فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

حالِ و قال

۲۵
آبان


دلت تهرون، چشات شیراز، لبت ساوه، هوات بندر

بَم‌ام هرشب، تنم تبریز، سَرَم ساری، چشام قمصر


دلم دلتنگ تنگستان، رو دوشم درد خوزستان

غرورم ایل قشقایی، توو رگهام خون کردستان


توو خونَه‌م جنگ تحمیلی، تُو خونَه‌ت ملک اجدادی

خرابم مثل خرمشهر، ولی تو خرّم‌آبادی


تموم کودکی هامُ، بهم دنیا بدهکاره

تو با لالایی خوابت برد، منم با موج خمپاره


دیگه خسته‌م از این شهرُ، از این دنیای وا مونده

می‌خوام برگردم اونجایی، که انگشتام جا مونده


دلم بعد از تو با هرچی که تَرکش داشت جنگیده

دیگه بعد از تو به هرکی که دَرکش کرد خندیده


روو دستم داغ سوسنگرد، تو قلبم عشق خونین‌شهر

خیالم رکس آبادان، اسیرم باز تو این شهر


موهات قشلاق دستامه، برام بُن‌بسته هر کوچه

مثِ تالار آیینه، به هر سمتی برم پوچه


...

سروده‌ی پدرام پاریزی

  • زهرا
نوجوان که بودم، پدرم همیشه می‌گفت: «مسیر وسطی رو انتخاب کن، و به روایت مذهبی خودش ـخیرُالامور أوسطهاـ» را تکرار می‌کرد. امّا زود یادش می‌افتاد گوشم را بپیچانَد که «بچّه! میانه‌روی حواسِ جمع می‌خوادا! مثل لب پشت بوم راه رفتنه، از این وَر و اون‌وَرش نیفتی!». بعد عزیزم خودَش از آن وَرِ نصیحت کردن چنان می‌افتاد که همیشه آدم را در یک سمتی نگه می‌داشت. خاطره‌های خوبی نمی‌ساخت از آن کارها. ولی هیچ گاه مِهرش از دلم نمی‌رَود و کم نمی‌شود. من فکر می‌کنم صبر خدا را برآیندِ نیّت‌های بنده‌هایش زیاد کرده، چون خودم هم نمی‌توانم آدم‌های شناس را، فارغ از نیّت‌هایشان مورد قضاوت و حُکم قرار بدهم. دوست داشتن، پای بخشش و صبر و انتظار را وسط می‌کِشَد و زمانِ حُکم صادر کردن را عقب می‌اندازد.
  • زهرا

خستگی

۱۶
آبان
نایتینگِل خَسته‌ست. اگر بمونه، ادامه می‌ده، همونجوری نایتینگِل، نمیذاره آب توی دل کسی تکون بخوره، ولی دلش با موندن نیست. خسته‌ام از دلتنگیت، خسته‌ام از اینکه به خودم و به همه می‌گم خوب شد که تموم شد. خسته‌ام از بس پیش آجی گریه کردم. از بس پرسید چرا هنوز بعد از این همه وقت این همه داغ داری، خسته‌م از بس گفتم بدون خداحافظی بود، مثل دوتا آدم که از دوطرف یه پرتگاه آویزون باشن، که از گرفتن دست هم هیچی گیرشون نیاد، خسته شن و ول کنن.
خسته م از هر روزی که بیدار میشم و آینه، یه چروک دیگه از ردپای گریه‌های دیشب نشونم بده، خسته م از اینکه بیخودی امیدوارم، فقط پوستم کلفته، فقط جون‌سختم متأسفانه انگار.
  • زهرا

