ولی
کسی در خواهد زد
و خواهد آمد
که چشمان تو را
خواهد داشت
و همان حرف تو را
خواهد زد
ولی من او را
نخواهم شناخت
بیژن جلالی
- ۰ نظر
- ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۴
- ۱۵۲ نمایش
کسی در خواهد زد
و خواهد آمد
که چشمان تو را
خواهد داشت
و همان حرف تو را
خواهد زد
ولی من او را
نخواهم شناخت
بیژن جلالی
در روزهای آینده، مثل روزهای گذشته پرمشغله می شوم، پس 6 روز زودتر تولدت مبارک. ممنونم از تو که از یک سال پیش، گوشه های دنج درونم را تحمل کردی. ممنونم که جای همه ی سنگ صبورهای نداشته ام بودی و هستی و زمزمه های من و مهربانم را مرتب کردی. ممنونم که بهانه ی ادامه ی پیوند دست و دلم با واژه، با نوشتن بودی.
بیش از هر زمانی، به گفت و گو با تو نیاز دارم. هرچقدر تکراریِ بی هوا...
عمر هرچه بیشتر می گذرد، بیشتر احساس می کنم که نداشتنت یعنی چه، بیشتر یادم می آید که چقدر تشکر بدهکارم به تو، شادتر می شوم. چه خوب است یکی باشد که به او، سپاس ها بدهکار باشی و باز خیالت از پر نشدن چوب خطت راحت باشد. چوب تو جا زیاد دارد.
معنی ِِ خیلی از کارهایت را نمی فهمم، اما به تو اعتماد دارم. آخرِ این دنیا، نوکِ بینی من است. تازه من تا همانجا را هم نمی توانم ببینم. تو را از روی نشانه ها حدس می زنم. نشانه ها را با ترازوی تو قضاوت می کنم، ای تنیده ی ماسِوا. دوستت دارم. به تو باور دارم، باورم را بارور کن.
آمین
درگیر امتحانات پایان ترم هستم ولی سرفه های بی امان، تنگی نفس و احساس دردناک بودن ریه ها، دو شب پیش به ناگزیر، پایم را به اورژانس باز کرد. تا حدود ساعت دوازده شب، آزمایش خون دادم و از ریه ام عکس گرفتند.
به خاطر سرما و آلودگی هوا، به برونشیت مبتلا شده ام... با یک کیسه بزرگ دارو سرفه کنان به خانه برگشتم.
امروز، روز هوای پاک است.
من از یک شهر صنعتیِ ایستاده در مسیر ریزگردها آمده ام. آبادان من به خاطر این دو علت، گاهی سرفه می کند. از صنعتی بودنش که گزیر نیست، نان دانی مردم است آن قدیمی ترین پالایشگاه وطن، یک پای مهم حیاتِ هنوز وابسته به نفتِ کشور است. ریزگردها هم که چند منبع و علت دارند، هیچکدام به مردم شهر آبادان برنمی گردد.
اما اینجا، مردم تهران گویا کمر به خودکشی بسته اند. برای ما دلسوزی می کنند در چنین روزهایی ولی شاید ندانند، توی همان شهر کوچک، کنار همان پالایشگاه پیر، ما چقدر پرنده داریم هنوز، گنجشک ها، قمری ها،بلبل ها، چکاوک ها، توکا، طوطی، دم جنبانک، کلاغ، سسک، پرنده های شکاری، سبزه قبا و کلی پرنده مهاجر زمستان گذران که به هوای تالاب شادگان می آیند و می بینیمشان... ولی راستش من از وقتی اینجایم، دلم برای دیدن گنجشک هم تنگ شده... به جز کلاغهای جان سختِ خاکستری و گاهی چند قمری، دست کم اطراف مناطق مسکونی و شهری هیچ پرنده ی دیگری ندیده ام.
این آسمان مسموم را آگاه ترین مردم کشور ساخته اند. هیچکس اندازه ی آنها، امکانات و هنرمند و رسانه ندارد، گمان نمی کنم در هیچ کجای ایران، به اندازه ی مردم تهران در مورد آلودگی هوا و دلایل و مضراتش بدانند.
