فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

یک چیزی بگویم و بروم و پرچانگی امشب را ببخشید. امشب گفتنش برای من مهم است اگر قدر و قیمت این شب‌ها از نگاه شما هم اهمیت داشته باشد. 

یک روز (که البته اینجا فقط یک تعبیر انتزاعی برای زمان است و در واقع یک بازه‌ی زمانی بوده است)، زمانی که با پوزخندی تلخ منتظر معجزه‌ای در زندگی‌ام بودم، خوشبختی سراغم را گرفت و جانم این را درک کرد که تمام زندگی من، ریتم ملایم اعجاز بوده است. حال خوب وقتی تثبیت شد که حواسم را به این ریتم دادم. 

بین ارضا شدن و اقناع شدن و اغنا شدن فرق است. شاید در نگاه به شدت مادی‌گرازده(!)ی امروزی، وقتی با کسی مواجه شوی که در اوج نیازمندی،‌ به راحتی بر نداشته‌هایش صبور است  تحمل آن را دارد،‌ بگویند طرف یا نقص و عیبی دارد و طبیعی نیست، یا اهل ریاضت کشیدن است(قصه‌ی گربه‌هه که دستش به گوشت نمی‌رسه). از این دریچه به جهان نگاه کنی، آرامش یا در این است که به هرچه دلت خواست برسی، یا از هرچه دلخواه تو که به آن طیبعتاً احساس نیاز می‌کنی، تمرین ِ چشم‌پوشی کنی؛ یا ارضا بشوی یا اقناع.

ولی من می‌گویم اگر به آن ریتم ملایم معجزه حواست جمع شود،‌ به جایی می‌رسی که از نداشته‌هایت بی‌نیاز شوی. داشتن و نداشتن، نمی‌شود طبیعت تو،‌ «پذیرفتن» و «نپذیرفتن» را درک می‌کنی. آنقدر بزرگت می‌کند که به تو پیشکش می‌کند بی آنکه خواسته باشی. تو با نیروی برتر هستی هم‌مَسیر میشوی؛ عزیز می‌شوی.

  • زهرا

کنکور در زندگی من و هم نسل‌هایم،‌ کسی بود! سال‌های آخر دبیرستان سر و کله‌اش پیدا می‌شد و توفیر چندانی نداشت چقدر بماند ولی در خانواده‌ایی که پدر و مادرها، روشنی آینده‌ی فرزندانشان را در گرو تحصیلات آکادمیک می‌دانستند، حال و روز نه چندان روشنی می‌ساخت برای بچه‌ها. 

کنکور ممکن بود بسازد، ویران کند، به یک بُت تبدیل شود، یه به یک قلّه که فتح کردنش تنها راه رستگاری بود، به یک آرزوی عجیب و بعید... فارغ از تحلیل این همه نگاه که موضوع من نیست، من ذره‌ای از همه‌ی این‌ها را داشتم ولی بعدها، فهمیدم کنکور برای خودش کَسی بوده... که دست کم در مورد من، روی نگاهم به زندگی و روش‌های زیستنم حتی، تأثیر خودش را گذاشته... مثبت و منفیِ این هم نسبی است.

مثلاً یکی از درس‌های آماده شدن برای کنکور، تکنیک‌های تست زنی و مدیریت زمان بود. به ما می‌گفتند و همینطور هم بود که در آزمون چهارگزینه‌ای، ارزش سؤال‌ها به سخت و آسانی آنها مربوط نیست و همه از ارزش وزنی یکسانی برخوردارند، برای مدیریت زمان در کنکور، از ابتدا شروع کنید پاسخ دادن به سؤال‌هایی که آسان‌تر هستند و بلدید، از سؤال‌های سخت بگذرید و برای اینکه وقت را از دست ندهید، سؤال‌های آسان را از دست ندهید و نمره منفی نگیرید، وارد چالش با آن‌ها نشوید. من این درس را خوب یاد گرفته‌ام حتی تا الآن...  اصلاً راستش را بخواهید، روش زندگی کردنم شده...

بعضی جاها به درد می‌خورد ولی بعضی جاها، آگاهانه و آشکارا، روش خوبی نیست. سر هر کاری که هستی همیشه با این چالش روبرو هستی که چقدر وقت داری؟ این کار به دردبخوری هست؟ ارزش وقت گذاشتن دارد؟

البته چون آگاهانه است جلوی مضراتش را که مهمترینشان شاخه به شاخه پریدن است در حد توان می‌گیرم، ولی خیلی انرژی‌بَر است. چالش‌های زندگی مثل سؤال‌های کنکور نیستند که ارزش برابر داشته باشند. کلّی وقت و جان و مال اگر ندانی، هزینه‌های بی‌جا می‌شوند. اینکه کدام سؤال و چالش زندگی را انتخاب کنی، به سختی و آسانی‌اش نیست، اصلاً سختی و آسانی‌اش فرق دارد، به این است که بتوانی بفهمی رد پای این انتخاب در آینده‌ات چه شکلی خواهد داشت... به این است که از فرط آزمودنِ تجربه، توانسته باشی پیشگوی خودت بشوی. خودت را خوب بلد شده باشی و مناسبات محیط و قواعد زیستن را... اینجا تکنیک‌های کنکوری، دلشوره‌آور است.


