شمعی روشن، شمعی ابدی
35 ساله شدم.
سی و پنج بار، شنیده ام «تولدت مبارک»، و خیلی فَهمَش نکرده ام. شمردن تمام طلوع و غروب هایی که بوده ام، مهم نیست، مهم این است که می دانم خیلی هستند، خیلی... خیلی هایی که باید می گذشته اند تا برسند به سی و پنجمین بهار، و من اینجا برای اولین بار در تمام این روزهای بیشمار، شعورِ شُکرگذاری پیدا کنم.
شگفتا، که من از بودنم، برخلاف تمام این سالها خوشم. خوشَم که آنقدر جان و مجالَم دادی تا برسم به پیدا کردنت، به بی قراریِ شادِ دوست داشتنت، به طعمِ خوبِ نظم و یاد گرفتن راهی که عشق و عقل را به هم برسانَد.
حالا دست در دستت، سربلند و بی نهایت امیدوارم، به روزهایی که به دست هایم برکتی دیگر بدهی، تا زنده ام، به بخشندگی ات چشم دارم، پس:
به چشم هایم، به دستهایم، به گام هایم و به قلبم، لیاقت بده، مَحْیایم کن، ژرف و پربرکتم کن، لبریز و زایای لبخند، حمایت و دلگرمی، برای همه ی آنهایی که سر راهم قرار می دهی. اندوخته ی عشق و احترام زیادی که به من بخشیده ای، به پیشگاه خودت می آورم، بیاموز افشاندنش را، متبرکش کن و برویانش، هزار هزار مزرعه ی سبز را...
آمین
و سپاس های پُر خون!
- ۹۶/۰۱/۲۵
- ۱۲۱ نمایش