آنچه دارم و هستم.
- ۰ نظر
- ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۰:۵۹
- ۱۴۶ نمایش
از زندان برگشته بود، لبهاش میخندید و دستهاش میلرزید. گفت که با پاهای خیس، روی زمینِ زمستان، لبِ کارون خوانده است و بازجوها رقصیدهاند. سیگارَش را آنطرفی فوت میکرد که توی صورت من نباشد. به هم گفتیم باید پوستکلفت بود و خندید. خندههایَش هنوز اگرچه بر ریتمِ شوکِر، بوی کودکی میداد، میدانستم که با آنها، تداعیهای نچسب را دور میکرد. خندیدیم و گفتیم باید پوست کلفت بود و از هم جدا شدیم. خداحافظی برای شاید سالها، شاید همیشه.
تصمیم گرفتهام علیرغم موجهای مخالف، شادی را انتخاب کنم. تصمیم گرفتهام تلخی دیدن را شیرین ترجمه کنم، تصمیم گرفتهام از درون تغییر کنم و دیگر مغلوب نباشم.
قوی هستم و از پسِ هر مشکلی برمیآیم. ارزشمند هستم چون شکستگیهای مکرّر باعث نشده تن به هر چیزی غیر از باورم بدهم. سالها تنها ماندهام، علیرغم سختترین شرایطِ روحی که شاید حتّی یک محصور نداشته باشد، ولی هیچوقت خودم را به آدمهایی نسپردم، که آگاه یا ناخودآگاه، شرایط دشوارم را بستری مناسب دیدند تا به هر شکلی که میلم نباشد مرا داشته باشند.
شادی را انتخاب میکنم از حالا. شادی و زندگی.
چیزی به باشکوهیِ طاقت، کشف نکردهام. باشکوهِ تلخ، باشکوهِ دیکتاتور... باشکوهِ خودسَرِ بیاجازه... زندانبانِ باشکوه.
برای هرکسی که ممکن است خواندنِ این خبر دلش را خنک کند و این را شاید از خدا خواسته باشد مینویسم.
به بی چاره ترین وضعیت ممکن رسیده ام.
آیینِ انفرادیام را به جا آوردم که فقط سر و تن شستن در یک حمّامِ بیسقف زیر رگبار باران بود و به موها از سرخیِ محوشوندهای کشیدن. مراتبِ آن غسلِ مهم را به عمقِ تاریکِ سیلبارِ آسمان چشم دوختم و صدایش کردم، فریادزنان.
و پس از آن هم همه به تاریکی گذشت، وقتی سوار ماشین، از خیابانی میگذشتم که آب در آن بالا آمده بود، و دیدم که روی یک کشتیِ کوچکِ چوبیِ قدیمی، چند مردِ لاغرِ تیرهپوست با تنپوشهایی شبیه لباسِ جاشویی، گوش به فرمانِ خلسهی عمیقشان میرقصیدند و کرباسهای سفید به تنهایشان میچسبید و پرچمهای بزرگی را رقصکنان مینوشتند.
به مقصدم که رسیدم یک اداره بود که مثل دهانهی دستگاهِ چرخ گوشت، درون و بیرونش آکنده از اجسامِ آدم بود که به درون و بیرونش هجوم میکردند. بی مزاحمتِ آن حجم از مانع، زیرِ تسلّطِ آن حجم تاریکی داخل شدم و چند قدم نرفته، حسّم حضور کسی که پیاش بودم را در آن فضا، مطلقاً نفی کرد و به خیابان برگشتم.
آبِ بالاآمدهی خیابان، تاریکی، سیاهی لشکر، همچنان تداوم داشتند که منتظر تاکسی شدم، تاکسیهای زردِ زیادی گذشتند و هیچکدام نایستادند، چندی بعد یکی ایستاد که پر از مسافر بود، چرخهایش در بدنش فرو رفته بود و شکم ماشین، در حرکت و ایستاده، کاملاً به زمین میسایید. عقب ماشین چندمسافر در هم چپیده نشسته بودند و جلو، یک مسافرِ جمع شده سمتِ راننده که جنسیت هیچکدام قابل تشخیص نبود، و چشمم به ملحفهی سفیدِ زیر پایش که پیدا شده بود قفل شد: چند لکّه خونِ تازه که برقِ لزج بودن داشت، به دلآشوبهام مسلّط شدم و فاصله گرفتم و ماشین رفت، بعد از روبهرو صدای خواندنِ زنی آمد.
توی بلندگو، بلند و پرتحریر و بیوقفه آوازهای دَری میخواند و خانهی مندرسِ آن سوی خیابان، پیشِ چشمهایَم تعمّداً کشفِ محتوا کرد تا ببینم که زنی، رو به چند مرد با لباسهای بلندِ سفید، میکروفن در دست دم گرفته تا آیینِ دیگری را دم بدهد.
سگی با صدای سوزناک، مغلوبِ تنِ آن جمعیتِ مختصرِ پیگیر و معتقد به چیزی، مُثله میشد، جیغ میکشید ولی تنش خون نداشت. پوست از تنش جدا میکردند و با او، با سگِ مُثلهشونده حرف میزدند، چیزی شبیهِ ادای الحانِ تلقین، به مردهای که به خاک میرود، و همینقدر رنجدیده از خواب پریدم.
