بازم خواب نوشت
دیشب اونقدر به خاطر تماشای بارانِ شهابیِ وعده داده شده به آسمون خیره شدم که داشتم آرتروز گردن میگرفتم. هیچی هم ندیدم عوضش دم صبحی یه شهاببارونِ اساسی توی خواب دیدم، محشر بود اونقدر که دوتا از سنگها اومدن افتادن روی خونهی ما و خلاصه یکی از اتاقها رو زدن داغون کردن.
بعدش رفته بودیم خونهی خاله، یک عالمه بچّهی قد و نیم قد اونجا بودن که معلوم نبود بچّهی کی هستن، از پنجرهی طبقهی دوّمِ خونهی خاله یه رودخونهی زلالِ قشنگ کشف کردم که پشتِ خونهشون بود، زیرِ آبِ شیشهایش یک عالمه ماهی قزلآلای رنگیِ بزرگ پیدا بود که آدم وسوسه میشد به اون آب تن بزنه و بغلشون کنه، دو سه تا زنِ ژنده پوش توی آب پیدا شدن که داشتن با سبد ماهی میگرفتن، محوِ تماشا بودم که یههو آب از پاییندست گلآلود و آشفته شد، یک عالمه ماکتِ انسان(مانکنهای مصنوعی) که رنگشون سفیدخاکستری بود حمله کرده بودن، زنها و ماهیها فرار کردن، ماکتها رسیدن و تبدیل شدن به یک عالمه مرد با قمه و قدّاره و چوب و قلّاب سنگ که با هم دعوا میکردن، هم ترسیده بودم هم از سر کنجکاوی اونقدر تماشاگرِ اون صحنه موندم تا اونی که قلّاب سنگ داشت منُ دید، یه قلوه سنگِ درشت پرت کرد سمتم، جاخالی دادم شیشه رو شکست، بعد رفیقاشُ صدا کرد، هجوم اوردن و شروع کردن به سرعت برق و باد از دیوار بالا اومدن، من عرضِ کوتاهِ اتاقُ که اندازهی یه استادیوم فوتبال کش اومده بود دویدم سمت در که ببندمش و قفلش کنم و نذارم بریزن توی خونه، سر و صدا کردم اهالی خونه فهمیدن، داد و بیداد و ترس، نتونستیم جلوشونو بگیریم، ترس پرتم کرد به یه جای ساکت و خلوت، که یه کانتینر اونجا بود، رفتم توی کانتینر ببینم چه خبره، کاملا سفید و خالی بود داخلش، احساس آرامش کردم ولی اینم طولی نکشید، دیوارای کانتینر از بالا و پایین و طرفین شروع کردن مثل ورقه های جدا از هم، به بسته شدن و به هم اومدن، توی سقفش یه دریچهی خالی داشت که وقتی سقف پایین اومد تونستم سرمُ ازش بیرون کنم، دیدم یک عالمه کارگر و ماشینآلات ساختمونی دورمُ گرفته و هیچکی نمیبینه من توی اتاقک فلزی هستم... یادم نیست دیگه بعدش چی شد و چیکار کردم یا بیدار شدم همون موقع، نمیدونم.
- ۹۷/۰۵/۲۲
- ۱۱۰ نمایش