فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

خدای مراقب

با تو می گویم، تا یاد خودم بماند. در تمام لحظات، با خودم عهد کرده ام، شاد و شکرگزار و امیدوار باشم. تمام دنیا، کنارم باشند یا نباشند. با خودم عهد کرده ام که خودم را تاریک و تنها نبینم، حتی اینجا که دورم، تنهایم و گاهی ناملایماتی هست. با خودم عهد کرده ام که قوی، محترم و بادوام بمانم در سختی؛ قوی، محترم و مهربان بمانم، در شادی و آسانی. با خودم عهد کرده ام که آرزومند باشم، آرزو نداشتن، از تو ناامید بودن است، آرزومندم اما سعی می کنم اینجا هم قوی باشم. چون من بسیار ضعیف و شکننده ام، صبور نیستم و طاقت صبر تو را و طاقت اعتماد کردن به تو را ندارم، یا خیلی کم دارم... همیشه در مبارزه ام، تا آرزومندِ پرتوانی باشم. رویینه تن باشم، شادی ام را به شرط نفروشم و اعتماد به تو را تمرین کنم.

به امیدت

  • زهرا

باران ناخوانده آمد، بعد از چند روز که یک لکه ابرِ پیزوری هم گذرش به این آسمان خاکستری نیفتاده بود. فردا امتحان داشتیم، لغو شد. برای من بد نشد که دو روزی هست ناخوش احوالم، تب و سردرد... تنم این پاییز و زمستان، اندازه ی چندسال شوک و درد و تب و ناخوشی تحمل کرده، به طور کلی درد می کنم دوباره... اما همچین که صدای باران آمد، پاهایم دویدند سمت بالکن.

باید با باران حرف می زدم...


  • زهرا

مرد ساکتی بود، و بسیار شنید. سیاستمدار واقعی سرزمینمان بود، کسی که بودنش، به این زودی ها با نبودنش یکی شدنی نبود، هرچند که گویا قرار بود اینطور به نظر برسد.

رفتنش مثل یک موج بزرگ، خیلی چیزها را به هم خواهد زد. 

عجب سالی...

#هاشمی_رفسنجانی

  • زهرا

خدایا، همینطوری نگهم دار، که تنهایی برای خودم هزار نفرم، تنهایی اش را نه، هزار نفر بودنش را... همینطوری که آب توی دلم بابت هیچ چیز تکان نخورد. 

و به من یک روز دست گرم همراهی را بده، که چند تا از هزارنفربودنم کم کند، که خودش هم یک عالمه باشد، که با هم دوتا کوه باشیم. که دلم هرجا خواست بلرزد، سر نترس و دل قرصش برم گرداند و آرامم کند. که اعتماد از دست رفته ی ذهنم را بیرون بکشد، دودوتا چهارتا نخواهد، تا ببینمش، بشناسمش.

من هزار نفرم، و سپاسگزار توایم برای هرآنچه که بوده و نبوده، یک نفر دیگر به این هزاردستان اضافه کن، تا کمی خلوت تر، کمی عمیق تر و.کمی آرام تر شود.

متشکرم خدا.

  • زهرا

به شما

۱۷
دی

نمی دانم چه احساسی به آمدنت دارم، که می آیی، می خوانی و می روی، بی گفت و گو...

امیدوارم که حالت خوب باشد، امیدوارم جای تلخ ها، شیرین به دلت نشسته باشد، امیدوارم خوشحال باشی، تنها نباشی و امیدوارم که امیدوار باشی، من آفتاب و ساحل زیاد دیده ام، اما سلامشان را برسان اگر شد...

  • زهرا

رسیتال

۱۷
دی

پرنده ای باشد، که ببوسمش...

کودکی باشد، که بخندانمش...

درختی باشد، که به شاخه هایش، آب بپاشم...

آبی باشد، که به طراوتش مرحبا بگویم...

آسمانی باشد، که پاسخ بارانش، خنده هایم باشد...

خاکی باشد، که ممنونش باشم برای آغوشش...

  • زهرا

نیک سرانجامم من...

حتی اگر پیشانی ام چیز دیگری بگوید. به دلم گوش می دهم. آوار صورت های این شهر دور، این همه غربت مکرّرِ یک جور، نمی توانند برم گردانند.

من قرار است نمیرم، تا زنده نکرده باشم. من قرار است طلسم هزار چشم را شکسته باشم از خیسی، من قرار است اول هزار چشم شده باشم، اول باغ شگفتی ساخته باشم از امید...

همین منِ نصفه نیمه، با همین دستهای زمختِ از رو نرفته، قول داده ام.

رفته باشد... مانده باشم، رفته باشم، آمده باشد... آن همه چشم، تنها نمی مانیم که.

  • زهرا

چون می روی، بی من مرو

ای جانِ جان، بی تن مرو...

دست های خالی، «مُرده باد»ند، «مُرده ساز»ند... مُرده بادند... خودشان نه، خالی بودنشان...

وگرنه گرم ترین دست جهان، خالی ترین بود، که درودها برایش و زنده باد، هر جا برود.

زنده به گورهای زمستانند که زمین را «ها» می کنند، اندازه آنها هم.نبودم...


  • زهرا

Ave

۱۲
دی

ای مرا آرام... ای نَرما...

وقتی که در خودم نیستم، پیدایم کن.

خودت را به گوش من برسان، از تارهای ساز نوازنده ی ژنده ای دوره گرد، از هوا، حنجره ی نازک قمری های حواس پرت... از سرصدای سگ تنهای همسایه در چاردیوار خانه ی تنگ، وقتی که هی عبورهای نادیده را بو می کشد و صبرش نمی آید.

غیاب مرا از خودم، موجه کن، با یک نشانی کوچک، که آنقدر حالا که برگشته ام، نترسم، غریبه نباشم. راحت خیالم بده جانانم.


  • زهرا

لرزیدم، به خاطر تاریکی... کنار چشمه ی گرما لرزیدم. چون این دفعه هم مثل همیشه پریده بودم، مثل همیشه زمین را بدون لمس کردن، گشته بودم، اما مثل همیشه عادتِ چشم های مردم نبودم، غریبه ها می فهمیدند و مثل غریبه ها تماشایم می کردند.

لرزیدم از سرمای زیادِ هوا و نگاه غریبه ها، بعدترش، حیاط تاریک را دیدم. پر از جفت چشم های سفید، پر از جیغ میمونهای متوحش و سمورها که می دویدند تند تند، لرزیدم، کنار چشمه ی گرمایی که گرمم نمی کرد بر خلاف همیشه...

آن وقت امروز، بی مقدمه دعای امان به دستم رسید. آن وقت...

  • زهرا