گویا نوعی از بلوغ هست که نه میشود آنرا بلوغِ جسمی نامید، نه عقلی، امّا به هرحال این هر دو بُعد را متأثر میکند. بلوغی که مخصوصِ پیوندخوردگیِ زندگیست، حاصلِ متعهّد شدن به یک زندگی و عهدهدار شدنِ نقشهای تازه است. راستَش سالها صحبت کردن از این موضوعات را به خصوص در متن، کسرِ شأن میدانستم. هنوز هم راحت نیستم، ولی فکر میکنم بخشی از پذیرفتن بلوغ، حالا دقیقاً نمیدانم از کدام بُعدَش -شاید بلوغِ عقلی- این باشد که جرأت مواجههات را بالا ببری. هرآنچه میشود در آن تجدید نظر کرد را دوباره نگاه و تعریف کنی.
برگردم به خط اصلی نوشتهام؛ اسمش را میشود گذاشت بلوغِ نقشپذیری، آن هم نقشهایی که بارِ وظیفه دارند و به نظر میرسد این شکل از بالغ شدن، بیشتر از هر شکل دیگری، حتّی درگیریِ جسم با زمان، میتواند فاصلهی انسانها از هم را زیاد کند. مثلاً مادر من در 16 سالگی ازدواج کرد و شد «همسر»، یک سال بعد مرا داشت و شد «مادر»، و وقتی که همسنّ و سالِ حالای من بود، من از نظر آمارهای جمعیتشناختی در نمودارِ سنّیِ جوانانِ آمادهی ازدواج قرار میگرفتم. ولی خودم این موضوع را هیچوقت حس نکردهام، تقریباً از 20 سالگی به بعد، همسالانَم از یک بُعد، از من دور و دورتر شدند، دورِ دغدغهای، دورِ جاافتادگی در روزمرّگیهای زندگی، دورِ مدلِ درک کردنها و درک شدنها، که باعث میشود دورِ فیزیکی هم بشویم گاهی، به تدریج و ناخواسته.
از بعضی جهات، در یک سنّی فریز شدهام و حتّی وقتی روبهروی کسی قرار میگیرم که از من کمسنتر است ولی نقشهای مسئولانهتری در زندگی دارد، احساسِ کال بودن و سرخوردگی پیدا میکنم. در واقع، شاید به شکل بالقوه در مورد آن نقشها از آدمِ روبهرویم تواناتر و آگاهتر و به لحاظِ درکِ اجتماعی آموختهتر باشم، ولی اصلِ «پذیرفته نشدن» از بعضی جهات در جامعه و نگاهِ افراد دیگر، به صرفِ عهدهدار نبودنِ نقشهای قراردادی، بالقوههای منِ نوعی را به راحتی ماسک میکند و بیرحمانه از طبقهی همسالانم جدایم میکند.
شاید ریشههای فرهنگی جامعه است که چنین رویکردهایی را رقم میزند و باورم این است که این کلیشههای ذهنی به خصوص با الگوهای رشد اقتصادی و اجتماعیِ ما در تضاد است و باید به ترتیبی اصلاح شود. جامعه به سمتی میرود که مثلِ گذشته، ازدواج و حتّی اشتغال به مشاغل دائمی و منطبق با عُرف، سرنوشتِ محتومِ هر فرد نیست ولی نیاز به پذیرفته شدن در اجتماع و تجربهی بلوغِ نقشپذیری، یک نیازِِ مهم است. دست کم باید آموزشهای عمومی به سمتِ بازتعریفِ عواملِ این نوع پذیرفته شدن برود، سن، تجربههای اجتماعی و تحصیلی، برای شروع، میتوانند معیارهای نسبتاً قابل قبولی برای مورد مراجعه و پذیرش قرار گرفتن افراد قرار بگیرند.
اینطور فکر میکنم.
از همهی یادگارهایت، یک کتاب نگه داشتهام، یک پیرهن سبز گلدار و یک کیفِ قرمز؛ کیف و کتاب، خاطرهی اوّلین هم هواییات زیرِ بارانهای غریبنوازِ این شهرند، اوّلِ کتاب، چکّهای از خطِّ خوبت هست؛ «زهرای جان» نوشتنت را گوش میکنم هر بار... و این پیرهن سبزی که به تن دارم، که هنوز تنم را میخندانَد مرور آن قابی که توش کودکانه اعتراف میکردی که پوشیده بودیش، و هنوز به خودم میگویم چه خوب... هیچ وقت نشده که دوستت نداشته باشم. یادم نمیرود که به هردویمان سخت گذشت؛ پذیرفتهام این سرنوشتِ بدون هم را. امّا با نبودن و نداشتنت کنار آمدن مسئلهی دیگریست؛ برای من شعر نیست که «تو را به اندازهی همهی کسانی که دوست نداشتهام...»، زندگیست، هرچه میبینم است. با تو دعوا میکنم، قهرهای طولانی میکنم، آشتی میکنم، گریه میکنم، میخندم و سعی میکنم صدای شعر خواندنت را به خاطر بیاورم. قهرهایم طولانیترند، اینکه به خودم بگویم خوب نبودی، عجیب بودی، زیاد میشود، زیاد... ولی یک جای دوری همیشه دارمت؛ توی خوابهایم بیشتر وقتها، و درون قابهایی که توی سر نگه داشتهام.
سال به سال نازکدلتر میشوم لابد که اینقدر بیپرده مینویسم.