نمی‌دانم برای دنیا چه اتّفاقی می‌افتد، واقعاً بعضی‌ها شبیه ویروس‌اند. در این بازه که کار اجزای جهان گذشته از میرایی، شکلی شده‌اند که وابستگی داشتن آسیب‌پذیرت می‌کند؛ همیشه چیزی برای به چپاول رفتن داری. خیلی چیزها عجیب و خالی شده‌اند و برای معنا نگه داشتن روی خط کوتاهِ بودنت، باید زحمت بکشی، باید دنبالش بگردی و برایش هزینه کنی. شادی مفهومِ غریبه‌ایست شاید این میان ولی ترکیده و تمام نبودن هنر است. من راهِ «نایتینگِل» شدن را برگزیده‌ام به جای آن‌که در این مکّاره بازارِ جنگ و قتلِ معنا، تفنگ دست بگیرم. جدّی گرفته نشدن در این راه، دقیقاً همان چیزی‌ست که برای پایداری نیاز دارم. اینجا همیشه گفته‌ام «من» امّا با شرمساری. از این به بعد سربلند می‌گویم از «من»، برای اینکه هسته‌ی جهانم هستم و باید به خویش‌آگاهی برسم تا بشود که نایتینگلِ خوبی بشوم. می‌دانم این وسط، نایتینگِل بودن، چیزی در مایه‌های «دُن‌کیشوت» بودن است، ایرادی نمی‌بینم تا زمانی که به «باکسترِ» جورج اورول شبیه نباشم. نمی‌گذارم چیزی غیر از آنچه که می‌خواهم تنم کنند.

  • زهرا

مثل همیشه

۰۶
آبان

دوست ندارم بگم «روز بدیه»، امّا وقتی با وجود خوردن صبحانه و یه میان وعده ی درست درمون، زور ضعف از تو بیشتر میشه و مجبورت می‌کنه توی رختخواب بمونی، زبونت به گفتن «چه روز خوبی!» هم باز نمیشه. احساس می‌کنم شیشه‌ی عمر من داره تُند تُند خالی میشه، حتّی این روزا اونقدر حوصله برام نمونده که فکر کنم به آرزوها و راه‌های نرفته، مثل یه اسکیموی پیر که از خونه دور میشه و در آرامش منتظر مرگ میشینه، از خواسته‌هام و قلبم فاصله می‌گیرم تا بشه باقی پیمانه‌ی عمر رو آرومتر سرکشید.

دو-سه روز پیش تلفنی با عزیزم حرف می‌زدم، از زندگی، از سهم هر آدم در تغییرِ نامعادله های دنیا، از وقتِ کم؛ بهش گفتم قرار نیست یه آدم بتونه یک تنه چیزی رو تغییر بده،  تصوّرشم خنده‌داره! بزرگترین لطف هر آدم، نسبت به حجم و بازه ای که از قید مکان و زمان اشغال می‌کنه، اینه که به قاعده زندگی کنه و ردّی از مسیرها و نیّت های خوبش، توی محیط خودش ته نشین بشه، باقیش، به عهده ی زمانه، به عهده ی باقی آدماست.

خسته م یه ذره از همه چی، ولی سعی می‌کنم انگیزه هامُ سرپا نگه دارم، چون وظیفه دارم.

  • زهرا

وقتِ برگشتن، وسط جیغ جیغِ اتوبان، وقتی که از ضعف دلم به هم می‌خورد و مغزم، چشم‌هایم را جواب کرده بود، وقتی که در آنِ غفلتِ من از زمان و مکان، آن شبهِ تصادف اتفاق افتاد... 

چرا آدم‌ها کمتر این لحظه‌هایشان را ثبت می‌کنند؟! هنوز تن لرزه دارم، و هنوز گرفتگی سراپایم را در حصار گرفته، ولی فکر اینکه باید دامنِ آن ثانیه‌ها را بچسبم، نمی‌گذارد به کُمای کوفتگی بروم و مثلِ تمامِ خواب نگاشته ها، به دستم فرمان می‌دهند که بنویس.

چیزی که اتفاق افتاد، شبیهِ «اینرسیِ نگاه» بود؛ حتماً که اسمِ درست و درمانِ علمی ای دارد و من نمی‌دانسته ام که این اسم من درآوردی پیدا شده؛ وقتی که به یک منظره خیره بوده ای و یک دفعه تغییر منظر می‌دهی، به یک سطح بی نقشِ تک رنگ، یا حتی به آسمان صاف، یا هرچه که تشخیصش را از یادت نَبَرَد نگاه کنی، و نگاتیوِ چشم اندازِ قبلی را ببینی، کمرنگ و روح وار؛

توی خلسه ی خستگی، آن لحظه ی غیرمنتظره، من و نگاتیوم را از هم تکاند، سرد و سبُک و بی اراده شدم، حس کردم مرگ بود که دستم را گرفت، به یاد آوردنش ارجمند است، چون خوب به یادم مانده که آن لحظه‌ها آنقدر کِشدار بودند که از خودم بپرسم و آری بگویم، خوب بودم، جانم آماده ی سلام بود و چیزی از ماتَرَکْ به مخیّله ام راه نداشت!