  • زهرا

 


باور کردن خودت، این لحظه حقیقی‌ترین لذت دنیاست. بعد از سال‌ها نقاشی، دارم باور می‌کنم که می‌توانم ایده داشته باشم و می‌توانم تصویرهای ذهنی خودم را روی کاغذ تجسم کنم. می‌توانم و سپاسگزار آنم که باید...

من اگر مادر شوم یک روز، برای فرزندم هیچ آرزویی نخواهم داشت، ولی سخت منتظر خواهم بود که ببینم به کدام سمت است دلش، زمانی که این را بدانم، فکر می‌کنم یکی از خوشبخت‌ترین مادرهای دنیا بشوم، فکر می‌کنم تمام سهم مادری‌ام را از آن پس، خرج رسیدنش به آرامش می‌کنم. اجازه نمی‌دهم عمر عزیزش در بی‌قراریِ انتخاب‌های سخت و اصطکاکِ برای خود بودن یا برای دیگران بودن بگذرد. اجازه می‌دهم در هرکاری که دوست‌ترش دارد بهترین بشود. او را از لذت تشویق‌های خودم محروم نخواهم کرد و به توانایی‌هایش بی‌اعتنا نخواهم بود.

گرچه که اینطوری، شاید خیلی چیزها را بلد نشود... نداند که بُخل هست، نداند دوستی‌ِ «خاله خرسه» یعنی چه، نداند سنگ و دست‌انداز چه شکلی هستند و چطوری باید از پَسِ‌شان بر بیاید. من مادری می‌شوم که نگذارد فرزندش، معنی این‌ها را تجربه کند. گرچه که حتماً با او خواهم گفت، خواهم گفت، خواهم گفت... اگر باشد و باشم.

با احترام به همه پدر و مادرهای عزیز دنیا.

پی‌نوشت: بابت نصفه نیمه بودن عکس‌ها عذر می‌خواهم، چون کارها نیمه تمام هستند، برای محفوظ ماندن ایده به این شکل نمایش می‌دهم.


  • زهرا
ساعت 7 صبح دیروز(سه شنبه)، تازه چشم‌هایم گرم خواب بود که توی متن خوابم پیچید، صدای چیک چیک چیک ِ درهم و ممتد و صدای حرف زدن چند مرد به زبان عربی. پرده‌ی پنجره‌ی اتاق حصیری است، روزها بیرونش را بدون جمع کردنش می‌شود دید. چشم ِ در حال سوختنم را برگرداندم، یک دست و قیچی دیدم پشت پنجره که افتاده بود به جان شمشادهای... پریدم رفتم نزدیک، دیدم پدر گرامی، بی‌خبر چند باغبان آورده تا جنگل دوست داشتنی مرا درو کنند. شمشادهای بلند و علفزار را... فقط ایستادم تماشا کردم که لااقل به هوای هرس شاخه‌های بلند شمشاد، کندو را زخم و زیلی نکنند. آسیبی به آن وارد نشد ولی منظره‌ی کوچک پنجره‌ام را خشکه‌زار کردند... بلد نیستند که شمشاد هرس کنند، خدا خیرداده‌ها همیشه فقط چوب خشک‌هایش را باقی می‌گذارند، جوری که هیچ جانور بدبختی نتواند یک سانتی‌متر سایبان پیدا کند که از گرما و آفتاب پناه ببرد به آن... غصه‌ام شد.
دیگر نخوابیدم تا حالا که باز هم تلاش‌هایم برای خوابیدن بیهوده است. تا وقتی نشسته یا مشغول کاری هستم پلک‌هایم از خوابالودگی چوب کبریت لازم دارند که باز بمانند، همچین که این سر روی بالش می‌رود، دیگر کَلّه نیست که! محله‌ی برو بیاست. کارناوال تمام مشغله‌های روز، آرزوها، امیدها، وظایف و کارهای روزهای بعد...
با این همه، مهتاب شبی‌ست امشب، ساکت و آرام و امن. بیرون از دنیای ذهن من، دست کم به شعاع چندصدمتری، خانه‌ها، خیابان‌ها، مردم، در آسایش‌اند. 
قرار بود کمتر حرف بزنم اینجا، ولی وقتی این راه آرامش بخش و نظم‌دهنده‌ای است، و وقتی «پاسخ» است، چرا ننویسم. 
  • زهرا

