فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

شادی و شادی

۰۹
اسفند

بعضی ها می روند به سمت لذت زندگی، لذتی از بیشتر تجربه کردنِ مواهب شیرینش، تلاش می کنند برای رهاتر بودن از قیدهایی، برای دیدن منظره های بهتر، برای کمک کردن به خودشان، تا مجاب شوند که در اختیار گرفتن خویش، خلاف طبع بودن، منافی شادی است و بندِ افسردگی.

شاید درست باشد، اما شادیِ عمیق، شادیِ تنهایی نیست، حتی اگر آدمِ تنهایی باشی، طبعِ تنهاپسندی داشته باشی. شادیِ عمیقی که طعمِ خوبش تمام نشود، همیشه به درصدی از رنج آمیخته است. چون شادیِ جمعی، بسته به زورِ آحادش است، صد شدنش بعید است. تک تک ِ سلولهای آن تنِ یکپارچه، برای قدم های برداشته، شادی می کنند اما همه با هم، هنوز هزار گامِ برنداشته هم دارند که پنهان نیست. شادیِ جمعی، شادی ِچشم بندی نیست، شادیِ چشمْ باز است.

چشم های شادی مان باز، دست هایمان، حتی در تنهاترین گوشه های زندگی، در دستهای هم باشد و آمین.


  • زهرا

آینه خوانی

۰۷
اسفند

بر خالی ها، بر دردهای بی زبان، صبوری کردن، مهربان و بی آزار و بزرگت می کند. این مسیر را تمرین کن. بدون گلایه، هر روز گلایه را کمتر کن، مثل هرچیز دیگری، شهوتِ غُر زدن هم آب می رود. سبک می شوی و عادتت خوب می شود. 

نرم و خوش خوشک، نزدیکم به سراشیب عمر، جوانی ِ شناسنامه ام، رو به غروب است. 35 ساله خواهم شد یکی دو ماه دیگر، چهره ام، دلم و ذهنم، هنوز از خانه ی جوانی دل نکنده اند و چه خوب، می شود هنوز خسته و آهسته و پیوسته، راه پیمود و از آینه حرف های خوب شنید. 

آرزویم این است که هرچه پیشتر می رود، برای خود بودن و برای خود خواستنم، کمتر و کمتر و کمتر بشود. آرزویم این است که از پسِ ساختن خودم برآمده باشم تا فرصت دارم، دریا باشم وقت مردن، آنوقت، مرگ کوچک خواهد بود.

آمین ها...

  • زهرا

من

۰۵
اسفند

به خودم نگاه می کنم و می بینم که از پنج سال پیش تا به حال، چقدر هم زندگی ام و هم خودم تغییر کرده ایم. هیچ بازه ای از زندگی ام، تا این حد شلوغ، پر نوسان و متفاوت نبوده است تا بتواند چیزهایی از من را بگرداند. 

منِ امروزم را نسبت به منِ آن وقت هایم، می توانم بیشتر دوست بدارم. خیلی چیزها بلد شده است، مهمتر از همه، دوام آوردن و ادامه دادن را، و در هر شرایطی انگیزه ساختن را. نسبت به خیلی موارد، قدرشناس تر شده است، در نوعی از تصمیم گیری ها، قدرتمندتر و واقع بین تر، شناختش از آدم ها، نیت ها و رفتارهایشان خیلی بیشتر و روش های مردم داری اش پخته تر... کمتر و خیلی کمتر، باعث پشیمانی خودش می شود. این همه را مدیون خدایی ست که فرصتش داده تا تجربه کند، و چیزی توی سرش، برای دریافتن آن تجربه ها گذاشته.

