به تو که فکر میکنم...
هیچکَس را نمیشناسَم...
- ۰ نظر
- ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۵
- ۱۱۷ نمایش
امروز خوب است. بیدلیل؛ موجِ سینوسیِ خوب و بد شدنِ حالش، خیلی ریز و دورهی بازگشتِ باریدنها کوتاه شده، ولی امروز بیدار که شد فکر کرد که برای حالِ خوب داشتن، روزِ خوبیست. بی دلیل.
همین سلامِ سبزِ گلدانها به صبحَش، همین گلها که چند روز است تر و تازه، لبخندهای سپید تحویلَش میدهند و فکر کردن به دخترهای کوچولویَش که جایی زیرِ سقفِ همین شهر زندگی میکنند، اگر حواسَش جمع باشد حالش را خوب میکند.
مدّتهاست که شغلِ ثابتی نداشته، ولی درآمدهای پراکندهی ریز ریز چرا ... دو سال است که مشغولیتِ شیرینَش این وقتها کیف و کفش و لباس و مداد و دفترِ شیداست. دخترش دوازده ساله میشود، عکسش را چند وقت پیش توانست ببیند، زهرا کوچولویَش را هم، عکسهای گِردِ کوچولویشان را میگذارد کنارِ هم، صورت و چشمهای گرد و هماهنگ و نمکیِ شیدا، لپهای بوسیدنیِ زهرا کوچولوی یکسالهاش، اینها هم از آن حالْخوبْکُنهای مؤثّرش هستند. چیزهایی که خونِ تازهی عشق را گرم و سرخ، به قلبش میآورند.
شُکر...
شعرها جایی که انتظارشونُ داریم نیستن، شعرها رو این روزا توی چشم و خنده و صورتِ هرکی که چیز زیادی دربارهشون نمیدونه، بیشتر میشه پیدا کرد. معمولیترین آدمای صدها سال پیش، قاب شدن رفتن نشستن توی سپیای کلیشههای خیالِ ماها، و ما اونا رو به زبونِ شعر به خاطر سپردیم. برای خودمون چی؟ صد سال دیگه چی به سرِ ردّ پاهای ما اومده؟
دیشب اونقدر به خاطر تماشای بارانِ شهابیِ وعده داده شده به آسمون خیره شدم که داشتم آرتروز گردن میگرفتم. هیچی هم ندیدم عوضش دم صبحی یه شهاببارونِ اساسی توی خواب دیدم، محشر بود اونقدر که دوتا از سنگها اومدن افتادن روی خونهی ما و خلاصه یکی از اتاقها رو زدن داغون کردن.
بعدش رفته بودیم خونهی خاله، یک عالمه بچّهی قد و نیم قد اونجا بودن که معلوم نبود بچّهی کی هستن، از پنجرهی طبقهی دوّمِ خونهی خاله یه رودخونهی زلالِ قشنگ کشف کردم که پشتِ خونهشون بود، زیرِ آبِ شیشهایش یک عالمه ماهی قزلآلای رنگیِ بزرگ پیدا بود که آدم وسوسه میشد به اون آب تن بزنه و بغلشون کنه، دو سه تا زنِ ژنده پوش توی آب پیدا شدن که داشتن با سبد ماهی میگرفتن، محوِ تماشا بودم که یههو آب از پاییندست گلآلود و آشفته شد، یک عالمه ماکتِ انسان(مانکنهای مصنوعی) که رنگشون سفیدخاکستری بود حمله کرده بودن، زنها و ماهیها فرار کردن، ماکتها رسیدن و تبدیل شدن به یک عالمه مرد با قمه و قدّاره و چوب و قلّاب سنگ که با هم دعوا میکردن، هم ترسیده بودم هم از سر کنجکاوی اونقدر تماشاگرِ اون صحنه موندم تا اونی که قلّاب سنگ داشت منُ دید، یه قلوه سنگِ درشت پرت کرد سمتم، جاخالی دادم شیشه رو شکست، بعد رفیقاشُ صدا کرد، هجوم اوردن و شروع کردن به سرعت برق و باد از دیوار بالا اومدن، من عرضِ کوتاهِ اتاقُ که اندازهی یه استادیوم فوتبال کش اومده بود دویدم سمت در که ببندمش و قفلش کنم و نذارم بریزن توی خونه، سر و صدا کردم اهالی خونه فهمیدن، داد و بیداد و ترس، نتونستیم جلوشونو بگیریم، ترس پرتم کرد به یه جای ساکت و خلوت، که یه کانتینر اونجا بود، رفتم توی کانتینر ببینم چه خبره، کاملا سفید و خالی بود داخلش، احساس آرامش کردم ولی اینم طولی نکشید، دیوارای کانتینر از بالا و پایین و طرفین شروع کردن مثل ورقه های جدا از هم، به بسته شدن و به هم اومدن، توی سقفش یه دریچهی خالی داشت که وقتی سقف پایین اومد تونستم سرمُ ازش بیرون کنم، دیدم یک عالمه کارگر و ماشینآلات ساختمونی دورمُ گرفته و هیچکی نمیبینه من توی اتاقک فلزی هستم... یادم نیست دیگه بعدش چی شد و چیکار کردم یا بیدار شدم همون موقع، نمیدونم.
مراقبِ زبانم باش، این قلبِ لعنتی را یا آنقدر وسیع کن که هیچ وقت به زبانم سرریز نکند حرفهایی را که قرار نیست پایشان بایستم و پشیمانم میکنند، یا متوقّفش کن. از ترس، از دلتنگی، از خشم، از محبت، از دلشکستگی، از بیقراری و خلاصه هرچه که به زبان آوردنش کوچکم کند پناهم بده.
بزرگم کن که تلنبارِ غمِ قلبم، میتَرسانَدَم از بلا، من اینجا قرارم با خودم این است که بنویسم تا فراموشم نشود، تحمّلم زیاد شود و باعث بلا نشوم، تا روزِ رفتن، به خیرَم بگذران، بگذار زیر خاک به این روزهایم آسوده فکر کنم.
خودم و خودت را به ذهنم برسان، پرواز کنیم.
هیچوقت در هیچیک از برخاستنها، ما با صیّاد شدن نسبتی نداشته و نخواهیم داشت، ویروسِ ماهی بودن، پرنده بودن، در تار و پودِمان زندگی میکند.
اغلبِ پدر و مادرها، گذشتهی خود را به دو شکل در زندگیِ فرزندانشان دنبال میکنند؛ زندگیِ بچهها یا تداومِ ناکامیهای آنهاست، به جبرانِ آن ناکامیها، یا بالعکس، زندگیِ بچّهها تحقّقِ هرآنچه است که برای آنها نمیشده...
آنچه از خود و زندگی میخواهم این است که به اندازهی محبّت، قدرتِ بخشایشِ کامل، با خود حمل نکردنِ گلایهها و بر عهده گرفتنِ خودم را پیدا کنم. حسّ انتقامکشی از سرنوشتها را از من دور بدار، آمین.