فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

زمستان بود، در خانه‌ی قدیمی یک مطلبی برای خودم نوشته بودم؛ همان روزها دوستم از نشریه ـ محل کار سابقم ـ خواهش کرد یک یادداشت بنویسم، به خاطر مشغله فرصت نداشتم به موضوع جدیدی فکر کنم و این را هم که تازه نوشته بودم، دستی به سر و رویش کشیدم و همین را فرستادم، که سردبیر خیلی خوشش آمده بود، بعد از این یک یادداشت، یکی دیگر متولد شد برای روز پرستار که آن را سردبیر علاوه بر نشریه خودشان(خودمانِ سابق)، بی آنکه به من بگوید به یک سایت خبری بدهد، و خلاصه من که در آن یادداشت دوم از چند سکانس پزشکی خانوادگی وام گرفته بودم، تنم بلرزد مبادا یکی از بستگانِ بسیار حساسم آن را ببیند و دردسر بشود، بدترین قسمتش آن بود که شخص مورد نظر همیشه آن سایت را چک می‌کرد و بهترین قسمتش آن بود که من مسئولان آن سایت را می‌شناختم. کلی مکافات کشیدم و آب رفتم آن دو-سه روز تا که توانستم قبل از لو رفتن، دست کم آن آشنا را مجاب کنم که نام نویسنده یادداشت را به یک نام مستعار تغییر دهد:) امروز پیشامدی، موجب یادآوری شد و اینکه یادداشتِ مودیفای شده‌ی اول را بگذارم که بخوانید:


«همیشه از گسترش دایره‌ی واژگان، به قولی از «بازی‌های زبانی» خوشم آمده است. ولی دلیل نمی‌شود که «زبان‌بازی» را دوست داشته باشم.

می‌شود روی دست کلماتِ قَدَر، بالا بُرد، می شود خود را هلاکِ خواستن نشان داد، می‌شود چه آرزوها را که مجسم کرد، می‌شود چه قول و قسم‌ها که... نه برای وجدان ولی.

عیار ارجمندی واژه را دست‌های عمل وزن می‌دهند. لازم نیست همیشه سنگ‌های بزرگ برداشت تا ثابت شود چند مَرده حلاج بودن، ولی گاهی چرا... تمرکزم به طور خاص، متوجه همدردی‌هاست. همدردی های زبانی و همدردی‌های کاربردی.

مثلاً... پرستارهایی را محکوم به خشک بودن و بداخلاق بودن می‌کنیم. کاری به ایده‌آل ماجرا ندارم، ولی نگاه انصاف، مرز دیوار اتاق‌های بدخبر بیمارستان را پشت سر می‌گذارد، می‌رسد به بوی خون، یک جا به تعفن یک زخم کهنه‌ی سرباز، یک جا به جیغ‌های ممتد بیماری که درد می‌کشد، یک جا به فضای مسموم و مریض اتاق کسی که بیماری‌اش مُسری است، یک جا به زجری که توی چشم‌های کودکی دردمند موج می‌زند و خیلی صحنه‌های دیگری که نزدیکترین‌های این بیماران تحمل دیدنش را ندارند.

عادت قربان صدقه رفتن‌های بی‌اساس، تعارف کردن‌های زبانی، زبان بازی، آن‌قدر جا افتاده که خیلی از ما حفظ ارتباطات روزمره را مدیون همین عادت می‌دانیم. حقیقت اما این است که مقصر بخش بزرگی از کم کاری‌هایمان، وظایف به جا نیاورده و دیونی که به گردن داریم، همین عادت است.

 قربان صدقه رفتن‌های مادری که دلش نگیرد زخمِ پاره‌ی تنش را مرهم بگذارد، چه دردی را دوا می‌کند؟ کلمات فرزندی که به عزیزش می‌گوید: «بمیرم الهی برات...» ولی بترسد از مریض شدن و پرهیز کند از تیمارداری‌اش که مبادا بیماری دامنش را بگیرد، ارزش‌مندتر است یا امر و نهی خشک پرستاری که بوی تعفن را خم به ابرو نمی‌آورد و زخم را ضدعفونی می‌کند؟

سیر سَبک زندگی امروزمان به سمت فاصله است؛ دورکاری، دورخواهی، مدیریت از راه دور، کم شدن وظایف دست‌ها و دل‌ها، وقتی که قرار نیست درد هم را از نزدیک ببینیم، نفس به نفس و پا به پا شریک خوب و بد زندگی باشیم و در عین حال نیاز طبیعت‌مان به با هم بودن، وادارمان کند تا فقط در پوسته‌ی نازک و شکستنی کلمات، برای هم باشیم.