این همه، معنایش بی عیب بودن نیست، همه چیز نسبی است. هنوز از متضاد موارد بالا، حتما چیزهایی درونش باقیست که باید بلد باشد درصدشان را کمتر کند. خصلتهای نامطلوبی دارد هنوز، که عاجزش می کنند و دارد به ترک کردنشان فکر می کند، حسودی، بخل، گاهی زیاد حرف زدن، زود عصبی شدن و احساساتی بودن به معنای منفی اش، «نه» ی به جا گفتن، کم بلد است و گاهی در خیالپردازی زیاده روی می کند. و خیلی چیزها، خیلی...

کارستانی ست برای خود، اما همین که در راه است، رسیده است، همین که می داند و به فکرشان است، جای دلخوشی ست.

  • زهرا

مواهب

۰۵
اسفند

هیچوقت فرصت منطق و فلسفه و عرفان خواندن نداشتم. ولی مثل خیلی از انسانهای دیگر، به مقوله های اینچنینی علاقه ی ویژه داشتم. در رشته ی دیگری، تحصیلات تکمیلی ام را ادامه دادم، و همچنان در حال ادامه هستم ولی زمانی دلم می خواست می توانستم در همین دانشگاه فعلی، شاگرد کلاس فلسفه و عرفان دکتر دینانی بشوم. فیلسوف سپیدموی شیرینی، که مرادِ خیالهای جوانی ام بود، و در کنار فلسفه گفتنش، نفوذِ جانِ کلامش، متأثر بود از شیوه های منحصر به این انسانِ خاص.

آن نشد، اما از آنجا که ما فکرها، دلخواسته های عمیق و ایده آل هایمان را دنبال خودمان می کشیم و به خودمان جذب می کنیم، این ترم، کسی شبیه دکتر دینانی پیش رویم است، همانقدر موسپید و دنیادیده، عمیق و شیرین، که بیشتر دلش می خواهد پدر باشد، تا استاد. دوست داشتن را و مراقبت را و دلسوزی رااز پدرانگی، بسیار دارد.

دکتر قدوسیِ نازنین، استاد درس مدلسازی هستند، یکی از خشک ترین درس ها که خیلی به ریاضیات مهندسی و نرم افزارهای متعدد وابسته است.

بعد سر کلاس، یکی بیاید به زبان مولانا حرف بزند، شعر بخواند، فلسفه و عرفان از نگاه و زبانش ببارد و بر ته مایه ی ذهنت در همه این سالها، بالاخره کسی پیدا شده باشد که صحه بگذارد. اینکه هیچ و هیچ و هیچ علمی، نمی تواند فارغ از این معانی، اصالت و کارایی کافی داشته باشد.

ذوق کلاس این استاد سختگیر و منضبط، تشویقم می کند به اینکه هفته ای یک روز، منِ بدخواب و بی خواب، توانِ غلبه کردن بر خوابِ ساعت چهار-پنج صبح برای حضور، رأسِ ساعت هفت و نیم صبح را داشته باشم.

خدا نگهدارش

  • زهرا

آن‌ها

۰۴
اسفند
می‌روند، می‌آیند، مرده و زنده توی پنج دریِ هرچه غیر از خودت، یا شاید آن «همه» خودت، راه می‌روند. هندوانه می‌خوردند، به هم لنگه کفش پرت می‌کنند و از خنده ریسه می‌روند، دو دو تا چهارتا می‌کنند برای دخل و خرج و نان شب‎‌شان، قرار و مدار می‎گذارند، یادشان می‌رود، یاد هم می‌افتند، توی دل‌شان خالی می‌شود، به ساعت‌هایشان زُل می‌زنند، و توی هرحالی هستند، خانه‌هایشان همان شکلی‌ست.
  • زهرا

