برادرم، برادرِ آفتابسوختهام
يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۷ ق.ظ
از زندان برگشته بود، لبهاش میخندید و دستهاش میلرزید. گفت که با پاهای خیس، روی زمینِ زمستان، لبِ کارون خوانده است و بازجوها رقصیدهاند. سیگارَش را آنطرفی فوت میکرد که توی صورت من نباشد. به هم گفتیم باید پوستکلفت بود و خندید. خندههایَش هنوز اگرچه بر ریتمِ شوکِر، بوی کودکی میداد، میدانستم که با آنها، تداعیهای نچسب را دور میکرد. خندیدیم و گفتیم باید پوست کلفت بود و از هم جدا شدیم. خداحافظی برای شاید سالها، شاید همیشه.
- ۹۷/۰۷/۰۱
- ۱۲۸ نمایش