سعدی جان گفت: دانش بی عمل به چه مانَد؟ گفت: به زنبور بی عسل.
دلم برای هرکسی که ناچار است بین گزینه هایی محدود، انتخاب کند، خیلی می سوزد... بی چاره است، هر انتخابش عده ای را بیچاره می کند و خود بیچاره اش هم نمی تواند تحمل کند آن همه انگشت اتهام به سمتش را، حق دارد...
حالا، چهار پنج سال بیشتر است... از بیرون که زندگی ما را ببینند، ممکن است پیش خودشان فکر کنند فلانی، نازپرورده است، طاقت سختی و مشغله و درگیری را ندارد. اما، خیلی، خیلی سال است، از یک جای گُم و گوری در بچگی هایم، که دستهایم به زحمت کشیدن عادت کردند، تنم به زحمت کشیدن عادت کرد. بلد بودم بی منت جهان خودم را روی دست هایم بچرخانم. آنقدر، آنقدر، آنقدر... که حالا، چهار پنج سال و بلکه بیشتر است، تنم جا زده... به اندازه ی یک مادر هفتاد ساله خسته ام، به همان اندازه زورم، زور دست و تنم، به زندگی نمی رسد. روزهای سلامتی و شادابیِ کامل، که ندرتاً پیش می آیند، برایم شبیه عیدند. به فاصله های کمی از هم، همیشه سرفه می کنم و حجمی شبیه خاکستر داغ انگار در ریه هایم ته نشین شده است.
اما با همین وضع و حال، پررو، تمام قد، می ایستم و زل می زنم به چشم های زندگی، چون روح و جانم قرار نیست جا بزند. هرچه فقدان را، هرچه ناخوانده و ناخواسته را، تاب می آورم. پشتم به خودت گرم است، خدای مراقب.
چکیده ی همه شان را چلانده ام. می دانم ساعت چند است، ولی نمی دانم چرا؟ امتحان سختی است، باید مسئله ای را حل کنی که خودت می سازی. داری فکر می کنی به این تُفِ سربالا(!) می افتی به مخمصه ای که انداخته شدی، اما هم مفعولی، هم مسئول!
می دانم ساعت چند است، اما نمی دانم چرا؟ مگر ساعت هرچند باشد، مغز مسئله فرقی می کند؟ گیرم که ظاهرش کمی مچاله تر یا صاف تر باشد.
الان که این همه کار دارم، باید ببینمش تا خیالم راحت شود، باید خودم را از مسئولیت مسئله نجات بدهم. گورستان این شهر کجاست؟
چراغی روشن می کردم، وقتی که زمین بالا می آمد. شکسته بود، فوران آن سیلاب، قالی را تر نمی کرد، ما را می ترساند فقط... حواسمان نبود که هیچ خبری نیست، اگر بود به آوارگی فکر نمی کردیم.
آدم، همیشه یکی را توی خودش دارد که بترساندش. برای همین گوش هایش به سمت بیرون اند. اما همیشه که شنیدن نیست، بیشتر وقتها می بیند. هم تویش، هم بیرونش را، سایه اش را هم که شده آنجا می بیند. برای همین هیچ چیز را نمی شود منکر شد. نهایتش این است که نخواهد بگوید «تسلیم»، به جایش بگوید «پذیرفته ام»، «کنار آمده ام»، «با خودم حلّش کرده ام»، می گوید دیگر... بالاخره، چون می بیندش.
قالی چه خیس می شد، چه نه، روی دست شکسته ی زمین، روی آب، بالا رفته بود، ما را سیل جابه جا کرده بود، ترسانده بود.
کاش یک وقت هایی، بلد بودم ابر باشم، که شُکربارانت کنم. تو چقدر، تا کجا بلدی چیزهای خوب نشان آدم بدهی... تا کجا بلدی شگفت زده کنی و تمامی نداشته باشی؟!
برای رفته ها و نداشته ها، برای هست ها و داشته ها، دوستت دارم. فدای بودنت هر چه آمده ی رفته، فدای بودنت، هرچه که نخواهد آمد. دستْ خالیِ خوشحالی ام، یعنی دلم خالی نیست... تو هستی.