از تپه ی آهنی، که با یک عالمه درخت دوست بود و خانه ی ما بود، قورباغه ی کوچکش را بالا برد، پیش مجسمه ی گُلی گُلیِ لاک پشت، که یکی کاشته بودش آن بالا، باغبانی شاید. منتظر شد که مرا ببیند و به من بسپاردش، تپه ی آهنیِ تیره رنگ، ایوان های دلبازی داشت و خانه ی ما بود. غورباقه ی خیلی ریز، که مرا به تعجب وا میداشت، که فکر کنم چطور می تواند پرنده ی شیرینِ کسی بشود، زود به من عادت کرد. زود فهمیدم که جثه ی ریزه میزه ی قورباغه ای اش، مانع قابل اعتنایی نیست و او می تواند از هر پرنده ای دوست داشتنی تر بشود. قلبم اجازه داد مالِ من بشود و به دلم بنشیند. لاک پشت ِِ گُلی گُلی را بعد دیدم، که همان شکلی دنبال ما راه افتاده بود. از دورها، صدای جنگ می آمد. سه تایی رفتیم که پشت تپه ی آهنی پناه بگیریم، برف بارید. صدای پایش نزدیک تر میشد، جنگ. هوا تاریک تر میشد ولی افق ها از همه سو، سایه روشن شان را چسبیده بودند. توی دنیا، فقط ما سه تا می دیدیم... من، قورباغه ی پرنده‌ای، لاک پشت گُلی گُلی...

  • زهرا

نفس می کشم هنوز و به زیستن، ادای احترام می کنم، هر روز. با نفس های عمیق، با فکر و سکوت و آرامش، که میهمانی زودرنج است و نازش خریدار دارد. 

خدایا، سپاسگزارم.

تازه ترین مشق، بعد از ماراتُنِ نفس گیر امتحانات و نمرات خستگی دَرکُن.

  • زهرا

این بار پیش از رفتن، آنقدر اتفاق های خاص، قاب های ویژه رخ داده اند، که یک حس غریبی پیدا کرده ام. شاید خنده دار، شاید مسخره یا شاید خیلی دم دستی و مزاح آمیز به نظر برسد، اما یک لرزی به جانم افتاده، هر چه مرور می کنم، می بینم این صحنه ها، شبیه خاطراتی از روزهای آخر زندگی هستند، که بازماندگان مرده، برای دیگران تعریف می کنند. باورش سخت است که نوشتن همین ها، حالا می ترساندم... 

من از مرگ آگهی بیزارم... به همان اندازه که از غافلگیر شدن! خدایا، می شود یک راه حلی برایش پیدا کنید؟ خدای مراقب، پدر و مادر و خواهرم را به تو می سپارم، چه با من، چه بی من، خیلی خیلی نگهدارشان باش، نگهدار جسمشان، جانشان، دلشان... 

خدای آسمان، لطفاً نگهدار همه باش، لطفاً نگهدار من هم... اگر خواستی ببری، لطفاً نه خیلی غافلگیرانه، نه خیلی آگاهانه، اگر خواستی ببری، لطفاً در آرامش ببر، لطفاً خیالم را قبلش از عزیزانم، از خوب ماندن زندگیشان و از قوی بودنشان راحت کرده باشی.

خدای خوب، سفر همه ی مسافران، بی خطر باشد. دوست دارت، آمین.

  • زهرا

شوپنهاور تو را به خودت نشان می دهد. شاد بشوی یا غمگین، یا متعجب یا عصبانی، هر چه بشوی، بی تفاوت نمی شوی به گمانم. بعدش یک کاری برای خودت می کنی.

«در باب حکمت زندگی» را پیشنهاد می دهم. ترجمه محمد مبشری، چاپ انتشارات نیلوفر*


ای روشنا، راهنمایم باش. 


*سر فرصت، چند نقل قول شاید نوشتم.

  • زهرا

والا، دستِ بالای هرچه دست، بلندمرتبه!


امروز از تو خواهش دیگری دارم، امروز دعای من این است:

به من کمک کن ساکت باشم. سکوتی بزرگ بیاموزم. مرا هر چقدر که هستم، چندبرابرم کن به قامت خاموشی. آمین، آمین، آمین، آمین، آمین و آمین ها...

  • زهرا