فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

منِ بیش‌تر

۰۴
مرداد

خویشم را با هر شکستن نزدیک‌تر می‌شوم. صبر اگر داشتم در مفصلِ زخم‌های بزرگ، شاد می‌گریستم که بناست منِ دیگری، منِ بیش‌تری از پسِ هر زلزله پیدا شود، که دوست‌ترش بتوانم داشت.

با این همه، شیرین‌تر از سُکرِ نقاهت نیست، پس از تحمّلِ صعب‌ترین دردها.

خدا یاری‌ام کنَد از دردهای پسین، سربلندتر، محکم‌تر، جان به در ببرم.

  • زهرا

عطف

۰۷
آذر

امروز، هفت آذر ۱۳۹۷، هجرت اتفاق افتاد.

  • زهرا

به لبخند و سپاس می‌سپُرم زخم‌های سرگشاده را؛ تنم کبود است و جای فریادهای از عمق جان در سینه‌ام درد می‌کند. مسیح نیستم، رنج هم لذّتم نیست، به هر وسیله راهِ نفس کشیدن باز می‌کنم. من «در ریگِ روانم»، لبخندهای برنامه‌ریزی شده، قوتِ لایموت‌اند. سینوسِ رنج و شادی‌ام موج‌های شادی کوتاه و غمِ بلند دارد، بلافاصله.

  • زهرا

منِ زیبا

۲۱
آبان

نگاهِ تو زیبایم کرده است. در جهان، آن که برای اوّلین بار، از بیرون به درون ریشه می‌دواند، برگ می‌زاید و گل به اطراف می‌فرستد انگار که من باشم، منم.

شک ندارم به تو.

  • زهرا

قلبم کمی مریض شده، ولی حالم خوب است. رفتن از شهری که در آن بزرگ شده‌ام، خیلی جدّی دارد اتّفاق می‌افتد. باران امسال زودتر باریدن گرفته تا خواستنی‌ترین قابِ شهرم را به آخرین تصویرهایم برچسب کند. به خاکِ کودکی‌ام قول داده‌ام، که اگر برگشتنی باشد، شاد و لبریز از خوش‌خبری باشد. قول داده‌ام خستگی‌ها و دلتنگی‌هایم را به باد بسپارم و پُر از نشانه‌های خوب باشم، در وعده‌های دیدارهای زود.

  • زهرا

به راهِ بادیه رفتنم، خطا در خطای خوشحال. این‌که هی غلط بنویسم، او هی لوسم کند، ببخشدم، یادم بدهد، عادتِ شیرینم شده است. این‌که خطاهایم توجّهش را جلب کند، و فکر کند باید بیشتر هوایم را داشت. مورچه‌ی شکردانم من، شاد و مورموران و غلت‌زنان در بهشتِ نگاهش. خوش به من، خوشا به من.

  • زهرا

:*

۲۹
مهر

چشم‌هایم را می‌بندم، گلوگاهم را ببوس، چشم‌هایم را، و فکر‌های خوبم را.

  • زهرا
لبریزم از  آرامش، به گل نشستنِ یک باغ شمعدانی در دلم را به تماشا نشسته‌ام و دائم‌الذّکرِ سپاسم به هر زبانِ ممکن. خدایا شکرت


خدانگهدار سایه‌ی پشتِ پنجره... آنِ دیگران.
  • زهرا

من اگر بمیرم هم، دور از انتظار نیست که زود زنده شوم. بینِ دیوارهای گذار، نامرئی عبور می‌کنم و صدای خنده‌ی شاد دخترهای کوچکم، شادم می‌کند. آن‌ها به من شبیه‌اند، روی زمین بند نمی‌شوند، بازی‌شان شبیه دعوای گنجشک‌هاست، پُر از پرپر و جیک‌جیک و هوا، مثلِ آب بازی‌ست، زمانِ دلت را همان‌ شکلی می‌دزدد و به جایَش از  یک دنیا لبخندِ بی‌هوا جا می‌مانی و به جایَش می‌رسی، و دلت هنوز هم خنک می‌شود.

من اگر بمیرم، به تمامِ خانه‌هایی که زیسته‌ام سر می‌زنم و زندگی‌هایم را تکرار می‌کنم، برای روحم، عطر خاصی انتخاب می‌کنم تا حضورم را دیوارهای خانه بشناسند، تا آشنا باشم.

توی پوستم، یک روحِ خوشبو با عطرِ خاص احساس می‌کنم این روزها، که راضی‌ست و همواره سپاسگزار.



  • زهرا

شیرینی

۱۰
مهر

این روزها به تمرینِ باور داشتن می‌گذرد و جهانی دارم که توضیح دادنش بین تار عنکبوت بزرگ خبرهای ناخوشایندِ روزگار، آسان نیست. حالی‌ست که رفتار زمانه اگر شرحش بدهی، پَرَش می‌دهد، از دستش می‌دهی. هنوز نوپایی، ریشه‌هایی نداری که نگهت دارند و باید صبور باشی. 

ولی به خاطر آب زلالی که می‌نوشم و تداوم پیدا می‌کنم از بازخوردهای این وضعیت در زندگی‌ام، شاکرم و آرامم و انتظار را برایم آسان و شیرین می‌کند. خدایا ممنونم.

  • زهرا