ماه نوشت
و تو را، باید جدا بنویسم، امشب که ماه نزدیکتر آمده تا بشنودت، ببیندت شاید. نمی دانم تقدیر من هستی یا نه، اما آرامش روح منی و آرزویت را که آرزوی من است، امشب به ماه بگوییم، شاید...
- ۰ نظر
- ۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۰:۵۵
- ۱۱۱ نمایش
و تو را، باید جدا بنویسم، امشب که ماه نزدیکتر آمده تا بشنودت، ببیندت شاید. نمی دانم تقدیر من هستی یا نه، اما آرامش روح منی و آرزویت را که آرزوی من است، امشب به ماه بگوییم، شاید...
سال های دبیرستان، من، راشین، نگین، سری از هم سوا بودیم. بعدها راشین از بین ما یکدفعه غیبش زد. من ماندم و نگین که هشت-نُه سال رفاقت پررنگی داشتیم. یک عالمه لحظه های ناب رفیقانه داشتیم و جای راشین خالی بود، اما یک روز نگین هم غیب شد. خیلی غیب که نه، اما بالاخره یک جور غیب شدن بود برای خودش.
تا چند ماه پیش که راشین ظاهر شد، پیدا شد. گرم تر از آن سالهای دور، پیدا شد و پیدایم کرد در دنیای مجازی. امشب بعد از چندماه صدای هم را شنیدیم، کمی دیر چون میخواستم از پیدا ماندنش مطمئن باشم. صدای هر دومان تغییر کرده انگار، خندیدیم. دخترش به زور تلفن را گرفت و حرف زدیم، دلم رفت برایش. چندتا خاطره از هم گفتیم که هیچکدام یادمان نبود، باز خندیدیم. شاید به همین زودی ها ببینمش.
واکنش به رویدادهای ملی و جهانی، این روزها ماجرای لوث شده ایست، نوعی ژست و ابراز وجود است، بی آنکه در اغلب اوقات شعور و دانش عمیقی در آن خصوص باشد.
دیروز لئونارد کوئن از دنیا رفت. من تازه چندماهی بود که بجز دانستن اسم و رسمش، توانسته بودم برخی آثارش را بشناسم و با دنیایش در بزنگاه هایی، ارتباط برقرار کنم. افسوس خوردم از اینکه چقدر دیر... و ابا داشتم از اینکه در این مورد بنویسم. اما چندباره گوش سپردن به واژه هایش و چشم دوختن به دریچه هایش، در این روزها و ساعت هایی که دلتنگی های خودم هست، غصه های همکلاسی دوران نوجوانی ام و همسایه ی چندین و چندساله ام هست و در میانه ی تلخند نشستنم، مدام شنیدنش ادای احترام را ایجاب کرد.
در یکی از شعرهایش گفته بود:
«خوشبخت کسی ست که در قلب مسافرش به انتظار نشسته است».
زندگی اش در حال پاشیدن است و از اینکه کار کمی از من بر می آید، عمیقاً غمگین و دلواپسم. آنها یک دختر هفت ماهه دارند...
چنین اتفاقی مرا حتی از مرگ کسی، بیشتر دلگیر و اندوهگین می کند. چون می دانم گسیختن دلی که گره خورده باشد مثل هزار بار جان کندن است. مضطربم و گاهی که خبرهایی از این دست می شنوم، افسوس می خورم از اینکه می بایست شکرگزار تنهایی ام باشم. افسوس می خورم از بی اعتباری اعتماد و از اینکه به درستی و پایداری هیچ موقع و موضع و مرامی انگار نمی شود باور پیدا کرد.
افسوس می خورم از اینکه در عصر ِِ بودنم، همه چیز، اعتباری های کم اعتباری شده است.
به دوست داشتن هایم باور دارم، اما دوست داشته شدن دنیای بی اعتمادی است این روزها، سخت می شود باورش داشت.
بلدم مستقل زندگی کنم. این روزها همین کار را می کنم، اما دوری پاره های تنم واقعا سخت است. گرچه سلیقه های متفاوتی داریم، گرچه بینمان اختلاف کم پیش نمی آید، ولی بلد شدنِ فاصله از آنها جان کندن است. امروز آنقدر دلم گرفته بود که لبریز میشدم اگر اینجا نمی گفتم چقدر گریه کرده ام. نه گریه مثل گریه ی بچه ها، نه اتفاقا... گریه ام خیلی هم بزرگ شده بود. گریه ام به ناگزیری های درددار فکر می کرد... می کند... گریه ام به تمام دلایلی که توضیحشان برایش پیچیده بود به رسم های تلخ زیستن، فکر می کرد.
من با پاره های قلب و جانم چه کنم، چرا باید هرکدامشان یک طرف باشند... دلم هزار تکه شده، دلم خون است این لحظه... خدایا صبرم بده...
هیچ گاه دلم نخواسته کسی را با احساس گناهش تنها رها کنم. هیچ کس را دلم نخواسته اسیر خودم نگه دارم. حتی تحمل رنج بدخواهم را ندارم، خدایا، قلبم را از بخشش لبریز بفرما، بر برکت شیرینی اش بیفزا و مرا از زندان کینه و انتقام دور بخواه. آمین
برای آزادی، شکل های زیادی متصور است. اما بیشترین منظری که از آن به این نگاه می شود، جاییست شبیه یک بازه ی یکطرفه، که از نقطه ی «من» تا بی نهایت ادامه دارد.
این شکل نگاه، از طرف هر «منِ» معتقد به رویه ای، معنیِ ایستادن جلوی «من»های قبل از بازه ی «من» می دهد. بنابراین، باوریست به آزادی بر محوری که نفس خودش را نقض می کند.
ساده اش یعنی من فکر کنم من و هم مسلک هایم هرشکلی باشیم، ولی هرکسی شکل ما نبود، مانع آزادی «ما» است و شعورش به معنی آزادی نمی رسد و باید شکل «ما» باشد تا آزاد باشد و آزادی را بفهمد.
اما اگر آزادی بخواهد مفهوم اصیل خودش را پیدا کند، بازه ای دوطرفه به بی نهایت است، برای بی نهایت «من» که با همه ی تفاوتهای رویه و فکر و عقیده، در احترام به انتخاب هم، «ما» باشند و بتوانند از میان لایه های انسانی یکدیگر، به فصل های مشترک تعامل و دوست داشتن برسند. دوست داشتنی های هم را پیدا کنند.