و زود برگشتم به تنی سرد و مات...

 بیش از اینَش را باید در حریمِ ذهن مرور و معنا کرد، اگر زیاد نگفته باشم.


  • زهرا

از اینجا شروع شد که بی وقت خوابم بگیرد، برای من خوابیدن سخت است، در هوشیاری کامل، بعد وقتی که یادم نمی مانَد، کلید زده می‌شود و رفته‌ام. امّا مثل کسی که درجات بیهوشی را طی می‌کند، هوش و حافظه ام بور و بورتر شد، این درجه ها را حس کردم.

بعد با دغدغه های همان لحظه، توی خانه ی آبادان بودم، داشتیم با مامان فکر می‌کردیم که غذاهایی که از دیشب ما در اینجا و آنها در آبادان باقی‌مانده کفاف شام امشب را می‌دهند یا نه، البته حرفی از اینجا نبود. 

بعد از خانه بیرون رفتم، ایوان ندارد امّا داشت. هیچ خانه‌ای اطرافمان نبود، ضدّ نورِ دم دمای غروب، کلاژ درختهای بی برگ و یک دشتواره ی نیمه تاریک را نشان می‌داد. کبودیِ آسمان پشت سایه‌ی یک درختِ دورِ روبرو فقط کمی شکافته بود، یک لکه ی سفید-آبی مانده بود آنجا، خواهرم را تند صدا زدم و موبایلم را خواستم که عکس بگیرم. تا بیاید آن تصویر روبرو شروع کرد به رفتن.

هرچه تغییر جا دادم، نتوانستم یک جا توی فریم نگاهم نگهش دارم، زود و زودتر، هرچه در قابِ روبرو بود با سرعتی فزاینده از راست به چپ دوید، آنجا بود که فهمیدم ماییم که می‌رویم، ما، خانه، داریم شبیه یک اتوبوس در غروب، با همان سرعت دور می‌شویم.

بعد، توی اتاق یک خوابگاه بودم گویا، بالش و دفتر و کتاب، دراز کشیده بودم وسط وسایلم و آن طرف دختر دیگری، در وضعیتی شبیه من که چهره اش آشنا بود. بدون اینکه بپرسم شناخته بودمش، گرچه حالا نمی‌دانم چرا شناختمش، چون برای بیداری ام آشنا نیست.

بعد کنار یک خیابان بودم، جایی که پله ها به یک دفترِ بزرگِ در شیشه ای بَرِ خیابان، آن بالاتر، منتهی میشدند. کسی یا کسانی که غریبه بودند آنجا وول می‌خورند. یک خانم مانتو مقنعه پوشیده بیرون آمد روی پله ها نشست و گفت:«ادامه بده»، شروع کردم بدون هیچ سؤال و درنگی، از احوالم گفتم، از خستگی های مفرطِ روحم، از اینکه دلم یک خوابِ طولانی میخواهد. مشاوری، روانشناسی، چیزی در همین مایه‌ها بود که در خلال حرف‌های من، از زنی با روپوش و مقنعه ی سیاه به شمایل مردی تبدیل شده بود با روپوش سفید، بدون اینکه آب توی دل من تکان بخورَد. روی پلّه ها نشسته بود گوش میداد و چشمهای ریزِ خیلی به هم نزدیکش، دقّتش را منتقل می‌کردند.

بعد سؤالی به ذهنش رسید، اوّل گفت که من خیلی کلّی گو هستم و آن بالاییها از او جزئیات بیشتری می‌خواهند، سؤال تأکیدی پرسیدم که باز هم جزئی‌تر؟ تأیید کرد و سؤالی پرسید که نمی‌توانم بازگو کنم، آنقدر که خصوصی و واقعیست!

از سؤالش کلافه شدم، شروع کردم به توضیح دادن که از آنجایی که من چنین و چنانم، این مدل سؤال کردن راجع به من «پرت و پلا»ست!

و باز گرچه حالت تأیید و پشیمانی را توی صورتش دیده بودم به عتابش ادامه می‌دادم که چرا این وقت را به سؤالهای درست تری اختصاص نمی‌دهد، توضیحاتم درمورد خودم، سخنرانی غرّا و دقیقی بود که از مراتب خواب و رؤیا بعید است.

چیز عجیب دیگر اینکه مرا «زانیا» صدا می‌زد و من هیچ واکنش بیگانه پندارانه ای به این اسمِ دم بریده ی بی ربط نداشتم!

