مناجاتِ محرابِ تاریکا
سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۰ ق.ظ
درون قلبم، چیزی که قبلاً بیکار نبوده، ایستاده انگار... من که با قلبم فکر میکردم، از آن وقت سردرگُمَم. جای واکنشهایم، شکل و زمانشان، آشنا نیستند. در بزنگاهها، کناری ایستادهام و تماشایم میکنم. منم؟!
دگردیسیِ دیگری در راه است، صبورم کن، مهربانی اَم ببخش، قرارم بده. امشب هم، توی گوشم زنگ شدی، عصر چیزی از تو خواسته بودم، که تا شب، راهش را به درونم نشان دادی. مرا که چشمهای ضعیفی دارم، نزدیکتر باش، به خاطر گوشهای سنگینم، بلندتر بخوانم، و به این حافظه ی کهنه قوت بده که کمتر خم بشوم زیر بار فراموشی و ظلمات. چراغم را نگه دار، دستم را بگیر.
دست هرکه را که صدایت میزند. هیچ دلی را تَهِ تنهایی و تاریکی، تهِ نومیدی جا نگذار، ریزیم... شکستنی و کوتاه... قدمان به آن وَرِ دیوار نمیرسد.
- ۹۶/۰۳/۰۲
- ۱۴۰ نمایش