فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

آمدن، رفتن

۱۹
بهمن

تعطیلات میان ترم تمام شده است. هنوز نرفته، کوله بار سفر روی دوشم سنگینی می کند. تصور آن خانه ی بی نور، آن تنهایی اذیتم می کند اما آمدنِ این بار، نشانم داد که توی شهر خودم هم غریبم.

حالا هی به خودم می گویم چه فرقی می کند کجا بودن. به من یاد دادند آدم ها که استثنایی وجود ندارد. هیچ سلامی بی طمع نیست و بی طمع، هیچ دوستی ای معنی ندارد.

خداجان، قلبم درد می کند، نفسم تنگ می شود، تو تسکین باش، توان بده، جان بده، تحمل بده، روی تو برای گذشتن از این تنگناها، حساب کرده ام.

  • زهرا

دوست دارت هستم ای عمق دلخوشی، ای شرق ِِ ممتد حضور، ای غیبت مدامِ تنهایی، سپاسگزارم، برای پاسخ های زود، برای مراقبت های هنوز و همیشه، برای نماندن در وقفه های دلتنگی، سپاس و ستایش برازنده ی توست که بزرگترینی، صبورترینی، داناترینی و یارترین.

  • زهرا

دشواری

۱۶
بهمن
امروز حالم را حسودی بد کرد. به خودم آمدم دیدم از فکرم دارد جملات سطح پایین و نازیبایی می‌گذرد؛ چیزهایی که خرده شکست‌هایم یا فاصله‌ی نتایج دریافت شده از تلاش‌هایم را توجیه کند اما به هیچ دردی نخورَد. به جلو فرار کردم، رفتم به رقیب تبریک گفتم تا خودم را از توجیه‌های نادرست و غیرمنصفانه کَنده باشم. توی فکرم از خدا خواستم کمکم کند. تنهایی سخت است، من ِ تنها وقتی در شرایطش قرار می‌گیرم تازه می‌فهمم که حسادت چه بیماری کمرشکنی می‌تواند بشود. نه حالت را خوب می‌کند، نه راه اصلاح خودت را هموار می‌کند. جز یک واکنشِ هیجانیِ محض نیست. در شأن من نیست که دامنه‌دار بشود. 
به شأن خودتان زیاد فکر کنید. از خودتان همیشه بخواهید که جانب احترام خودش را رعایت کند. به نظرم مهم‌تر از جان و سلامتی و هرچه در این دنیا برای یک انسان، محترم بودن است.
  • زهرا

روزی تو خواهی آمد، از کوچه های باران

تا از دلم بشویی، غم های روزگاران

تو، شاید یک اتفاق باشی، که دلم را خیلی بزرگ کنی، صبرم را زیاد... تو شاید یک عبورِ ساده باشی، از کنار ِِ  یک تصویر ِِ تکراری، که تصمیم بگیرد یک روز، تکراری نباشد. تو شاید کسی باشی از گذشته یا آینده، تو شاید بی کسیِ متفاوتی باشی اصلاً، شگفتانه ی دیگرم باشی برای خودم... حتی، تو مرگ باشی شاید...

تو شاید همین حالا باشی اصلاً، غم کجا بود؟! 

نوبت گوش سپردن است به پژواکِ «تو شاید»ها، نوبتِ قوی بودن و تمرین ِِ آزاد بودن از انتظار است. انتظاری که منتظرت کند، خوب نیست. منتظرها، دست و دلشان به هیچ کار نمی رود وقتی انتظارشان راست باشد. خُمارِ چشم به راهی را باید به راه داد و انتظار داشت، ولی منتظر نماند! 

  • زهرا

امروز هم ناگزیر بودم دلم را نادیده بگیرم و خاطر کسی را برنجانم. یک همکلاسی محترم که حدود یک ماه است به زبانهای مختلف ابراز علاقه می کند. امروز به آنچه میترسیدم اعتراف کرده بود، توی نامه اش، وقتی که بیدار شدم.

گفتمش نه... اما دلم می خواست یکی بود که به او بگویم چقدر گفتنش این سالها سخت است. وقتی که بدانی شاید او آخرین برگ درخت بود، شاید او آخرین سهم تو از تنها نماندن بوده است. موقع نه گفتن هزار تصویر از پندار آینده ات، وسوسه ات می کند. که این دست را بگیر، شاید آخرین دست بود...

ولی دلم که نباشد، زبانم سنگین می شود. گفتم نه، شاید به قیمت انتخاب تنهایی، برای چندمین بار. امیدوارم برای دل آن بنده ی خدا، مونسی بهتر پیدا شود، حتماً می شود.

  • زهرا

امروز برای اینکه دختر خوبی باشم، کلی انرژی صرف کردم. دو سه روزی هست که به دلایل محیطی، بیقرار و عصبی هستم. تمام تمرین و تلاشم را به کار بستم که تابع حال درونم نباشم. دیروز عصر مهمانداری خیلی کمکم کرد و باعث شد آسان بشود. امروز اما نه، برای همین آنقدر توی فکرم شلوغ پلوغ کردم و مراقب خودم بودم، که حتی از روزهای عادی هم رفتار آرام تری داشتم. آشپزی می کردم و آنقدر به دستهای خودم نگاه می کردم، که خودم را نمی شناختم. حرکات عجولِ همیشه ام، خونسرد و مسلط و آرام گذشت. بعد، طراحی کردم، بعد از چند سال دوباره برای خودم چندتا اتود طراحی لباس زدم. باز هم آنقدر با حوصله، که عجیبم آمده بود، طرح های خیلی ظریف و تمیزی شدند.

