چیزهایی برای یادآوری
وقتِ برگشتن، وسط جیغ جیغِ اتوبان، وقتی که از ضعف دلم به هم میخورد و مغزم، چشمهایم را جواب کرده بود، وقتی که در آنِ غفلتِ من از زمان و مکان، آن شبهِ تصادف اتفاق افتاد...
چرا آدمها کمتر این لحظههایشان را ثبت میکنند؟! هنوز تن لرزه دارم، و هنوز گرفتگی سراپایم را در حصار گرفته، ولی فکر اینکه باید دامنِ آن ثانیهها را بچسبم، نمیگذارد به کُمای کوفتگی بروم و مثلِ تمامِ خواب نگاشته ها، به دستم فرمان میدهند که بنویس.
چیزی که اتفاق افتاد، شبیهِ «اینرسیِ نگاه» بود؛ حتماً که اسمِ درست و درمانِ علمی ای دارد و من نمیدانسته ام که این اسم من درآوردی پیدا شده؛ وقتی که به یک منظره خیره بوده ای و یک دفعه تغییر منظر میدهی، به یک سطح بی نقشِ تک رنگ، یا حتی به آسمان صاف، یا هرچه که تشخیصش را از یادت نَبَرَد نگاه کنی، و نگاتیوِ چشم اندازِ قبلی را ببینی، کمرنگ و روح وار؛
توی خلسه ی خستگی، آن لحظه ی غیرمنتظره، من و نگاتیوم را از هم تکاند، سرد و سبُک و بی اراده شدم، حس کردم مرگ بود که دستم را گرفت، به یاد آوردنش ارجمند است، چون خوب به یادم مانده که آن لحظهها آنقدر کِشدار بودند که از خودم بپرسم و آری بگویم، خوب بودم، جانم آماده ی سلام بود و چیزی از ماتَرَکْ به مخیّله ام راه نداشت!
و زود برگشتم به تنی سرد و مات...
بیش از اینَش را باید در حریمِ ذهن مرور و معنا کرد، اگر زیاد نگفته باشم.
- ۹۶/۰۸/۰۱
- ۱۴۷ نمایش