با شُما

۰۱
تیر
تابستان است.
کارهای حالا، مثل نفس کشیدن در خواب زمستانی است برایم. بر متن کژدار و مریزی، با ریتمی نگهدارنده پیش می‌روم. زمستان که بیاید دوباره جان می‌گیرم. گمان می‌کنم ریتم اینجا نوشتنم هم آهسته‌تر شود، احساس می‌کنم. نمی‌دانم چند نفرید و بجز یکی دو نفر، چندتایتان واقعاً این روزنگاری‌های شخصی را دوست داشته‌اید، و خواننده‌ی ثابت باشید، فقط آمار بازدیدها نشان می‌دهد که هستید و می‌خوانید، به این خاطر سپاسگزارم و قدرتان را می‌دانم. 

پیش از رفتن به لاکِ کم‌کاری دلم خواست با شما حرف بزنم، حرف دل و خودمانی، با این خوش‌بینیِ شیرین که حرف‌هایم که تازه هم نیستند، حتی برای یکی از شما هم شده اهمیت داشته باشند.
از شما خواهش می‌کنم امیدوار و امیددهنده باشید؛ خواهش می‌کنم در گوشه‌ای از دغدغه‌های روزمره و گرفتاری‌ها، یک سهم کوچکی نه فقط برای فامیل و دوستان نزدیک، که حتی برای دوستان و آشنایان دوری که ممکن است به نحوی بدانیم حال خوبی ندارند، اگر شده برای یک احوالپرسیِ کوچک تلفنی،‌قائل باشیم. باور کنید گاهی ممکن است یکی را یک احوالپرسی ساده، از قعر دنیای تاریک ناامیدی و احساس بی‌پناهی نجات دهد.
از شما خواهش می‌کنم به راه‌های مهربان بودن، و انتشار مهربانی فکر کنید و هرکدام، برای دیگرانِ خود، برای محیط خود، دریچه‌ای به خُنکای مهربانی باشید، هر چقدر که از دست‌تان بربیاید، کمّ و کیفش مهم نیست، شدنش مهم است و ممنون.
و اینکه خواهش می‌کنم دیگران را زیاد و آسان ببخشید. 

چند مدتی کم حرف می‌زنم، اگر وبلاگ‌نویس هستید. عذر مرا برای پس ندادن مرسومِ بازدیدهای وبلاگی(تا کنون و از این پس) پذیرا باشید، دلایل شخصی خودم را دارم که چندان مهم نیستند و البته ارتباطی با خودخواهی و خودپسندی و دست کم گرفتن دیگران ندارند، سپاس که با این توضیح مبهم،‌ عذر مرا پذیرا می‌شوید.
در نهایت، اگر دوست داشتید،‌ مرا به عنوان یک خواهر کوچکتر قابل بدانید و درمورد «امید» و هر چه به آن مربوط می‌شود، هرچه دوست دارید برایم  به یادگار بنویسید و خوشحالم کنید. قول می‌دهم و تصمیم دارم اگر خواستید حرف بزنید، به دقت بخوانم و تبادل نظر داشته باشیم. اگر هم همچنان ارتباط ما بی‌کلام باقی بماند، باز امواج خوب و مثبت شما را دریافت خواهم کرد و ممنونم.

امیدوارم که امیدوار باشید همیشه، و خوشحال:)
  • زهرا

مرا اولین بار، یکی از اساتید نقاشی‌ام به سمت آموزش دادن سوق داد. تا همین حالا، هیچ‌وقت نرسیده که خودم را در نقاشی کامل و در حد معلمی بدانم. از او خواستم که معافم کند، قبول نکرد. گفت حالا به جایی رسیده‌ای که باید بیشتر تجربه کنی و بیشتر از خودت یاد بگیری، و بهترین راهش این است که آموزش بدهی. گفت و آزمودم و دیدم که بله؛ وقتی در مقام انتشار قرار می‌گیری، کم‌داشته‌های خودت را بهتر درک می‌کنی و سعی می‌کنی زودتر از آن که دیگران بفهمند، اصلاح‌شان کنی یا به سمت اصلاح‌شان قدم برداری. روشی است که در نه در ابتدای راه، ولی در ادامه‌ی سلوک، بسیار مؤثر است تا پیشرفت کنی.

این را من در مورد امیدواری نیز آزموده‌ام، بارها. زمانی که خودم به آن نیاز دارم، به دیگران امید می‌دهم. سعی می‌کنم صحبت کنم و دور از شعار و محتاط در نزادن ِ دافعه، به یک «او» امید بدهم. سعی می‌کنم پیش بیقراری‌ها و گِله‌مندی‌هایش کم نیاورم و مهربان و صبور گوش کنمَش. سعی می‌کنم حالش را بفهمم اما یک راه امیدواری برایش پیدا کنم. به همین سادگی، درسِ خودم هم مرور می‌شود و غالباً طرف مقابلم هم متأثر می‌شود چون می‌فهمد همدلیِ  کسی را دارد که نفسش از جای گرم در نمی‌آید. و برای من خوش‌احوالیِ هم‌افزایی می‌آفریند، از حال خوب خودم و از حال خوب او. امید، درسی‌ست که باید مدام مرورش کرد.