چند بار صدای صحبت خانواده با هم، صدای تلویزیون و صدای باد که از بیرون می آمد، می رفت که تحملم را بشکند. اما موفق شدم که موفق نشوند. توانستم عمیق، شمرده و کشدار، نفس بکشم. توانستم خودم را تشویق کنم، به خودم افتخار کنم به خاطرش. من عصبی نشدم، با کسی جر و بحث نکردم، بغض نکردم و نگذاشتم چیزی برای توی خود ریختن، ساخته شود. توانستم لبخند بزنم یواشکی، و شعرهایی که دلم میخواست، ترانه های دلخواهم را زمزمه کنم.

غذای خوشمزه ای شد، عطر قیمه ی امروز، برای خودم خیلی فرق داشت.

  • زهرا

ریحان

۱۱
بهمن

امروز میزبان یک فرشته ی خوشگل بودم. دلبر و معصوم و خنده رو، پس از مدتها یک موجود نازنین و پاک را در آغوش گرفتم، لیا کوچولو یک عالمه خندید برایم. دلم این وقت ها پر پر می زند، برای آن چشم های معصومِ آن جهانی، برای آن پاکیِ دلچسب و شیرین، در لحظه دلم می خواهد جان بدهم. 

خدای مراقب، فرشته های کوچولو را بپا! به محدوده ی بهشتشان، دست هیچ خبیث و بدخواه و بداندیش و کج خیالی نرسد. عطر گلبرگهای نازک آنهاست، که دنیا هنوز نفسش بالا می آید، نگهدارشان باش عزیزترینم.

الهی شُکر.

  • زهرا

چترْ، بازْ، اولین گام... چرخ و دوّاریْ زنده به موسیقیِ قلب، که به مَحْیای بودنش درود می‌فرستد. 

همانا، چرخیدن همانا و پالودنِ دایره از غیرِ مطلوب، همانا. 

چترْ، بستهْ، دومین گام، رقصْ، رقصْ، رقصْ، سر به ناز و پنجه ی پا، به مُشتاقیِ نه به فرمان، پی به فرمانِ یَله‌گیِ دست‌ها که به پرواز می‌روند.

بالیدَنِشانْ، بالیدَنِشانْ...

چَتْرْ... افتاده، با باد رَفْتهْ...

موسیقی، اوجِ پَسا سِکْتِه! آتَشِ قائم به خاکِسْتَرْ... میرای نامیرا. 

مَحْیا، آتَشْ، آتَشْ، مَقامِ سَماعْ. سَماعْ. سَماعْ...

همه در سکوت، در ظلمات، که خودْ آنیم، ولی مُشتاقْ.


ای رهبَرِ والا، هادیِ هارمونیِ آش و لاش‌ْها، درود به سازهای همیشه کوکَت، درودها، که می‌انگیزی، می‌میرانی... وقتی که ایستاده، وقتی که مُرده، می‌رَقْصیم.


*جناب سَعْدی

  • زهرا

عقلِ عشق

۰۸
بهمن

تازه فهمیده ام که خوش صداترین وزیدن ها را، خواستنی ترین بوی خاکِ پس از باران را و آرام ترین اتمسفر همه جا را، تو داری فقط، شهر نازنینم...

هربار که می آیم، فکر می کنم که جدایی مان چه سخت تر می تواند باشد. حتی اگر هیچ خاطره ای از تو نداشتم و این لحظه همینجا بودم، حتماً عاشقت می شدم.

شاید کنار عشقت نشود که بمانی، ولی دلت را برای همیشه کنارش جا خواهی گذاشت، کنار لحظه های بیشماری که از او جان گرفته ای، لحظه هایی که به «بیماری ادامه» مبتلایت کرده بوده و تو را به خودش چسبیده ی ابدی وانمود کرده بود. عشق، دلخواه ترین مرض است، چه خوب که بهانه ای داشته باشد همیشه...

این وقت صبح، با تو زمزمه کردن هم عالمی دارد، مراقب مهربان. اعتماد به تو را تمرین می کنم، موکل تو بودن را بی تردید و بادوام ترین دوست داشتنِ عاقلانه ی دنیا را، امیدوارم قابل عرض و عَرضه باشد. سپاسگزارت

  • زهرا

بوی خانه

۰۷
بهمن

به خانه بازگشته ام و لبریزم از زمستان زیبای مهربان شهرم، اتاقم خیلی خاک و غبار گرفته بود، گلدانهایم به جز کاکتوسها، خشک شده بودند، مادر نرسیده بود آبشان بدهد. خسته خسته همه جا را تمیز کردم، و گذاشتم عطر شب بوهای تازه ی باغچه بپیچد توی اتاق، گذاشتم آرامش بدود توی سرم. هیچکس نبود خوشامدم بگوید، جز عطر نم زده ی خنک شمشاد و چمن و شب بو... همین ها همه اند، شکرگزارم.

  • زهرا