چشم ها، ترس ها
پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ب.ظ
چراغی روشن می کردم، وقتی که زمین بالا می آمد. شکسته بود، فوران آن سیلاب، قالی را تر نمی کرد، ما را می ترساند فقط... حواسمان نبود که هیچ خبری نیست، اگر بود به آوارگی فکر نمی کردیم.
آدم، همیشه یکی را توی خودش دارد که بترساندش. برای همین گوش هایش به سمت بیرون اند. اما همیشه که شنیدن نیست، بیشتر وقتها می بیند. هم تویش، هم بیرونش را، سایه اش را هم که شده آنجا می بیند. برای همین هیچ چیز را نمی شود منکر شد. نهایتش این است که نخواهد بگوید «تسلیم»، به جایش بگوید «پذیرفته ام»، «کنار آمده ام»، «با خودم حلّش کرده ام»، می گوید دیگر... بالاخره، چون می بیندش.
قالی چه خیس می شد، چه نه، روی دست شکسته ی زمین، روی آب، بالا رفته بود، ما را سیل جابه جا کرده بود، ترسانده بود.
- ۹۵/۱۰/۲۳
- ۱۵۵ نمایش