- ۰ نظر
- ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۰
- ۲۲۳ نمایش
خونه ی ما دور دوره
پشت کوه های صبوره
پشت دشتای طلایی
پشت صحراهای خالی
خونه ماست
اونور آب
اونور موجای بی تاب
پشت جنگلای سروه
توی رویاست
توی خواب
پشت اقیانوس آبی
پشت باغای گلابی
اونور باغای انگور
پشت کندوهای زنبور
خونه ی ما
پشت ابراست
اونور دلتنگی ماست
ته جاده های خیسه
پشت بارون
پشت دریاست
خونه ی ما
قصه داره
آلبالو و پسته داره
پشت خنده های گرمش
آدمای خسته داره
خونه ی ما شادی داره
توی حوضاش ماهی داره
کوچه هاش توپ بازی داره
گربه های نازی داره
خونه ما گرم و صمیمی
رو دیواراش عکسای قدیمی
عکس بازی توی ایوون
لب دریا تو تابستون
عکس اون روز زیر بارون
با یه بغض و یه چمدون
رفتن از پیش آدمای نازنین و مهربون
خونه ی ما دور دوره...
توی رویاست
توی یه خواب...
مهسا و اسماعیل، پریروز جشن نامزدی گرفتند. هاجر و لیا، به خانه برگشتند، پیش پدر لیا و دوباره خانواده شدند. همین خبرها برای ساختن دیروز من بس بودند. شاد شدم از شادی شان و آرزو می کنم این شادی ها منتشر شوند، خوشحالی و دلخوشی از در و پنجره ی تمام خانه ها بیرون بپاشد و عطرش همه جا را بگیرد.
برای بار دوم در این پاییز سرماخورده ام، اما آنقدر خوشحالم امروز که احساس سلامتی می کنم. خدا کند این یادداشتها، بماند برای سالیان دراز، روزی که زندگی هایشان به بار نشسته باشد، روزی که آقا سعید، الفبا را بزرگ و بزرگ و بزرگ تر کرده باشد بدون یک ریال بدهی، روزی که چشم های مانا بخندند، روزی که دوستم دوباره کنار عشقش ایستاده راه برود و عمیق بخندد، روزی که از تمام گوشه های دلم، خبرهای خوب رسیده باشد و غرق آرامش باشیم.
آمین
حالم خوب است، اندازه ی باورِ جوانی ام که هنوز هست. چهاردیواری تنهایی ام تنگ و نمور نیست، اندازه ی جهانی به گنجایش همه ی آدم ها جا دارد برای خودش، دلگشاست، مرفه است، می تواند عشق بورزد و به من اجازه می دهد برای تقسیم این همه با هر احتمالی در آینده، به قدر کافی برای فکر کردن فرصت داشته باشم. جهان باشخصیتی شده برای خودش، متشکرم جناب جهان تنهایی، متشکرم حضرت جوانی:) سرتان سلامت.
شیراز، چهل و پنج دقیقه بامداد، آخرین شبی است که در زادگاه زیبایم پس از سالها به سر می برم، دوباره کِی باشد که دیدارها تازه شود.
یک موسیقی خوب باید الان با گوشم حرف بزند، با اینکه درونم لبریز از حرف است. ای من، ای گریستنی که راه می روم، جمادِ اراده را مذاب ببر به مسیلی، بگذار پیش برود، گداخته، بی آرام...
من داشتههای نداشته، زیاد داشتهام. زیاد داشتن، خوبیاش این است که اگر ندانی چهکارش کنی، دست کم بلدیاش، زیاد جا نمیخوری.
دو ساعت است که مثلاً نشستهام تا صحت و معنیداریِ نتایج یک نمونهبرداری مهم و وقتگیر را از نظر آماری آزمون کنم و تحلیلم را برای استاد بنویسم؛ اول به فکرم رسید که دور و برم خیلی شلوغ شده، شروع کردم به مرتب کردن و نظم دادن به اطرافم، بعد که خیالم راحت شد تازه احساس کردم چقدر گرسنهام! گرسنگی که رفع شد، یاد اتفاقهای خوبِ امروزِ کلاس زبان افتادم و کتابهایی که بعد از آن خریدم، ناخنک زدن به آنها هم تمام شد، آمدم و فکر آخر هفته، بعد از یک ماه و نیم خانه رفتن و سورپرایز کردن خانواده، ذوقی به جانم ریخت که دیدم اول بیایم اینجا بنویسمش تا این هم از سرم بیفتد، بلکه بعد بتوانم بر پروژهام متمرکز بشوم. تازه اینها همهی دلمشغولیهایم نبودند که نوشتم.
نمیدانم آنها که میروند خارج از کشور چطور سازگار میشوند، و خودم اگر رفته بودم/بروم؟! اما همینجا و در همین چند وقته، کلّی سخت گذشته... شاید عجله میکنم، شاید همینکه اینجا رفت و آمدی نیست و بیشتر وقتها بین خانه و دانشگاه میگذرد باعث سخت گذشتنش میشود. ولی توان میخواهد و هنوز من آنقدرها توانمند نشدهام، پس با تمام وجود برای آخر هفته خوشحالم و لحظهشماری میکنم:)
پیش از برداشتن هر قدم به سمت بهتر شدن، اینکه بدانی تو کیستی و کجا ایستاده ای، دشوارترین مرحله است. اگر از خودت بپرسی، شاید یا خوب ندانی، یا چیزهایی را در مورد خودت نپذیرفته باشی. اگر از دیگران بپرسی، شاید آنقدر دوستت داشته باشند که نتوانند توی واقعی را ببینند، یا شاید آنقدر با تو راحت نباشند که آنچه را می بینند صادقانه بگویند. سراغ آنهایی که دوستت نداشته باشند هم بعید است که بروی.
می بینی؟ همین اول راه و این همه ابهام... که به نظرم مطمئن ترین روش این است که اول با خودت صحبت کنی، که بتوانی به قضاوتی منصفانه درمورد خودت اعتماد کنی و از پذیرش نتیجه ی آن خاطرجمع باشی. بعد کم کم، این پذیرش، جنس تعاملات تو را با دیگران هم به شکلی تغییر می دهد. تا جایی که یک روز قضاوتهای آنها نیز در مورد تو مورد وثوق خواهد بود. تازه آنجاست که برایت روشن می شود که با خودت چند چندی.
چقدر راه دارم...
من، موسیقی امید هستم. لحنِ عجیبْ شیرینِ همیشه ندانستنم. با این که گاهی نُت هایم دچار گسیختگی می شوند از هم، هنوز خویشم را خوب می شنوم، جوری که به شیدایی، سلام باشد.
«...که قرارش نیست
و فاصله تجربه ای بیهوده است...»*
جایی که «جهان، از هر سلامی خالیست»*
نفس می کشم، که سلام کنم همیشه اما همیشه منتظر نباشم. سلام را از دست های قلب باید پاشید و گذشت و به معرفت باران سپردش. قلبم لبریز از صداست، موسیقی اش نگهدارم است، قلبم سیلوی سلام است، بذرهایی که مشتاق و صبورند، سبزانگشتیِ من، بهار اینجاست.
* از شعر شاملو