نارنجی ِِ آرام
شکر، صدا و سیمایم یکدیگر را بازیافته اند. هرچند پاییز شهر خودم چیز دیگریست، اما خب اینجا هم پاییزش بی لطف نیست. رنگ دارد، صدای کلاغ دارد و ابر...
شکر، شکر، شکر... خدایا سپاس از پشتگرمی ات.
- ۱ نظر
- ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۹
- ۱۰۰ نمایش
شکر، صدا و سیمایم یکدیگر را بازیافته اند. هرچند پاییز شهر خودم چیز دیگریست، اما خب اینجا هم پاییزش بی لطف نیست. رنگ دارد، صدای کلاغ دارد و ابر...
شکر، شکر، شکر... خدایا سپاس از پشتگرمی ات.
دکتر پرهیزِ حرف زدن داده است. به خاطر تارهای صوتیِ آسیب دیده ام، چه پرهیز دلخواه و دلنشینی. سکوت اجباری، تماشای اجباری، شلوغ نکردنِ اجباری و نشستن در حیات خلوتِ ذهن، مترصدِ کشف های نو با بک گراندِ اوهو اوهو و هاپچه هاپچه و فین فین:) همچین مهربان و هَپَل واری.
ساعت دوازده و پنجاه و پنج دقیقه، بیدار شده ام، سیمای برفکی خودم هستم که صدا هم ندارم. گیرنده هایم را تیز کرده ام برای آن وَرِ اتاقِ کم نور، فرصتِ صامت بودن را به دریافت کردن غنیمت بشمارم، از هوا، از بیرون، از حدسِ جاهایی که امروز نیستم، درد را هی از کار می اندازم، تا برگردد وقت کم نیست.
ساعت چهار و سی و هفت دقیقه ی صبح، به یقین رسیده درمورد از دست دادن کلاس های امروز هم، در رختخواب پیچیده ام و دردهای ناشناخته می کشم.
فردا صبح باید مریضی را بکشم با خودم تا پای کوه... در هوایی که بارانیست، آن وقتها که باران دوستم بود، عجیب است که دوتا چتر داشتم. حالا باران دیگر دوستم که نه، یک خدای افسرده ی خسته است که هر سال یک وقتهایی پیدایش می شود، با هم گریه می کنیم و می رود، آن وقت من نباید از اشک های یک خدا در امان باشم؟ باید، ولی چتر ندارم...
امروز تغییر صدا داده بودم، امروز توی بوستان شهریار، نشسته بودم تیزی باد روی صورتم را تحمل کرده بودم و فکر می کردم به فرمول های قدیمی. خوب شد داشتم یک چیزهایی، اما گمان نکنم به نسخه ی امروزی من سازگاری شان قد بدهد. فرمول های قدیمی ِِ خیلی قوی بودن.
یاد بچگی ها افتادم، زمانی که خبری از فرمول های قدیمی نبود و هر روز و شاید هر دقیقه فرمول خودش را داشت. چه خوب بود.
فعلا سرماخورده ی غرغروی گندیده اعصابی هستم. حتی با کلاغ ها دعوایم می شود، گربه ها که دیگر جای خود دارند.
مهمان هم داریم، خانه سرد است. شب ها بهتر شده می خوابم، روزها عقبگردکرده بیدار می شوم. این خاصیت زشت شروع روزهای بعد از مصیبت است. حالا مصیبت هم نه آنقدرها... ولی خب، بطور کلی... شب کلی با خودت حرف زده ای، خودت را مجاب کرده ای، صبح پا می شوی خودت را که میبینی، میفهمی با یک نفهم روبرو هستی.
برای اولین بار است در زندگی ام، کسی در اولین نگاه ها عاشق من شده است و اسباب بسی تعجب... نمی دانم دیگرانی که در این شرایط قرار می گیرند، دقیقا چطور مدیریتش می کنند.
