Fragmented Mind
دو ساعت است که مثلاً نشستهام تا صحت و معنیداریِ نتایج یک نمونهبرداری مهم و وقتگیر را از نظر آماری آزمون کنم و تحلیلم را برای استاد بنویسم؛ اول به فکرم رسید که دور و برم خیلی شلوغ شده، شروع کردم به مرتب کردن و نظم دادن به اطرافم، بعد که خیالم راحت شد تازه احساس کردم چقدر گرسنهام! گرسنگی که رفع شد، یاد اتفاقهای خوبِ امروزِ کلاس زبان افتادم و کتابهایی که بعد از آن خریدم، ناخنک زدن به آنها هم تمام شد، آمدم و فکر آخر هفته، بعد از یک ماه و نیم خانه رفتن و سورپرایز کردن خانواده، ذوقی به جانم ریخت که دیدم اول بیایم اینجا بنویسمش تا این هم از سرم بیفتد، بلکه بعد بتوانم بر پروژهام متمرکز بشوم. تازه اینها همهی دلمشغولیهایم نبودند که نوشتم.
نمیدانم آنها که میروند خارج از کشور چطور سازگار میشوند، و خودم اگر رفته بودم/بروم؟! اما همینجا و در همین چند وقته، کلّی سخت گذشته... شاید عجله میکنم، شاید همینکه اینجا رفت و آمدی نیست و بیشتر وقتها بین خانه و دانشگاه میگذرد باعث سخت گذشتنش میشود. ولی توان میخواهد و هنوز من آنقدرها توانمند نشدهام، پس با تمام وجود برای آخر هفته خوشحالم و لحظهشماری میکنم:)
- ۹۵/۰۸/۲۹
- ۱۰۴ نمایش