خطرناک است؛ قوانینی را در غالب عُرف می‌سازیم و بر تَنِ مناسبات اجتماعی‌مان می‌پوشانیم که حتی خودمان را در تنهایی آزار می‌دهد.

خود من شاید خیلی جاها به تضمین ارجمندی واژه در عمل، بی‌توجه بوده‌ام، بیشتر از شاید! به همان اندازه که از همدردی‌های خشک و خالی و بی بخار، حرص خورده‌ام، دلگیر کرده‌ام بی‌شک. این قوانین نانوشته‌ی شبکه‌ای‌ست که همه‌ی ما در ایجادش سهم داشته‌ایم. حتی نگاه که کنی، این قوانین، شاخ و برگ که پیدا می‌کنند به شکل‌های عجیب‌تری از روابط عاطفی ختم می‌شوند. یکیش دیوار مهربانی؛ «لازم نداری بذار، لازم داری بردار». نه که بد باشد اما باز هم انگار فرم دیگری از رفع مسئولیت است. فاصله در پوسته‌ای زیبا.

نه که احسانِ بی‌ادعا و ناشناس بد باشد، نه که دستگیری از هم را توی چشم هم بزنیم، ولی این چه شکلی‌ست؟ ما به پرنده‌ها و گربه‌های خیابان که غذا می‌دهیم، چیزی شبیه همین است. یک جا می‌گذاریم بیاید بردارد. آدم که این شکلی نیست، زودتر از بی‌غذایی و بی‌لباسی، آدم را بی‌کسی دق می‌دهد. دیوار مهربانی یعنی حتی کمک کردنمان هم حکایت دوری و دوستی باشد. یعنی قرارمان جایی که چشم‌مان به هم نیفتد، من نبینم سراپای تکیده‌ی تو را که کفش و لباسِ کهنه‌ی من، یک هزارم برهنگی‌های زندگی‌ات را نمی‌پوشاند. دیوار مهربانی یعنی تو هم مرا نبینی، توقع بیشتری نداشته باشی، دلت چیز بیشتری نخواهد.

من از این قراردادها می‌ترسم. از این عزت نفس‌های ساختگی که قاب سفتی می‌شوند و شکل منعطف انسانی‌ات را زاویه‌دار می‌کنند. از این حریم‌های کاذب حرف، که حرمت و آبروی واقعیت را می‌برند و با حقیقت بیگانه‌اش می‌کنند.»


  • زهرا

درِ باغ سبزها

۲۴
خرداد

چه می‌دانم چه‌ها که به چشمم قشنگ می‌آیند، ذات قشنگی اگر ندشته باشند. چه می‌دانم، از کجا، چطور بدانم... می‌بینم  و راحت می‌گویم چه قشنگ، چه خوب... چه مهربان. تبلیغ‌ها را نمی‌گویم، رخدادها را می‌گویم. تبلیغ‌کننده‌ها هرچقدر که راست نگویند و ننمایند، همه دست ِ کم یک صداقت بزرگ دارند؛ عنوان‌شان. 

همین.

  • زهرا

چند نفر همین حالا، مثل من دل‌شان آواز خواندن می‌خواهد؟ چند نفر توی دنیا؟

چند نفر مثل من به خاطر آرزوهای مرده‌زادشان، از صلح و عشق و آشتی تا خرده‌ریزهای کوچک‌تر گریه می‌کنند، و به خاطر همه‌ی آنچه می‌دانند مبارکی‌اش را به خاک خواهند برد...

خدایا... چرا حیف می‌کنی ما را، چرا میلیارد میلیارد چشمه‌ی بی‌نهایت عشق و انرژی را در مُحاق قیدهای خفت‌بار زندانی می‌کنی تا حُنّاقِ نجوشیدن بمیراندشان... 

خدایا، ما فرصت بیشتری لازم‌مان بود، تو که می‌دانسته‌ای... صعوبتِ این «چرا»، چه عزلت‌آفرین است خدا... کاش این که ما برای خودمان ظرف‌های بزرگتری باشیم را به خودمان وانمی‌گذاشتی، گمان نمی‌کنم هیچ نبوغی از پس این کارزار برآمده باشد.