  • زهرا

ادامه

۳۰
خرداد

دو خبر درگذشت داشتیم امروز، یک جوان بیست و چندساله و یک مادر میانسال، خاله و خاله زاده ی پسرعموهایم، که فامیل مادری پدر من هم  هستند، چهره هر دو را به خاطر دارم و امیدوارم روحشان قرین آرامش باشد و خدا صبرشان بدهد، خواهر آن جوان، تازه عروسِ عموی ناتنی من شده است، در آستانه ی زندگی ِِ نو، اتفاق اندوه باریست برایش، دلشان بزرگتر شود امیدوارم...

حال که روزنگاری را جدی گرفته ام، باید بنویسم. جلسه ی داستان رو به افول است، از سال پیش هیئت مدیره ای انتخاب شد برای برنامه ریزی و گزینش داستانها، که من هم عضوش بوده ام ولی تجربه ی این مدت، برای من ناکارامدی ما را به عنوان برنامه ریز مسجل کرده است چون برای سنگ های بزرگی که برداشته ایم، هیچکدام وقت کافی نداریم. ادبیات داستانی وسیع فرانسه دارد از دستمان می رود و تصمیم مطالعه ی سیستماتیک عملاً دارد کشته می شود.

قوای جسمانی من هم رو به تحلیل است، بخصوص تابستانهای اینجا، از خانه بیرون رفتن سختم است، حتی توی خانه هم توان زیادی برای کارهای فیزیکی سنگین ندارم، گرچه اغلب از انجامشان ناگزیرم، ولی تاوانش را هم بعد از آن پس می دهم.


  • زهرا

عزیزتر از این خدا هم داریم مگر؟ به خودت می‌گویم، عزیزتر از تو هم هست؟ پاسخ‌های نزدیکت را چقدر دوست دارم، نشانه‌های دوست داشتنت را، که تا دل و حالم خواست برود سمتی که فکر کنم نگاهم نمی‌کنی شاید، نمی‌گذاری طول بکشد. 

توضیح عکس، این بزرگوار که می‌بینید، همسایه‌ی تازه‌ی طمعکارِ ضعیف و بیچاره‌ی من هستند که الآن حدود یک ساعت است که پشت پنجره دیده‌امش و هنوز همان شکلی بی‌حرکت، دارد کندوی بالای پنجره را تماشا می‌کند:) اینکه فاز و برنامه‌اش چه باشد، ندانم:)

شما را نمی‌دانم ولی مرا خیلی شاد می‌کنند این همسایه‌ها، نشانه‌های شیرینی هستند،‌ از اینکه فکر می‌کنی شاید انرژی‌های این خانه و این اتاق است که این زبان بسته‌ها را می‌کِشاند اینجا، از تماشای احساس امنیت‌شان، از این دریچه‌ی کوچکی که به سمتِ حیات و طبیعت برایم گشوده است، لذت می‌برم، لذتی شبیه پرستش و آرام و قرارهایی که او به من بازمی‌گرداند وقتی که از کف داده‌ام.

شکرت ای مهربانم، شکرت.

  • زهرا

از ثَرا

۲۸
خرداد

بی‌خود و مجنون دل من

خانه‌ی پُرخون دل من

ساکن و گردون دل من

فوق ثریّا دل من...

در بسته‌هایی که می‌فرستی، هنوز چشم‌های من شادی مطلق نمی‌بیند... که نتیجه بگیرم تو مرا برای رودخانه ماندن خواسته‌ای، رودخانه‌ای که مقصدش در بی‌نهایت است. خوب باشد شاید اگر بر این مبنا، فکر کنم که جاودانه‌ام خواسته باشی. تلاطمم، جوشیدن و آرام ِ تضمین شده در بی‌قراری ِ مزمنم، بی‌شمارْ جانِ سرازیر به یک تنم؛ آتنای درونم متغیّر احوال است، به سَمْت‌های هستی دست بردن، فرونمی‌نِشانَدَش. دریاب!

  • زهرا

اینا منُ بیچاره کردن! :) 


این آخرین وضعیت کندوی روی درخت است، بسیار دور از دسترس و بعید و بسیار دل‌آب‌کُن!


این هم لبه‌ی پایینیِ کندوی پشت پنجره‌ی اتاق خودم که هنوز به پرملاتیِ آن یکی نشده و شبیه یک بشقاب بزرگ هست:)

عسل می‌خوام!

  • زهرا