تا به حال، کسانی از روی نوشته ها، و کسانی هم بعد از شناخت زیاد در مورد روحیات و مدل شخصیتی ام به من جذب شده اند، و این جذب شدن دیری نپاییده... یک نکته ی عجیبی که درمورد شما مردها وجود دارد این است که قدم پیش می گذارید با اصرار، و متمرکز بر بخشی از انسان مقابلتان که دلپذیر است، و آن بخش هایی که دوست ندارید را نادیده می گیرید، اولش می گویید مهم نیست، حتی اگر طرف مقابلتان به شما بگوید و پای عقل را از همان اول وسط بکشد. بعد که او را به خودتان امیدوار و دلبسته کردید، تازه فکرتان می رود سمت تغییر دادنش، که آن بخش هایی از او را که دوست ندارید عوض کنید و جالب تر این است که اغلب از خانم ها شکایت دارید که ما را همین جوری که هستیم قبول ندارند! قبولمان داشته باشید و همینیم که هستیم!
دوست ندارم پای نگاه فمینیستی را به این مسئله باز کنم اما واقعا با خودم فکر می کنم اگر نگاهتان به یک زن، نگاهی انسانی بود، دوست داشتنتان شکل دیگری می داشت.
یک زن، دوست داشته شدن را دوست می دارد، بیشتر از آن دوست داشتن را، می تواند چنان دوست بدارد که مردی با تمام نقص ها و معایبش، با تمام کم داشته هایش خود را در اوج کمال ببیند، چون نگاه زن نگاه انسانی تریست، با تمام محدودیت های فرهنگی و اجتماعی جنسیت گرا که مچاله کننده اند.
ولی متاسفانه کم پیدا می شود در دنیای مردانه چنین سلوکی... آنقدر که به نوادرشان می گوییم فرشته.
من نمی دانم به این آقا چه باید گفت، مخصوصا این روزها که حال خوبم را با چنگ و دندان نگه داشته ام و رود تمام انرژیهای اندکم، شبیه آبراهه های سرزمینم به خشکسالی رسیده است.
بی تفاوتی را دوست ندارم، بی حرمتی می دانمش، اما این بار ناچارم پاسخی ندهم به احساسی بی پایه، چشمک ستاره ایست لابد که می گذرد.
هرچقدر هم که نخواهی، نتوانی و سخت بگذرد، با بعضی دشواری ها باید بسازی، اگر منتظر تلخ تر از آنها نیستی.
باور کن ای انسان، پوست ما کلفت تر آن است که بتوان متصور بود. باور کن رفیق...
گلویت خیلی درد می کند، و دست وپاها و تمام تنت. بیدار می شوی و خودت را می بینی وسط یک تنهاییِ از هر طرف عمیق، گلودرد راه نفست را سد می کند، هیچ کدام از استخوان هایت انگار زنده نیستند و ضعف از حرکاتت معجون مضحکی ساخته. آبلیمو با عسل هست، این را وقتی می خورند که نه مهربانی های مادر باشد، نه آنتی بیوتیک، نه کسی که دستت را بگیرد ببرد درمانگاه.
خواب صدایش می زند، بی رمق تر از آن است که مقاومت کند.
به گذران در شهر و خانه ی جدید کم کَمَک خو می گیرم. آن حس غربت و دلتنگی روزهای اول کمرنگ می شود و جای خود را می دهد به انگیزه های نو، دویدن ها، برنامه ها و طرح هایی که یکی یکی در نوبت اجرا شدنند.
فاصله ها برایم مفهومی نو پیدا کرده اند، دیگر خیابان های ناآشنا بیقرارم نمی کند، می دانم پایم را کجا می گذارم و دلم قرص است که خدای مهربان محافظ و مراقب همیشگی من است.
روزهای بیقراری و پژمردگی، چهره انگار یک شبه پیر می شود، روزهای آرام و قرار و سبکبالی، نشاط گم شده را به تمام سلول های تن برمی گرداند. من پیش بیقراری غول بزرگی نیستم، راستش بیقراری کاملاً خالی ام می کند، به معنای واقعی خالی؛ چشم هایم برای دیدن نیستند، توی کالبدم هیچ نگهدارنده ای وجود ندارد و پشتگرمی ها مطلقاً ناپدید می شوند و موجودی به غایت آسیب پذیر و کم رمق باقی می گذارند. ورق این حال را جز دست غیب هیچ دستی برنمیگرداند، شاید برایتان معنی نداشته باشد، بخندید، اما عین حقیقت است.