یک چیزی یادم بده که هیچ‌کس نخوانده باشد، یک جوری که فقط خودم بلدش باشم، آوازی باشد برای خودم، همین حالا بلکه آرام بگیرم، گریه را تا سردرد نیامده شفا بده لطفاً.

این همه به دوست داشتنت مربوط نمی‌شود، می‌دانی...

  • زهرا
«لیا» کوچولو به دنیا آمده! دو هفته است و من تازه امشب فهمیدم و عکسش را دیدم، جانم، شبیه مادرش است. دخترک عجول، هفت ماهه تشریف آورده:) کمی شرمنده شدم، من آنقدر غرق کار و روزمرّگی شدم که یک ماهی بود زنگ نزدم حال مادر و بچه را بپرسم، آنقدر که بعد از دو هفته امشب عکسش بیاید و زیرش نوشته باشد «سلام خاله من لیا هستم»! عزیز دلم، ماشالله نوزاد خوشگلی هست و همچین دلتان آب که من برای دومین بار، چنین لذتی را می‌چشم. بار اولش وقت به دنیا آمدن «نیکا» کوچولوی نازم بود، دختر لیلا جانم. دلم برای هردویشان تنگ شد. امیدوارم یک روز خاله‌ی واقعی بشوم:)
روح یک خانم، یک زن، قبل و بعد از مادر شدن، واقعاً به شکل غریبی متحول و به نوعی بزرگ می‌شود. من این را در تمام خانم‌هایی که تا به حال اطرافم مادر شده‌اند آشکارا دیده‌ام؛ زن‌ها خیلی زود متوجه می‌شوند که مسئول هستند و شاید ریشه‌ی وابستگی عاطفیِ شدید بین مادر و فرزند، مسئولیت مستقیم و مهم مادر در قبال جان فرزند است.
سال‌ها پیش خاطرم هست وقتی که در افغانستان جنگ بود و یک پزشکی در مورد وضعیت بهداشت و سلامت آواره‌های افغانستانی، به خصوص وضعیت مادران باردار و نوزادان صحبت می‌کرد، بیشتر از آنکه نگران نوزادها باشد، می‌گفت مادران‌شان در خطر بیشتری هستند، می‌گفت سوء تغذیه‌ی مادر مادامی که نوزاد در رحم او زندگی می‌کند متوجه نوزاد نیست چون نوزاد رشد خود را خواهد داشت و مثل یکی از ارگان‌های بدن مادر، کار خودش را می‌کند و اغلب مواد مورد نیاز برای رشد خودش را اگر شده از دندان و مغز استخوان مادر، اگر شده به بهای کم شدن مادر، تأمین می‌کند، در عوض اگر مادر باردار تغذیه کافی و درستی نداشته باشد، سلامت و جوانی خودش بیشتر آسیب می‌بیند. بعد از تولد فرزند هم همین است، گیرم که مادر، 15 ساله باشد، از وقتی که فرزندش را حس می‌کند، بلوغ مسئولیت پذیری‌اش در برابر «جان» یک موجود زنده که وابسته‌ی اوست، بزرگش می‌کند، آنقدر که او آگاهانه از جانش به خاطر دلبندش می‌کاهد.


از صمیم قلب، چند آرزو می‌کنم؛ 
اول؛ زندگی در امنیت جانی و روحی و اخلاقی برای همه‌ی مادران و کودکان.
دوم؛ اینکه توان و داشته‌ی هیچ مادری برای اهدای تمام مهر و عطوفت جوشنده‌اش به فرزند، کم نشود.
سوم؛ هیچ مادری شاهد بیماری، ضعف، حقارت، ناکامی، دل گرفتگی و گره در زندگی جگرگوشه‌اش نباشد، تحمل هیچکدام را ندارند مادرها.
چهارم؛ هیچ مادر و فرزندی، مهربانی و پشتیبانی‌های چتروار پدرها را فراموش نکنند و هیچ پدری، توی خانواده‌ی خودش و پیش پاره‌های تنش منزوی و تنها نباشد.
پنجم؛ خدا نیاورد روزی که پیش چشم هم، گزندی به فرزندان و والدین‌شان وارد شود، رخداد تلخی که در صحنه‌ی شوم جنگ‌ها مکرر اتفاق می‌افتد... که مرگ بر جنگ... 
و الهی آمین.
راستی، آرزوی آخر؛ همه آنها که پدر و مادر شدن را دوست دارند، سهم‌شان باشد.
آمین.

