فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

تقلّاهایت برای اینکه از بودنی کوتاه، جوانه‌های سبز بسازی گاهی شبیه موجی مهیب، آرامشت را نشانه می‌گیرند. 

دلم خواسته که خوب باشم، دلم خواسته که درست زندگی کنم، که شریف و بی حاشیه نفَس بکشَم و هرجا که لازم شد، دست‌هایَم را برای قد کشیدن دیگران دریغ نکنَم. 

آدم‌ها حتّی وقتی که آدم‌ها را دوست دارند، توی دلشان را به کسی نشان نمی‌دهند. توی دلِ آن‌هایی که چشم و زبان‌شان تشویقَت می‌کند، اغلب با تو حرف نمی‌زَند، برای همین مدام مجبوری با خودت مشورت کنی. مجبوری توی یک اتاق باشی که صدای خودَت می‌پیچَد، و مجبوری به صدایی که می‌دانی کَم می‌بینَد، گوش بدهی و نظرش را کم یا زیاد، بپذیری.

آدم‌ها توی دلشان را نشانَت نمی‌دهند، توی دلشان با تو حرف نمی‌زند، رسم نیست. برای همین حسّ‌شان یک جوری می‌شود وقتی توی دلت را نشان می‌دهی؛ باورشان نمی‌شود. چشم‌هایشان به تو می‌خندد ولی معلوم است که توی دلشان، به آن‌ها چیز دیگری گفته که بعد از آن، خودشان هم یک جوری می‌شوند.

به هر حال، به نظرم کم یا زیاد، با توی دل خودت بساز. هیچکس به اندازه‌ی او، نمی‌فهمدَت، تشویقش به اندازه‌ی هیچکس واقعی نیست.

  • زهرا
از کدام روز، منظره‌ها شبیه گذشته نبودند؟
خاطرم نیست.
و هیچ به جای فکر کردن به اینکه «نبودند»، به این فکر نکرده‌ام که چرا باید «باشند».
هر لحظه‌ی زندگی را فقط یک بار نفس می‌کشیم؛ از کجا بدانیم که چه شکلی بودن‌مان، آن است که باید...
وقتی توی پنج سالگی، رودخانه را دیده بودیم و سرشار از احساسِ شادیِ بازتابیده در ابدیتی گمشده... از کجا باید بلد می‌بودیم مثلاً که از سی سالگی به بعد، آیا همان احساس تکرار خواهد شد، یا که این حسِّ زوالِ جاریِ امروز که روی طرحِ لبِ همه‌ی منظره‌های قشنگ ماسیده، واقعیت دارد و برای همه همین شکلی‌ست...؟
  • زهرا
برگ، در حوالی پاییز است و چشمه، گلوی تر شدن ندارد؛ این درخت، محالِ ایستاده‌ایست، حضوری غایب، که دیگر هیچ جوانه‌ای از جانش، به میلاد، سلام نمی‌گوید. روحش، شاید جایی کنار کوه تور تا ابد سبز و ساکت و بی‌انتظار شود... شاهدی که نه موضوع است، نه موضعی دارد و نه وضعیتی قابل عرضه یا اعراض حتّی.
شاهدی مطرود و مسکون و مکتومی ابدی؛ که دیگر هیچ خونی، محیایش نخواهد بود.
  • زهرا

مونولوگ

۰۸
دی

تک گویی های من و سایه اش، مُسکّن روح فرساییت.

امّا چاره چیست، که باید گفت...

  • زهرا

آی عمو...

۰۶
دی

 یک عمر، روی لبه‌های لرزانِ اعتماد نفس کشیدن...

دوباره این روزا یادِ عمو صَفَرعلی افتادم؛ یه جوری می‌گفت «اون دنیا نزدیکه عمو، قیومت نزدیک‌تر» که به ته فکرت هم نمی‌رسید حال خودشُ وقتش که برسه... عمو صَفرعلی اونقدر از اون دنیا و قیومت و شهادت دادن گفت، که روسا اومدن همینجور الکی الکی سرشُ بردن بالای دار... عمو همونجوری که خنده و گریه و ترس و نترسیش پیدا نبود رفت وایساد تا طناب بندازن گردنش... خودشم باورش نشده بود که دیگه ایییینقدر(!) نزدیک باشه... بمیرم برای اون لحظه‌ت عمو...

الان انگار همه‌مون عمو صفرعلی شدیم جلوی صف روسا و روستاییا... خِرِمونُ چسبیدن که ببرن بالای دار، همونجور امید-ناامید زل زدیم که بلکه یه سر سوزن امید از چشم و دهن یکی بیفته بیرون، یا ژنرال روس یه‌هو حال نکنه با مردنمون و امید داریم که فقط خواسته باشه امیدمونُ بکُشه، بعد ولمون کنه...

مسخره‌ست، نه عمو؟!

چی مسخره‌ست دقیقاً نمی‌دونم؛ ما مسخره‌ایم با این حال و روزمون، یا حال و روزی که آوار شده سرمون... فقط می‌دونیم که خیلی نزدیکه عمو، و خیلی...

آی عمو... آی عمو...

  • زهرا

به جای تمامِ بُغض‌های نباریده‌ی آسمان، اشک...

به جای خالی‌ات...

  • زهرا

به خودم و دریچه‌های نو و خُرده چشمه‌های تازه سلام!


که می‌توانم به خاطر بیاورم و شانه به شانه‌ی منظره‌های بی‌دوام، مداوم باشم؛ که ریسمانی هست و دستی، که همیشه معنا را هر جا که باشد، می‌رساند به چاه‌های خشکِ عمیق؛ می‌رساند به آخرین خانه‌های ماسوله‌ی روح و حیات را برقرار می‌خواهد. به خودم که بهترین فکرهایم را همیشه تصوّرِ یک وجب خاک برای آرمیدن، به اوج میبَرَد، عرض ارادت و اخلاص؛ به جانی که هر بندی از بازتاب‌های مجهول‌ا‌لعلّه را از گره‌بودگی نجات می‌دهد و خودش را رها می‌کند.

مبارکم باشد این حال و مبارک‌تان بشود چنانی و آمین.

  • زهرا
خونِ حرف از نهاد می‌ریزد، جان، گزاره‌ی مجهول است. 

  • زهرا
گاه‌گاهی که کسی می‌گوید «دوستم دارد»، بیشتر می‌فهمم که «دوستت دارم»؛ 
معشوقِ جان به پاییز آغشته‌ی من...  برای هر چیزی جز نام تو گریه می‌کنم؛ تو چشم‌های من شده‌ای، خودِ گریستنم.
  • زهرا

سرخوشی

۲۸
آبان
امروز وسط این همه مصیبت، شادم بی‌خودی:)

نمی‌دونم بعدنا به چه دردم می‌خوره که بدونم یه همچی روزی شاد بودم به دلیل نامعلومی؛ احتمالاً ثابت می‌شه که یه تخته‌م کم بوده؛ هه...!
  • زهرا