بیخوابیهای بیشمشاد
چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ق.ظ
ساعت 7 صبح دیروز(سه شنبه)، تازه چشمهایم گرم خواب بود که توی متن خوابم پیچید، صدای چیک چیک چیک ِ درهم و ممتد و صدای حرف زدن چند مرد به زبان عربی. پردهی پنجرهی اتاق حصیری است، روزها بیرونش را بدون جمع کردنش میشود دید. چشم ِ در حال سوختنم را برگرداندم، یک دست و قیچی دیدم پشت پنجره که افتاده بود به جان شمشادهای... پریدم رفتم نزدیک، دیدم پدر گرامی، بیخبر چند باغبان آورده تا جنگل دوست داشتنی مرا درو کنند. شمشادهای بلند و علفزار را... فقط ایستادم تماشا کردم که لااقل به هوای هرس شاخههای بلند شمشاد، کندو را زخم و زیلی نکنند. آسیبی به آن وارد نشد ولی منظرهی کوچک پنجرهام را خشکهزار کردند... بلد نیستند که شمشاد هرس کنند، خدا خیردادهها همیشه فقط چوب خشکهایش را باقی میگذارند، جوری که هیچ جانور بدبختی نتواند یک سانتیمتر سایبان پیدا کند که از گرما و آفتاب پناه ببرد به آن... غصهام شد.
دیگر نخوابیدم تا حالا که باز هم تلاشهایم برای خوابیدن بیهوده است. تا وقتی نشسته یا مشغول کاری هستم پلکهایم از خوابالودگی چوب کبریت لازم دارند که باز بمانند، همچین که این سر روی بالش میرود، دیگر کَلّه نیست که! محلهی برو بیاست. کارناوال تمام مشغلههای روز، آرزوها، امیدها، وظایف و کارهای روزهای بعد...
با این همه، مهتاب شبیست امشب، ساکت و آرام و امن. بیرون از دنیای ذهن من، دست کم به شعاع چندصدمتری، خانهها، خیابانها، مردم، در آسایشاند.
قرار بود کمتر حرف بزنم اینجا، ولی وقتی این راه آرامش بخش و نظمدهندهای است، و وقتی «پاسخ» است، چرا ننویسم.
- ۹۵/۰۴/۰۲
- ۹۶ نمایش