متصل است او
معتدل است او
شمع دل است او
پیش کشیدش!
(هنوز دارم این مولاناخوانی‌های «امیر بی گزند» را سر می‌کشم من، حرف ندارد، تمام پیکسل‌های جانت به سماع می‌روند:) )

  • زهرا

عجب حلوای قندی تو!

امیرِ بی‌گزندی تو!


هزار چراغ روشن برای مولانا، و یکی برای محسن چاووشی، برای «امیر بی‌گزند»، به ریشه‌های روحم چیزهای مهمی بازگشت، شاخک‌ها را جنباند، آفرین، آفرین!

اِیْ هَسْتِ تو پِنْهانْ شُدِهْ دَرْ هَسْتیِ پِنْهانِ مَنْ

...


  • زهرا

سال به سال تلخ‌ترم می‌کند تابستانِ اینجا، بی ابر و باران. آبِ شیرین کم می‌شود، خاک شور می‌شود، هوا داغ می‌شود، باید دلت کندنی بشود از هر چه سبزی و طراوت است، هرچه را که پاییز و زمستان کاشته‌ای و به برگ و برش نشانده‌ای، از ماه دوم بهار، دل دلِ زنده نگه داشتنشان است فقط و نه انتظار برگ و بار، هی می‌روم چکه چکه آبشان می‌دهم، برایشان سایبان می‌سازم و حفاظ برای در امان ماندن از بادهای داغ، هی التماس‌شان می‌کنم که فقط زنده باشید،‌فقط ریشه‌هایتان را سبز نگه دارید... نمی‌شوند که... بعد من هم تلخ می‌شوم. گریه می‌کنم... انگار که آینه‌های من باشند این طفلکی‌ها... تمرین شادی و امیدواری و امیدداری را سخت می‌کند نماندنشان.

ولی توی خلوت غمناک هم به خودم نهیب می‌زنم، وقتی که همه‌چیز خوب است شادمانی و امیدواری هنر نیست جانم. اگر راست می‌گویی حالا سمج و امیدوار باش، حالا کم نیار، خسته نشو، حتی اگر پیش چشم‌هایت خشکه‌زار هم ردیف بشود از حالا تا هر وقت، بعدتَرَش را توی خاک امیدواری خودت ببین، توی قلبت که به خودت وعده داده‌ای هیچ‌وقت پَس نکِشد. آسمان روح تو خسیس نباشد، نوبت خوشحالی هم همیشه می‌رسد. خدای خوب، خدای مهربان، باران روحم باش.


*نام داستانی از دوراسِ نازنین.

عکس از مهرنیوز.

  • زهرا

می‌بینمت، نصفه نیمه، در صف زنده به گوری... تو را می‌بینم، خونی و خاکی، چیزی عقب نشسته از تجسّد حتی که بشود نامی داشته باشی، که بشود حتی نام داشتن ِ پیش از آنت را متصور بود. می‌بینمت، جایی که عریانی مسئله‌ات نبوده، که گریسته‌ای، شیون‌آسا... می‌بینمت، کوچک‌تر از آنی که به زنجیر بیایی، به قواره‌ی آهن زار می‌زنی، شاهدی خُردی برای خُرد شدنی سرخ و فراسرخ... جاهایی هست که وقتی می‌بینمت می‌شود پرسید چرا تو؟! اما جاهایی هم دیده‌اَمَتْ، که اصلاً سؤال معنی نداشته... چیزی نبوده‌ای که بشود خطابت کرد، هویتت روی زمین، آنقدر پخش و پلا و بعید، که برای کاویدن و فهمیدنت در آن وانفسا، چیزی بودنت را به گردن نمی‌گرفته...

گوشه‌ی ساییده‌ی ناخن‌ها و غباری که اطراف مرا دوره می‌کند، کمکی به فهمیدن «آن»های تو می‌کند؟ یا «آن»های آن‌ها وقتی که خودشان را جای تو نمی‌گذاشتند، وقتی که تو را تو نمی‌دیدند.

من برای «محیط زیست»، چه غلطی می‌توانم کنم وقتی تو که از من و شبیه منی، «مُحاطِ مرگی»؟! من که هم‌نوع خودم از سایه‌ام بترسد، دست حمایتم از باقی ِ اَشکال حیات، چه خاصیتی می‌تواند داشته باشد؟ من که می‌جنگم، من که آماده‌ی جنگم، من که وقتی اسلحه دستم می‌گیرم، چشم‌هایم یادشان می‌رود به صورت آدم‌ها، به چشم‌های دیگر نگاه کنند، آدم‌هایی که از جنس خودم هستند، چطور بشود دنیای چشم‌های پرنده‌ای، سگی، جانوری را به قلبم راه دهم؟!

