ننامیدنی
بیدار نمی شوم،
چشم باز میکنم،
شب نیست، روز نیست
اما پنج شنبه ی به خصوصی ست.
آغاز شده پیش از من
با همهمه، و حرکات درجا، در چشم ها، گریختن ها
رسیدنم را چیزی تعریف نمی کند
مرزی فقید در همه سوست، حیّ و غایب!
رنگ، ریخت و پاش است
نباید چشم چرخاند، نباید دید
وگرنه تشریفات نابود میشود
ایستاده می دوند، حسشان میکنم
با چشمهای دوخته، گریه میکنند و گریزانند
سرد است
پنج شنبه ی به خصوصی ست
قاعده دیگر شده است
قهرمان، آن تکیه گاهِ امن
مات و تَرَک خورده، آماجِ گریزهاست
با چشم های دوخته، کالبد تهی
آن پوستِ دلاور...
کجا هستم؟
چرا پنج شنبه نیست؟
چرا سرِ این وقت، آویزان است؟
چرا مرزهای فقیدش به زمین نچسبیده اند؟
فقط سرد است، فقط گرم...
و سرگردان
و نمانا
استخوان سینه ام را بی حفره و خشک
در سلسله ی جنبشها میشکند
می گذرد و ایستاده
رفته است و هست
مدفون است و مرئی
چشم های دوخته اش
روی استخوان بی حفره ی سینه ام مرده اند
و گریختنشان را تماشا میکنند...
تیزاب است اشکش، میسوزاند، میخورد
مرا به خواب نمی بَرَد
چشم هایمان را می بندد...
- ۹۶/۰۳/۰۵
- ۱۱۷ نمایش