فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

لالمانی...

۰۳
ارديبهشت

صبح دیروز، با هق هق بیدار شدم. توی خواب‌ها، دوجور گریه ام به بیداری می رسد؛ وقتی صدایم شنیده نشود و وقتی دلتنگ باشم، نمی دانم چرا دلتنگیِ توی خواب، این قدر عمیق و بی انتهاست، تهِ گریه هم آخرش را پیدا نمی کند... بیدار شدم، اشکهایم داغ داغ سرازیر...  گریه این روزها مرا سبک نمی کند... از سنگینی به سنگینی می بَرَدَم. لالم می کند، کُندم می کند. 

خدای مراقب...

  • زهرا

صَدْ جانِ شیرینْ دادِه اَمْ

تا اینْ بَلا، بِخْریده اَمْ/.


سلام، اردی‎بهشت...

  • زهرا

Ave ...Ave

۳۱
فروردين

مهربانم

پیام مراقبتت، امروز به من رسید، یکی از بی نهایت، که اینجا بودنم را مدیونش هستم. دریافتم و روی قلبم گذاشتم، هنوز هم مراقبم باش. دوستَت دارم و زنده به حسِّ حضورت هستم، خدای مراقب.

  • زهرا

رنگ رنگ

۳۱
فروردين
غرقم کن و سیرم نه
بهار
در شکوفه هایت...
  • زهرا

خوبَش کن

۳۰
فروردين

آسمان گریست، من هم بی دلیل...

بی دلیل که نه... نه...

توی گوشَت گفته ام، توی آغوش بسیطت، باریده ام... 

آمینِ امشبم، به سرسبزیِ هرشب نیست، تنش نحیف و لرزان است، به تو میسپارمش، بعد چشمهایم را میبندم.

دوستت دارم و آمینی که جانش تویی.

  • زهرا

پشت سری ها

۲۹
فروردين

رفتن، ردّْ دارد. پشتِ سر گذاشتن دارد. سبک شدن دارد.

به «جا گذاشته ها» فکر می کردم، بعضی ها را از دست می دهی، سبُک می شوی، بعضی ها را از دست بدهی، احساسی شبیه معلولیت داری. اولی ها، رفتنشان، رفتنت را تُند می کند. دومی ها که بروند، لنگ می شوی.

  • زهرا

35 ساله شدم.

سی و پنج بار، شنیده ام «تولدت مبارک»، و خیلی فَهمَش نکرده ام. شمردن تمام طلوع و غروب هایی که بوده ام، مهم نیست، مهم این است که می دانم خیلی هستند، خیلی... خیلی هایی که باید می گذشته اند تا برسند به سی و پنجمین بهار، و من اینجا برای اولین بار در تمام این روزهای بیشمار، شعورِ شُکرگذاری پیدا کنم.

شگفتا، که من از بودنم، برخلاف تمام این سالها خوشم. خوشَم که آنقدر جان و مجالَم دادی تا برسم به پیدا کردنت، به بی قراریِ شادِ دوست داشتنت،  به طعمِ خوبِ نظم و یاد گرفتن راهی که عشق و عقل را به هم برسانَد.

حالا دست در دستت، سربلند و بی نهایت امیدوارم، به روزهایی که به دست هایم برکتی دیگر بدهی، تا زنده ام، به بخشندگی ات چشم دارم، پس:

به چشم هایم، به دستهایم، به گام هایم و به قلبم، لیاقت بده، مَحْیایم کن، ژرف و پربرکتم کن، لبریز و زایای لبخند، حمایت و دلگرمی، برای همه ی آنهایی که سر راهم قرار می دهی. اندوخته ی عشق و احترام زیادی که به من بخشیده ای، به پیشگاه خودت می آورم، بیاموز افشاندنش را، متبرکش کن و برویانش، هزار هزار مزرعه ی سبز را...

آمین

و سپاس های پُر خون!

  • زهرا

چشمْ خانه ام، گرمِ اشک می شود، می خندم.


بِمیریدْ، بِمیریدْ، بِه پیشِ شَهِ زیبا

بَرِ شاهْ چو مُرْدید، هَمِهْ شاه و شَهیدیدْ

  • زهرا

آوازخوانِ کشف ها

۲۲
فروردين

خویش یافتگان، رستگارانند. 

پیدا کردنِ الگوهای فردی، ساختن یک چارچوبِ ویژه برای خویش، سهل ممتنعی ست، که اگر میسر شد، قزل آلای رنگین کمانی خواهی بود، افتاده ی نترسی، در مسیر آبهای آزاد، بی که راهت را گم کنی، بی که از سبدِ بی نهایت مسیرهای موجود، به اسراف بیفتی، مسیرِ آگاهانه ی خویش را خواهی رفت، دیدنی ها، شنیدنی ها و دانستنی هایت را خواهی دید، خواهی شنید و خواهی دانست. بعد، همان الگوی عالیِ خویش یافته ات، هدایتت می کند به مقصدی، که مبدأ است و مبدأ نیست.

  • زهرا

درنگ

۲۰
فروردين

هر روز، به خیلی چیزها فکر می کنیم. تصمیم های زیادی می گیریم. احتمالا، قضاوتِ ناخودآگاهِ درباره ی خویشتنمان، این است که جدی هستیم، تصمیم هایمان جدی هستند، کارهایمان جدی هستند.

ولی شاید اگر خوب ببینیم، جدی نبوده اند آنقدرها، وگرنه سهل انگاری نداشتیم. همه ی ما، خیلی وقتها... ما به کوتاهیِ زندگی، هیچوقت آن طور که هست فکر نمی کنیم، حتی اگر حواسمان باشد. برای همین، زمان دادن هایمان، سهل انگارانه است، صبرهایمان، گاهی منطقی جز کاهلی چه برای تصمیم، چه برای اقدام، ندارند. از دست می دهیم اغلب... در حالِ از دست دادنِ خیلی چیزهاییم، که می توانیم اما نمیخواهیم پشیمانیِ بعدهایش را تصور کنیم. خودمان را به فراموشی می زنیم، و اگر باطن بیداری داشته باشیم، رنجورِ مداومیست...

باید ذهنم را خلوت کنم، کوتاهیِ زندگی را درست و حسابی بشناسم، بعد ببینم کجاهاست که باید تغییر کنند.

  • زهرا