همه چیز در جهانِ ماده، مطابق قانون «بقا» و «انتخاب اصلح» پیش می‌رود، قانونی که طبیعت با تمام جدّیت خود برقرارش می‌دارد اما لابه‌لای همان جدّیت ِ به ظاهر بی‌شعور، شعوری و مستثناهایی همیشه بوده، بد نیست که انسان بداند در نقش موجودی از طبیعت و در عین حال، سوای آن، شایسته است که به شعور پیچیده‌تر خود متکی باشد، صلح را اگر بفهمیم... گفت‌و‌گو را اگر بفهمیم... حدود و حقوق ِ حقیقی را اگر بفهمیم... مهربانی را اگر بفهمیم... برویم به سمت نگاهی که حال ما و جهان را پیش از هرچیز، اصلاح رفتار و تدبیرها، از سطح فرد گرفته تا جامعه و جهان است که بهتر خواهد کرد.

مِهْرْ بانْ باشیم، تدبیر و اصلاح و صلاح و حال و آینده، باور کنیم،‌ باور کنیم، همین جمله‌ی دوکلمه‌ایست.

  • زهرا

اسناد آینده

۱۶
خرداد
کم‌خوابی
شما را نمی‌دانم. من صبح که بیدار می‌شوم، جنبه‌ی شنیدن هیچ خبری را ندارم، نه خوب، نه بد (اینقدر پیزوری شدم!)، تا شب، جسم و روحم، ضربان قلبم، تمام وجودم می‌شود یک تکه یخ، می‌شود یک شاخه‌ی بید. امروز از آن روزهاست و این نوشتن، جزئی از پروسه‌ی برگشتن به وضعیت نرمال است. چند روز بر اثر فشار کار و کمبود وقت، کم‌خوابی شدید داشتم، اگر  هنوز تردید دارید، من نمونه‌ی بسیار خوبی هستم؛ کم‌خوابی تأثیر مستقیم بر نامنظمی فشار خون، ضربان قلب و شکنندگی پوست دارد. روزهایی که به این روال ناخواسته‌ی ناگزیر می‌سپرم، مثل کسی هستم که به زور از گور جدایش کرده باشند، هرچقدر هم در طول روز بخوابید و استراحت کنید جبرانش نمی‌کند، تبدیل می‌شوید به کسی که یک شبه خودش را ده سال پیر کرده است و حتی خوابیدن برایتان ممکن است خطرناک بشود. من که می‌خوابم و یک آن با ترس چشم باز می‌کنم و می‌نشینم، چون احساس می‌کنم افت فشار خون، قلبم را تا حوالی ایستادن پیش می‌برد. باز دو شب که به موقع و خوب می‌خوابم، جوانی و حال بهتر، برمی‌گردد. مراقب خودتان باشید خلاصه.