آنجا خواستم که نباشد و تصویر متشنّج شد و من برگشته بودم به آن اتاق خوابگاهی، که یک جفت دختر دوقلوی کم سن و سال جای دختر آشنای قبلی را گرفته بودند. گفتند خیلی سال است که خوابیده‌ای و آدم‌های زیادی آمده اند و رفته‌اند زانیا!

باورش سخت بود، عصیان کردم و خواستم که آنها هم نباشند، برگشتم به همینجا، اتاقِ کم نورِ همینجا که هستم، خواهرم را آنطرفِ اتاق می‌دیدم، روشن و واقعی، خوشحال که از خواب بیدار شده‌ام، صدای آن مرد از گوشیِ تلفنم آمد: «زانیا! همه‌ی سؤالهایت بی جواب مانده، کجا رفتی؟!»

به هم ریختم و هرچه دست به گوشی بردم، لایه‌های خوابِ رو به کَنده شدن، دستم را کوتاه می‌کردند، بالاخره بیدارِ بیدار شدم. همه چیز عین به عین شبیه چند لحظه پیش بود، جای من، جای خواهرم، حالتش و گوشی تلفنم...

  • زهرا

memorize

۲۲
مهر

باشی و عاشق نباشم، 

                                               کار آسونی که نیست

عاشقت می‌شم دوباره، 

                                                   عاشق اونی که نیست

تو یه روزی برمی‌گردی، 

                                                 از خیابونی که نیست

عاشقم می‌شی دوباره، 

                                                    عاشق اونی که نیست

...

  • زهرا

شیدای قشنگم، هنوز غصه می‌خورم که بین وسایلت جامدادی از قلم افتاد. دلبستگیِ معصومِ من، خوب است که تو را ندیده‌ام. دل بستنی که برای ماندن و همیشه داشتن نباشد، ظالمانه ترین روتینِ دنیاست. هرچقدر بخواهمت و دوستت بدارم، از آن من نبوده‌ای و نخواهی شد. دیدن و دلبسته شدن به آنِ دیگران، خودسوزیست. ترجیح می‌دهم رؤیای مجسّم من جایی زیر همین آسمان باقی بمانی و ببالی و به سمتت عشق بفرستم، آزاد از رنجِ نداشتنت... 

سال پشت سال بیاید، قد بکشی، راه زندگی انتخاب کنی، درس بخوانی، عاشقی را مثل آدم، شیرین و آرام تجربه کنی، اگر دلت خواست مادر بشوی و اگر هنوز زنده باشم، نوه هایم، ندیده‌هایم خواهند بود که هنوز عاشقانه دوستتان خواهم داشت.

عزیز دلم؛ محفوظ و قوی و پرانگیزه و شاد و موفق باشی.

  • زهرا

کامنت قدیمی ام برای یک آشنای قدیمی:

«چه خوب است این روزها یک عبارت روی سر در سینماهاست که به دادم برسد الآن که نمی دانم احساسم را چگونه بیان کنم ... و آمده که بنشیند لابلای هجاهای احساسم:«خیلی دور... خیلی نزدیک!» 
توی مستانه های آن سجده های مبهوتتان از خدا بخواهید علاج یک بغض نشکستنی را. از خلوت با حافظ یک چند نایب الزیاره باشید ، پابوس شاهِ چراغ ِ دل... دخیل ببندید که رخشان  رها شود از این تاب سواری که از اوج حس معراج می کشد تا قعر گنداب اندیشه های کوتاه خویش و باز بر می گردد... دانه های انار را بردارید و کنار ترک های شعرتان که نشستید، دانه دانه مثل سرباز بچینیدشان لابلای ترک ها... پر می شوند و شکلش می شود شبیه «زخمی که می بندد براه التیام»... سرفراز باشید.»

کاکو! صفای قدمِت، شادُم کِردی! من هم از این رجعت ها به گذشته کم ندارم، امیدوارم که برایتان خوب و خوشایند بوده باشد.

خواننده ی مهربان دیگری که احوال پرسیده‌اید، ممنونم، هستم و وقت‌هایی که دیر می‌نویسم، یا از بی حرفیست، یا مشغله، بزرگواری کردید، پاینده باشید.

پی نوشت: ادبیاتم چه فرق کرده! حال و هوام... 
مندنی پور خوان شده بودم.
  • زهرا