فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

شگفتانه‌

۱۷
مرداد

معلّمِ کلاسِ دوّمم، امشب از دوردست، به انگشت‌هایش بوسه زدم؛ وقتی که دیدم پس از سالیانِ سال، اسمِ مرا پیش از آن‌که بگویم گفته بود، مرا با جزئیات و به شکلی غیرمنتظره در ذهن داشت و عین جمله‌اش این بود: "دختری که همیشه رفتار و شخصیتش با همه فرق داشت و با همان سنّ کم، عمیق و متفاوت بود"، این‌قدر مهربان است و پُرمهر... لال شدم و قلبم پر از شکرگزاری شد.


بالای سر خودم ایستاده‌ام، زیرِ چشمِ تو، خدای مراقب.

  • زهرا

باز...

۱۵
مرداد

دوباره، به خودم و نمی‌دانم به کی سلام...


با خودم حرف زدن‌هایم سرریز شده بود، می‌آمدم نوشته‌های روزهای امیدواری‌ام را می‌خواندم... دیدم چقدر باز رها شده‌ام از مسیرِ مراقبه، و یادم آمد چه مرهمِ خوبی بوده... 

روزگارِ امیدهای بزرگی برای من نیست، فقط به خاطر چند نفر باید از دلم مراقبت کنم. دخترهای قشنگم که دوتا شده‌اند؛ به شیدای حالا 12 ساله، زهرا کوچولوی یک ساله هم اضافه شد و تازه من، مادرِ خواهرم نیز هستم، و مادرم و پدرم...

به امیدِ این‌که برای آن‌ها خوب باشم هستم، مادرهای قدیمی به خاطر این چیزها نفس می‌کشند.


MUSIC

  • زهرا

خداحافظی

۱۸
بهمن
... و خداحافظی.
  • زهرا

استفهام

۱۲
بهمن

این‌که بلد بشیم بدون هم زندگی کردنُ، خوبه یا بَد؟

  • زهرا



سرما را دوست بداری؛

این معشوقِ زیبای بی تفاوتِ بی انصاف را...

دوست بداری.

دوست بداری 

و 

نخواهی چشم در چشمش بشوی.


  • زهرا

چی‌اَم

۰۵
بهمن
قوی‌ترین دل‌نازک دنیااَم؛
یک تکّه چوبِ صنوبرم، روی موج رودخانه. 
نه!
یک تارِ بند به مویی‌اَم. زخمه می‌خورَم، نمی‌گُسَلَم، نمی‌میرم. صدایَم شبیه زار زار است ولی سلامتَم هنوز؛ خوب و استوار و پیش‌رو... 
یک مسافرِ کُند و زنجیر به پایَم. ذاتِ مسافری دارم، پایِ در گِلی...


دَه روزه‌ی عمر، این همه افسانه... ندارد؟!
  • زهرا

جانورِ درون

۰۲
بهمن
خیلی سال پیش، یکی از دوستانِ راهِ دورِ خانواده -کسی که زیاد دست به دامنِ هرچیز غیرطبیعی می‌شُد تا هرچیزی را به حالتی برگردانَد که به زعمِ خودش طبیعی‌ست(!)- بعد از آنکه فهمیده بود زیاد دچار اختلالات خواب (بختک) می‌شوم، در یکی از ویزیت‌های غیرطبیعی‌اش به شخصی که مدّعی ارتباط با ابعادِ دیگرِ حیات بوده، در مورد من حرف زده بود. ناراحتم کرده بود. جنابِ مرتبط(!)، با چند سؤال در مورد من، گفته بود که مستعدّ «مدیوم» شدن است. گفته بود که یک جانورِ نامرئی توی وجودش است که اجازه نمی‌دهد کسی را دوست داشته باشد. گفته بود آن جانورِ نامرئیِ درونش، عاشقش است، نمی‌گذارد کسی دوستش داشته باشد.
به آقای مرتبط، به همه‌ی حرف‌هایش خندیده بودم. خندیده بودم امّا جانور درونم همان وقت‌ها انگار، مجسّم شده بود بی‌خبر، موریانه شده بود، رفته بود بین شیارهای مغزم، وول خورده بود، خونِ سرم را مکیده بود، هزار سر درآورده بود؛ سرِ غرور، سرِ ترس، سرِ بی‌اعتمادی، سرِ وسواس، سرِ اندوهِ مزمن، سرِ وابستگی، سرِ...

