حاصل زندگی
دشواری، اشکهایمان را بهانه میشود، اما خندیدن خود دشواریست. مراتبِ تجربه، آغوشت را برای این دشواری باز میکند.
- ۰ نظر
- ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۴
- ۱۶۵ نمایش
دشواری، اشکهایمان را بهانه میشود، اما خندیدن خود دشواریست. مراتبِ تجربه، آغوشت را برای این دشواری باز میکند.
پای قولهای خودت به خودت، بیش از هر حرف دیگری باید بایستی. برای همین دارم به این فکر میکنم که یک قولی به خودم بدهم. دلیل فکر کردن، امکانسنجیست. قولِ دشوار من، ادوات و برنامه و چیزهایی لازم دارد که با فکر کردن و زیاد فکر کردن پیدا میشود. جای قولم که سفت شد، گفته میشود. قرارداد مهمیست.
اما یک خوشحالی را در حاشیهی این قول، پیدا کردم امروز، توی من موجود عجیب و غریب و فوقالعادهایست. یک آن،کافیست که فرتوت و معلق باشد، یک لحظهی دیگر، با نیرویی ماورایی، مرا دنبال خودش میکشاند و میرود به سمتی، که تکلیفش را روشن کنم، معجزه اتفاق افتاده است. نسل جدید، گاهی به جاهای خوب میبرندمان!
آرامِ بی دلیلِ با دلیلَم... و مثل بیشترِ وقتها شکرگزارت. هنوز مراقبم باشی.
نفس های عمیییقم ببخش، خواب آرام و بیداریِ به اندازه، مهربانم آمین.
بیدار نمی شوم،
چشم باز میکنم،
شب نیست، روز نیست
اما پنج شنبه ی به خصوصی ست.
آغاز شده پیش از من
با همهمه، و حرکات درجا، در چشم ها، گریختن ها
رسیدنم را چیزی تعریف نمی کند
مرزی فقید در همه سوست، حیّ و غایب!
رنگ، ریخت و پاش است
نباید چشم چرخاند، نباید دید
وگرنه تشریفات نابود میشود
ایستاده می دوند، حسشان میکنم
با چشمهای دوخته، گریه میکنند و گریزانند
سرد است
پنج شنبه ی به خصوصی ست
قاعده دیگر شده است
قهرمان، آن تکیه گاهِ امن
مات و تَرَک خورده، آماجِ گریزهاست
با چشم های دوخته، کالبد تهی
آن پوستِ دلاور...
کجا هستم؟
چرا پنج شنبه نیست؟
چرا سرِ این وقت، آویزان است؟
چرا مرزهای فقیدش به زمین نچسبیده اند؟
فقط سرد است، فقط گرم...
و سرگردان
و نمانا
استخوان سینه ام را بی حفره و خشک
در سلسله ی جنبشها میشکند
می گذرد و ایستاده
رفته است و هست
مدفون است و مرئی
چشم های دوخته اش
روی استخوان بی حفره ی سینه ام مرده اند
و گریختنشان را تماشا میکنند...
تیزاب است اشکش، میسوزاند، میخورد
مرا به خواب نمی بَرَد
چشم هایمان را می بندد...
اگر درست به خاطرم مانده باشد، چندسال پیش، زنی در تلویزیون، شرح میداد که توسط چند دزد، به چاهی در بیابانهای اطراف شهرشان انداخته شده بود. بعد از روزهای زیادی که بیشتر از یکی دوماه بوده گویا، علیرغم جراحات و گرسنگی، به شکلی معجزه آسا نجات پیدا کرده بود. تعریف میکرد که روز و شبهای آن چاه را چطور، با خودش و با خدا حرف می زده... گاهی به غایت نومید از آنکه شنوندهای باشد.
مدت هاست که آن حال را حس میکنم. اینجا چاهِ من است. خودم را به اینجا انداخته ام تا کسی نشنَوَدَم، و خودم را حبس این مَجازِ فراگیر کردهام که نرنجانم یا اندیشناک نکنم. به جایَش سکوتی ژرف، انعکاسی خاموش و انتظاری بی پایان برای صدای نوشتنی ام خریدهام.
اینجا چاهِ من است، در آن، جراحات بیشمارم، صدای خودم، و امیدهایی در افول، مرا به زنده بودنم آگاه نگه میدارند.
درون قلبم، چیزی که قبلاً بیکار نبوده، ایستاده انگار... من که با قلبم فکر میکردم، از آن وقت سردرگُمَم. جای واکنشهایم، شکل و زمانشان، آشنا نیستند. در بزنگاهها، کناری ایستادهام و تماشایم میکنم. منم؟!
دگردیسیِ دیگری در راه است، صبورم کن، مهربانی اَم ببخش، قرارم بده. امشب هم، توی گوشم زنگ شدی، عصر چیزی از تو خواسته بودم، که تا شب، راهش را به درونم نشان دادی. مرا که چشمهای ضعیفی دارم، نزدیکتر باش، به خاطر گوشهای سنگینم، بلندتر بخوانم، و به این حافظه ی کهنه قوت بده که کمتر خم بشوم زیر بار فراموشی و ظلمات. چراغم را نگه دار، دستم را بگیر.
دست هرکه را که صدایت میزند. هیچ دلی را تَهِ تنهایی و تاریکی، تهِ نومیدی جا نگذار، ریزیم... شکستنی و کوتاه... قدمان به آن وَرِ دیوار نمیرسد.
لبریزم از شعرهای منتظری، که هیچگاه وقت سرودنشان، نمیرسند.
شهیدی بودم ای کاش، گلگونه ی لبخندی ابدی. کاش در قاب لبخند، می مُردم، تا خوشبختی جاودانه شود. این ظفر را شاید دیری نپاید و شاید به زخم های بیشمارش آزرده کنند. شاید آرامش، موج باشد و مانا نباشد، باید این لحظه ها را مُرد و به ابد سپرد.
در اعماق قلبم، آتشی روشن است، که گرمم نمی کند، می سوزاندم...