جهان من
- ۰ نظر
- ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۶
- ۱۵۷ نمایش
من، آدم ِ «بی خدایی» نیستم. بدون خدا بلد نیستم مراقب خودم باشم.
چند وقت که به دلایلی دور شدم، همیشه حالتهای عجیب و غریبی داشتم. حالم شاید مثل حسم به کامپیوترم بود وقتی که آنتی ویروسش اکسپایر شده بود. هیچ کجا احساس امنیت نبود، به شکل عجیبی، هر لحظه منتظر اتفاقی بودم، تمام روح و افکارم ویروسی بود. نکبتی که دامنه داشت، مدام می زایید، همانجا توی فکرم(!) و به محض اینکه نزدیک شدم، حسم این بود که وارد محدوده ی امن شده ام. نکبت، عقیم شد. همان وقت هم که در محدوده ی امن نبودم، اتفاق عینی بد و خاصی نمی افتاد، اما خوش نبودم. می دویدم که به جایی نرسم. مرگ ِ همیشه جاری، کیفیت سر به نیست کردن داشت، مدام منتظرش بودم که نباشم فقط و نکبت نباشد. ولی یک چیزی همیشه بوده؛ ارتباط حواس من با نشانه ها.
در آشفته ترین اوضاع، گیرنده ام فعال بوده، مراقب بوده ام که ببینم، و گمان می کنم که دیده ام هرجا که خودم جلوی دید خودم را نگرفته ام. همین حالا وقتی به عقب بر میگردم، درمورد مسیرهای اشتباهی که رفته ام حتی، نشانه بوده، که دیده ام اما اهمیت نداده ام و آسیب دیده ام.
کنارم باش، مراقبم باش، مثل همه ی وقتهایی که بوده ای.
آمین.
کافه کتابهای شهر دارند زیاد میشوند و این مرا خوشحال میکند. نه که از آن جماعت کافه نشین باشم، نه، ولی گاهی این فضا را برای خلوت با خودم یا ملاقات با دوستان غالباً گرفتارم می پسندم.
ولی کافه ی مورد علاقه ی من، یک فضای تاریک با دود و دم فراوان و آهنگهای مکُش مرگِ من(!) نیست. یک جای کوچک، تمیز، با نور کافی، پذیرایی کننده ای ساده پوش و مرتب و مؤدب و مقادیری کتاب ترجیحاً جیبی، و البته خوراکیهای خوشمزه! که خدا را شکر دوتا کافه با چنین استانداردهایی فعلاً توی شهر کوچک ما موجود شده اند.
یکی مربوط به محل سابق عمو سبیلو بود که یادش بخیر، و الان هم یک زوج جوان بسیار ساده و مؤدب با همان فضای ادبی اداره اش می کنند. یکی دیگرش هم امشب اتفاقی پیدا نمودیم و نامش کافه «کنتراست» بود. یک مادر و پسر اداره اش می کنند، فضای خیلی کوچک و ساده و روشنی دارد و یک کتابخانه ی کوچک و خوردنیهای خوشمزه و خانم صاحب کافه خیلی مهربان است، هی قربان صدقه ی آدم می رود، کیکش را هم همان موقع میپزد و نیم ساعت حداقل باید بمانی تا کیک بپزد، خوب خودش یعنی که قرار نیست زود بیرونت کنند. پسرش هم جای برادر ما، آقای مو هپلی متشخصی هستند و به هر حال از اینکه کافه شان هنوز بوی دود و دم نمی دهد و تر و تمیز و سر و ساده است، باعث بسی خوشحالی من... همین روزها باید شهرزاد را خبر کنم برویم یک صبحانه ی کاری بزنیم:)
ضمن اینکه چندتا کتاب از کتابخانه ام جدا کردم، شاید فردا سر راه بروم بدهم برای کتابخانه ی کوچکشان، به نظر من وقتی طرفدار چیزی هستی، نشان دادن طرفداری ات، بخشی از کمک به دوام آن است.
امروز یک اتفاق خوب دیگر هم داشتم؛ ظهر رفتم توی باغچه گشتی بزنم، دیدم درست پشت پنجره ی اتاقم دوباره یک دسته زنبور مشغول کندوسازی هستند گویا، فکر کردم شاید این یک جور پیغام شاد از طرف طبیعت است، یکجور خبر خوب از طرف خدا... امیدوارم:)
پی نوشت: تنبلی ام شد عکسش را از گوشی منتقل کنم به کامپیوتر، سر فرصت نشانتان می دهم.