حالا مدّت‌هاست که کم می‌خوابم، ولی صحیح و بی‌اختلال... چندسال است جانورِ درونم خیالش راحت شده که شناخته‌امش. دیگر وقتی که می‌خوابم از گوش و دماغم بیرون نمی‌زند، نمی‌افتد روی سینه‌ام. خیالش راحت است که بلامنازع است، خیالش راحت است که کسی را نمی‌توانم دوست بدارم و خاطرش جمع است که آن که دوست می‌داشته‌ام را دیگر نخواهم دید و از سرَم افتاده... 

 
  • زهرا

رفیق

۰۲
بهمن

برای رساله‌ی دکتری، یکی از جوان‌ترین اساتیدم را انتخاب کردم. خانم عزیزی که به همه کمک می‌کند و قلبِ قشنگش از روزِ اوّلین کلاس، اوّلین دیدار، پشت خنده‌ی چشم‌های شرّ و شورش پیدا بود. بین بحث‌های کلاسی که حرف می‌زد و به وجد می‌آمدم، حرف می‌زدم و به وجد می‌آمد، به دلم برات شد که چقدر دنیای نزدیکی داریم. 

پیش‌ترها فکرهای عجیب و غریب و متلاطمی داشتم، و فکر می‌کردم بعیدترین موضوعات ممکن و کهنه‌ترین اساتیدِ به نام را انتخاب خواهم کرد. اتّفاقِ خوبِ خدا و خوشبختی من بود که یک روز، برای یک پروژه‌ی کلاسی گذرم به اتاقش افتاد. فقط بیست دقیقه طول کشید تا تلاطم جانم فرو بنشیند، راهم را به کمک راهنمایی‌های خلّاقانه‌اش پیدا کنم و همه‌ی وجودم محکم پای این «رفیق» بماند. فکر کردم چقدر حال و هوای شبیهی داریم.

بَعد، دستِ قضا بزند پسِ کلّه‌ی من که روز امتحانم با همین خانوم، ساعت امتحان را اشتباه بگیرم. ربع ساعت از امتحان گذشته بوده که من تازه آماده می‌شدم از کرج راه بیفتم بروم تهران. زنگ زد و با صدای آهسته گفت «کجایی؟ امتحان شروع شده!» مثل رفیقی که رفیقش جا مانده باشد. تمامِ راهِ رسیدنم به تهران، پیام پشت پیامش قطع نمی‌شد تا حالِ خرابِ مرا آرام کند. همکلاسی‌ها را با همدستی مراقب جلسه، یک ساعت و نیم توی کلاس نگه داشته بود که من برسم. چه رسیدنی... جنازه‌ی سرماخورده‌ی پراضطراب را با قلبِ گرفته‌ی در آستانه‌ی سنکوپ و نفسِ بندآمده از فشارِ سرما و دویدن در سربالایی، وقتی که رساندم آن‌جا، فقط ربع ساعت طول کشید که نفسی درست و حسابی بالا بیاید. همکلاسی‌ها که با رسیدن من آزاد شده بودند، یکی یکی با جمله‌های آرام‌کننده بیرون رفتند و حتّی مراقب، من ماندم و رفیق عزیزم، با دو لیوان آب قند نیم خورده، یک ظرف کوچک شکلات و ورقه‌های امتحان. رعشه‌ی دستم آنقدر شدید بود هنوز که خودکار از دستم می‌افتاد و گریه می‌کردم. گفت موبایلم را دربیاورم یک موسیقی که دوست دارم گوش بدهم. اصلاً دست و دلم به فرمان من نبود. رفت ساز موبایل خودش را کوک کرد، آرام شدم کم کم، خون به مغز و دست و دلم دوید، موسیقی آرام شنیدم و گرم شدم و جواب‌ها برخلاف تصوّرم، تمام و کمال به ذهنم آمدند. بعد بفهمم که یکی دیگر از  همکلاسی‌ها ترم پیش با همین تجربه، درسی که یک ترم خوانده بود را از دست داده بود...