روزنگاری؛
در مورد خودم که هیچ سر پیاز زندگی و دنیا نیستم، فکر می‌کردم روزنگاری‌های جسته و گریخته‌ام جز آرام کردن خودم به هیچ دردی نخورد، تا زمانی که وارد همان پروژه‌ی پژوهشی شدم و جنبه‌ی تاریخی داشت. باورم نمی‌شد که بی‌اهمیت‌ترین یادداشت‌های کاملاً فردی، به شرطی که تاریخ و حول و حوش زمانی‌اش مشخص باشد، یک روز ارزش دور از ذهنی پیدا کند.
وقتی می‌نویسیم‌شان به این فکر نیستیم، اما حقیقت این است که ما بدون آنکه بدانیم، مدام درحال ایجاد اسناد هستیم تا روزی که در حضور یا غیاب ما، مورد استفاده و کاربر خودشان را پیدا کنند. یک لیست خرید ساده، یک سلام و علیک بی‌مناسبت، یک مکاتبه‌ی اداری ِ روتین و روزمره را گذر زمان، روزی قدر و قیمتی می‌بخشد و می‌شود منبع و مرجع استناد برای بازسازی روندهای فردی و اجتماعی ما، برای قضاوت ما و محیط ما از نگاه آیندگان؛ میزان اهمیتش هم باز به خودمان بستگی دارد به نظرم.
  • زهرا
بر خلاف میلم، ناگزیر می‌شوم یکی دو مورد را پاسخ بدهم؛
جناب «دیده‌بان»، اول اینکه من هنوز علت ارسال خصوصی پیام‌های شما و سایر دوستان شبیه شما را متوجه نشده‌ام. جالب اینجاست که سؤال می‌پرسید، آدم سؤال نمی‌پرسد که فقط پرسیده باشد احیاناً؟! لابد انتظار پاسخ دارد. اینکه من چرا با نام مستعار می‌نویسم که فکر می‌کنم سمت چپ این صفحه به اندازه‌ی لازم معلوم باشد و گفته باشم. دوم این که این وبلاگ شخصی هست و من هرچیزی که در لحظه نوشتنش را دوست داشته باشم می‌نویسم. شما می‌توانید روزنامه بخوانید، انتظاراتتان را تا حد زیادی برآورده می‌کند.
مورد دیگر، جناب «جوکر»، من شما را می‌شناسم. ولی علت آمد و رفت و نشانه‌گذاری‌هایتان را متوجه نمی‌شوم. اینکه خیلی‌های دیگر آدرس حذف می‌کنند، یا آدرس و اسم و نشان تغییر می‌دهند و من نه، به معنای چراغ سبز برای افرادی نیست که روزی با دلایل روشن به آن‌ها «نه» گفته‌ام. خودتان را خسته نکنید، جز این چند خط، هیچ پاسخ دیگری برای شما نخواهد بود.
بعد از این همه شبکه اجتماعی، من به دنیای آرام وبلاگ‌نویسی بازگشته‌ام و طبق عادت مرسوم بین وبلاگنویس‌ها، به وبلاگ‌های دیگر سر نمی‌زنم و مراودات کامنتی ندارم. البته خوانندگان و دوستان محترمی که لطف می‌کنند مطالب معمولی این وبلاگ را می‌خوانند، کامنت‌های محترمانه و مرتبط با موضوع و شفاف می‌گذارند، دست و قلمشان بر چشم، با نهایت خوشحالی و احترام پاسخگو خواهم بود. ولی این آخرین باری بود که به کامنت‌ها و کامنت‌گذارهای به زعم خودشان رمزآلود پاسخ می‌دهم. امیدوارم!

  • زهرا

از فرط گرما، درخت‌های ما اینجا از اواخر بهار تا آخر تابستان، خزان می‌کنند. خشکه برگ، خشکه برگ، خشکه برگ... کاشته‌های باغچه را به خاطر کم‌آبی به زحمت نگه می‌داریم، با چکه چکه‌ها، قید بعضی‌هایشان را هم ممکن است مجبور باشیم بزنیم.

عصر مادر رفته بود به باغچه سرکشی کند، بدو بدو آمد صدایم کرد، یک بلبلی را دیده بود، بال‌بال می‌زند، اول فکر کرده بود طفلکی بازی می‌کند، بعد وسط خشکه برگ‌های باغچه، جوجه‌ی نارس تازه به دنیا آمده‌اش را دیده بود که می‌پیچد به خودش. مادر هنوز کمابیش وسواسش را دارد،‌هم دلش سوخته بود، هم نتوانسته بود دستش بزند.

بالای سرش که رسیدم دیدم آنقدر ریز است که ترسیدم اگر دستش بزنم صدمه ببیند. ولی مورچه‌ها به جانش افتاده بودند و داشت به خودش می‌پیچید. دلم ریش شد، هرطوری بود برداشتمش، دانه دانه و به زحمت مورچه‌های سمج را از پوست نحیف پر از مویرگش جدا کردم، آرام گرفت. دیگر به خودش نپیچید، فقط آرام که نازش کردم نوکش را باز کرد به هوای غذا... پای درخت مورد افتاده بود، نگاه کردم دیدم یک لانه پیداست که دستم نمی‌رسد ولی نزدیک است. پدر را صدا کردم، شاخه را پایین آورد، توی لانه یک جوجه دیگر همان‌قدری بود. گذاشتیمش آنجا، مادرش هلاک کرد خودش را... چه خوب که لانه‌اش نزدیک بود.

از آن موقع دل پریشم، دلم یک جور بدی می‌لرزد، بغض کالی دارم و بی‌قراریِ نامفهومی... 

  • زهرا