و در آخر
پاسخ پیام همشهری خوبم:
تنها کامنتی که از شما به دستم رسیده همین امشبی است، راستش از خواندنش اعصابم به هم ریخت آنجا که بحث اشکال فنی شده! خُب برای اینکه من این همه اثاث کشی کردم که اینجا از این مشکلات نداشته باشم:( راستش من هم درمورد شما دقیقاً همان فکری را کرده بودم که شما درمورد من... الان هم شما کامنتتان را خصوصی فرستادید، اینجا مثل پرشین بلاگ نیست که مدیر امکان داشته باشد کامنت خصوصی را نمایش بدهد، برای همین برای پیامهای غیرخصوصی مراقب باشید گزینه خصوصی را انتخاب نکنید تا من امکان تأییدشان را داشته باشم، مرسی برای تبریک خانه ی نو:) فقط خدا کند خانه ی خوبی باشد دیگر اشکال فنی توی کارش نباشد، و مرسی برای اظهار نظرهای خوبتان درمورد مطالب وبلاگ، یک خواننده ی وفادار داشتن حس فوق العاده خوبی دارد. شما هم پاینده باشید:)
من این روزها با مسئله ای دست به گریبانم، که اول فکر می کردم محدوده خیلی کوچکتری داشته باشد، ولی هرچه میگذرد، می بینم که محیطش بزرگتر می شود.
از دایره ی مصاحبان و آشنایان شهری شروع شد. از جوانان ِ جامعه فرهنگی شهرم؛ من نسبت به سنم، خیلی دیر پا به جامعه ی شهری که در آن زندگی می کنم گذاشتم. در واقع اگر سالهای تحصیلم را در بیاورم، تا پیش از حدود سال 91، مطلقاً دختر خانه نشینی بودم. حتی کم و بیش اطلاعات و ارتباطاتی که «از» و «با» اهالی فرهنگ شهرم داشتم، مجازی بود و به واسطه همین وبلاگ نویسی؛ به همین خاطر، بعد از سال 91، چیزهای زیادی پیدا شدند که نمی دانستم و آدم و پیشینه های زیادی که نمی شناختم. ولی به هرحال، برای تمام کسانی که به هر نوعی، موجب دوام و رشد نقش کوچک اجتماعی و فرهنگی ام در این سه سال شده اند، احترام زیادی قائلم.
چیزی که آزارم می دهد، اره و تیشه هایی ست که بین طیف های مختلف ادبی و هنری جامعه کوچک شهرم، رد و بدل می شود. اینکه من عقاید مستقلی دارم و به وقت و در جای لزوم باید از آنها دفاع کنم جای خود دارد، ولی به شدت معتقدم که باید در گزینش رویکردها بویژه در جامعه ی امروز، توجه کرد.
من فکر می کنم بعضی از همشهری هایم، گاهی خرده حساب های کوچکشان را با دعواهای بزرگ تاریخی، اشتباه می گیرند. توی یک جلسه ساده نقد شعر(که واقعاً خوشحالم چندان به این محافل نزدیک نمی شوم)، طوری از هم حساب می کشند و رگ گردنشان برای هم قلمبه می شود که هرکسی از در وارد شود، فکر می کند وارد محکمه ی رسیدگی به جرمی مثل قتل شده است!
این همه دشمنی، این همه بر نتافتن حضور هم، این همه اصرار به کشیدن دیگران زیر چتر منیت ها، بین کسانی که وقتی هرکدام را به تنهایی یا در جمعی همگن می بینی، چقدر دوست داشتنی و مهربان و نازنین می شوند، غیر قابل هضم است.
حالا همین حالت را تعمیم بدهیم به جامعه ی بزرگتر، به کشورمان، و به تمام جهان.
نه که بخواهم زود قضاوت کرده باشم، ولی آنقدر فرصت نداریم برای تجربه های طولانی، برای همین با همین عمر کوتاهی که در جامعه ی شهر دوست داشتنی ام داشتن، عطای فعالیت های گسترده ی اجتماعی را به لقایش بخشیده ام.
در عین احترام و علاقه ای که به تک تک همشهریانم دارم، ترجیح می دهم با افراد محدودی در ارتباط باشم، ترجیح می دهم کارهایی انجام بدهم که مرا از فضای مسمومی که دیدم دورتر نگه دارد، برای اینکه فرد تأثیرگذاری نیستم، امیدوار نیستم بتوانم چیزی را تغییر بدهم.
تحمل دیدن ِ به جان هم افتادن دوستانم را ندارم راستش، پس دور می شوم تا «آن رو»هایشان را کمتر ببینم.
باورم نمی شود، من بعد از یازده سال دل ِ نقل مکان پیدا کردم. البته اگر موضوع مشکلات فنی در بین نبود، هیچ وقت دل را به این دریا نمی زدم. به هرحال، مبارک باشد.
این تصویر، بخشی از خاطرات من است که حس متناقضی به من می دهد و یادآور خاطرات تلخ و شیرین ِ به هم پیوسته ایست، اما تناسبش با حالا، این است که ثبت لحظه ی یک تصمیم ِ مهم و تازه بود و یادگار آخرین روزهای یکی از سخت ترین سالهای زندگی ام.