او را پیش از این جلسه، به عنوان استاد راهنمای اوّل انتخاب کرده بودم؛ و پیش از آن به عنوان دوست، رفیق و خواهر بزرگترم. حالا هی گاهی دلم برایش تنگ می‌شود، هی گاهی دلم می‌خواهد پیام بدهم که دلم تنگ شده برایت رفیق؛ می‌ترسم فکر کند آداب استاد و شاگردی بلد نیستم... خجالت می‌کشم.

  • زهرا

از روزی که برگشتم، ساعت خواب شبم عوض شده؛ یه سگ این حوالیه، نمی‌دونم صاحب داره یا ولگرده، هرشب، شروع می‌کنه به سرصدا کردن تا خود سحر، تا اذون صبح.

کلافه میشم از صداش، خواب که هیچی، ولی عصبیم می‌کنه، فکرش درگیرم می‌کنه که چشه، چرا اینقدر بیقراره، چی می‌ترسوندش یا باعث می‌شه اینقدر به دور و بَرش بد و بیراه بگه، یه وقتی از شدّت ناچاری دلم می‌خواد گریه کنم، اعصاب صداشُ ندارم...

ولی همچی که یه شب ده دقیقه دیرتر صداش بیاد و فکر کنم قرار نیست صدا کنه دیگه، دلواپسش می‌شم. اتاق خواب من، آخرین اتاقه، کسی توی خونه صداشُ نمی‌شنوه که ناراحت شه، منم هیچوقت شکایتی نمی‌کنم ازش... دیشبم دیر اومد صداش، ولی اومد بالاخره، خیالم راحت شد.


بعضی وقتا از یه چیزایی به ستوه میایم، که وقتی هم نبودن دنبالشون می‌گردیم.


  • زهرا

وضعیت

۲۸
دی
ایستگاه، شبیه ایستگاه‌های قطار قدیمی، سالن چوبیِ درازی در امتداد ریل، روی یک سکّو بود. چمدان به دست نشسته بودیم منتظر که کبود شد هوا، باران گرفت. گفتم باران است، رفتم که عکس بگیرم. بیرون، اطراف ایستگاه آدم‌ها کم نبودند. شلّاق خیس روی شانه‌هایم نشست و موهایم آب‌چکان و گوریده شد. سر بلند کردم دیدم باران است هنوز، امّا ابری نیست. آسمان شب‌رنگِ صاف می‌بارَد و یک اتّفاق عجیبی توی چشم‌هایش می‌افتد؛ صفحه‌ی تاریک، پُر از تاش‌های نور شد، امّا هیچ ترجمه‌ی دل‌خواهی نداشت؛ تاش‌ها زیاد می‌شدند به سمتی حوالیِ افق می‌دویدند، آن نقطه‌ی نه خیلی دور، داشت زبان باز می‌کرد.
ترسیده نترسیده، دویدیم به سمت دویدنِ تاش‌ها، مردم صورت‌هایشان را باخته بودند. آنجا توی چشم آسمان، داشت جمجمه‌ی بزرگ یک اَبَرانسان شکل می‌گرفت؛ صورتی که نقطه‌های بیقرار برای ساختن و نساختنش بلاتکلیف بودند، شبیه شعله‌ی آتش که توی سر خودش می‌زند هی، تا یک صورتی پیدا کند... کم کم صورتش را پیدا که کرد، ما ترسیده‌تر شدیم. بود و نبودِ باران از خاطرمان پاک شد.
دهان باز کرد، حرف زد با ما به زبانی غریب که نایستادیم گوش بدهیم. فرار کردیم و بعد توی جیغ‌ها و دویدن‌ها شنیدم گفتند او نجّاری از زمان حکمرانی قارون است، که قارون بی‌اندازه آزارش داده بود. شنیدم آمدنش، حرف زدنِ صورتش از چشم آسمان با ما، یک قرار ِ کهنه بوده... 
یک‌دفعه ایستگاهِ چوبی، سازه‌ی عظیمی شد، توده‌ی ما را از دهانه‌های کندویی‌اش مکید، چشم باز کردیم زیر سقفی بودیم و معلّق در آسمان تاریکی که ستاره‌هایش، مثل دندان‌های لق می‌ریختند. گریه می‌کردیم، حافظه‌هایمان برمی‌گشت و یاد کسانی می‌افتادیم که باید می‌دیدیمشان...

...

باز خواب دیدم.
  • زهرا