا پیغام مرتبط با متن‌ها درج می‌کنند، ضمن تشکر، برای چندمین بار یادآور می‌شوم که پیام‌های خصوصی امکان نمایش یا پاسخگویی ندارند، به هر حال سپاسگزارم.

  • زهرا

عطر و آبگینه

۰۵
خرداد

هاه :)

در موجِ سینوسی ِ زندگی بنده، یا خُمار ِ بی‌کاری و بی‌حالی هستی، یا نشئه‌ی یک خودکشی ِ تمام عیار از کار. دیگر نمی‌توانم تصمیم بگیرم کدامشان را بگذارم جای قلّه، باید خودم را به روانشناسی چیزی معرفی کنم، مشکوکم به مازوخیست!

از شوخی گذشته، واقعاً از کار خسته شدن لذت دارد. بعد پیشنهاد می‌کنم وقتی چشم‌هایتان به خواب التماس می‌کند، عصر به خودتان برسید با یک برنامه‌ی جدی برای خوش بودن. یک عطر حسابی، خوابالودگی را بفهمی نفهمی دست به سر می‌کند، بزنید به خیابان، یا هرجا که سرحال می‌شوید. 

تولد مانای عزیزم بود، رفتم برایش هدیه بخرم، به فکر خوشحال کردنش بودم، دیدم کمی غافلگیری(!) برای خودم هم خالی از لطف نیست. دوتا نیم‌سِت ِ مسی و برنجی خریدم، البته اجزا و طرح‌شان فرق داشت، هردو گردنبند و دستبند داشت، برای مانا گوشواره بود و برای من انگشتر.

با این جزئیات گفتن‌شان دلیل داشت، خواستم بگویم هرچقدر کار و جدیت و تلاش، گاهی کمی هم «تو»، تو به عنوان یک دختر، یک پسر، یک مرد، یک زن. گاهی خودت؛ انسانی با خاصیت‌های زنانه، مردانه... چرا که نه؟

خودشناسی، یعنی زن نباشی، مرد نباشی، اما باشی، انسانی با عطر خوش عاطفه‌ی زن، انسانی با صلابت شفاف ِ مرد؛ ویژگی‌های فوق‌العاده‌ی جنسیت هم می‌تواند آدم بسازد، اگر آدم بسازدشان.

نه؟

  • زهرا

در کوچه های با تو چه نزدیک

او، هر چقدر زیسته باشد

حالا، چه فرق می‌کند از دور

حتی

اگر

گریسته باشد


مانند رازهای به سَر مُهر

جا مانده در سماجتِ نیزار

جا مانده پای رفتنش از تو

جایی میان ِ سکته‌ی آوار

...


این عکس روستای شلحه است. شلحه و صنگور، دو آبادی ِ آبادند، با نخلستان‌های مرتب و دلبر که لابه‌لایشان، سبزی‌کاری‌های منظم است، ساحل رودخانه اینجا نسبتاً تمیز است و بَلَم‌های اهالی‌اش، حرمت ماهی‌ها را خوب رعایت می‌کنند، خود من که سال‌هاست اهلی ِ این آب و خاکم، تازه کشفشان کرده‌ام. جایی‌ست که از آبادان واردش می‌شوی و همراه آب، سر از دل خرمشهر در می‌آوری. این قطعه شعر هم، قسمتی از بداهه‌ای است که همین حالا این منظره به دست‌های ذهنم سپرد.

هرجای جهان باشم، قلب جهان‌شهر من هاشور خوردگی‌های معنی‌دار ِ این نیزار است، در روایتِ این آب... 

  • زهرا

غزل خوب

۰۱
خرداد
فاضل نظری هم غزلسرای خوبی‌ست:


اگرچه شرم من از شاعرانگی باشد
مخواه، روزی من بی ترانگی باشد

نظربلندْ عقابی که آسمان با اوست
چگونه در قفسِ مرغِ خانگی باشد

عجیب نیست اگر سر به صخره می‌کوبم
که موج را عطشِ بی کرانگی باشد

مرا که طاقت این چند روزِ دنیا نیست
چگونه حوصله‌ی جاودانگی باشد

به اصل خویش به صد شوق باز می‌گردم
اگر قرارِ تو با من یگانگی باشد

البته از میان معاصرها برای من هنوز «بهمنی» نمی‌شود، ولی در نوع خود خوب است. غزلِ خوب، خوب است. غزل خوب است.
  • زهرا