وضعیت
پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۶ ب.ظ
ایستگاه، شبیه ایستگاههای قطار قدیمی، سالن چوبیِ درازی در امتداد ریل، روی یک سکّو بود. چمدان به دست نشسته بودیم منتظر که کبود شد هوا، باران گرفت. گفتم باران است، رفتم که عکس بگیرم. بیرون، اطراف ایستگاه آدمها کم نبودند. شلّاق خیس روی شانههایم نشست و موهایم آبچکان و گوریده شد. سر بلند کردم دیدم باران است هنوز، امّا ابری نیست. آسمان شبرنگِ صاف میبارَد و یک اتّفاق عجیبی توی چشمهایش میافتد؛ صفحهی تاریک، پُر از تاشهای نور شد، امّا هیچ ترجمهی دلخواهی نداشت؛ تاشها زیاد میشدند به سمتی حوالیِ افق میدویدند، آن نقطهی نه خیلی دور، داشت زبان باز میکرد.
ترسیده نترسیده، دویدیم به سمت دویدنِ تاشها، مردم صورتهایشان را باخته بودند. آنجا توی چشم آسمان، داشت جمجمهی بزرگ یک اَبَرانسان شکل میگرفت؛ صورتی که نقطههای بیقرار برای ساختن و نساختنش بلاتکلیف بودند، شبیه شعلهی آتش که توی سر خودش میزند هی، تا یک صورتی پیدا کند... کم کم صورتش را پیدا که کرد، ما ترسیدهتر شدیم. بود و نبودِ باران از خاطرمان پاک شد.
دهان باز کرد، حرف زد با ما به زبانی غریب که نایستادیم گوش بدهیم. فرار کردیم و بعد توی جیغها و دویدنها شنیدم گفتند او نجّاری از زمان حکمرانی قارون است، که قارون بیاندازه آزارش داده بود. شنیدم آمدنش، حرف زدنِ صورتش از چشم آسمان با ما، یک قرار ِ کهنه بوده...
یکدفعه ایستگاهِ چوبی، سازهی عظیمی شد، تودهی ما را از دهانههای کندوییاش مکید، چشم باز کردیم زیر سقفی بودیم و معلّق در آسمان تاریکی که ستارههایش، مثل دندانهای لق میریختند. گریه میکردیم، حافظههایمان برمیگشت و یاد کسانی میافتادیم که باید میدیدیمشان...
...
باز خواب دیدم.
- ۹۶/۱۰/۲۸
- ۱۵۸ نمایش