دیوانه گردند؟
روزی که گذشت، به باغچه رفتم. با یک بغل دفترِ یکسره سیاه و یک جعبه کبریت؛ چندسال بود که باید از غم نامهها، از یادداشتهای خام، از طرحهای ناتمامِ بی سرانجام دل میکَندم، نمی شد. گرفتارشان بودم هنوز و آن وقتها، تسکینِ درد، مرورش بود.
اما، از خیلی وقت پیش، خیلی بیشتر از روز و ماه، زندگی عادتم داد به دل نبستن و گرفتار نبودن. وقتی هیچ چیز برایت نخواهد ماند، وقتی وفاداری حتی در سطوح غیربیولوژیکِ چرخهی حیات، به نقطهای کور و تاریک بدل میشود و انتظار وفا و قدرشناسی از هیچ چیز و هیچکس نمیشود داشت، دل بستن به چند ورق سیاه نوشته، چه معنی میتواند داشته باشد؟
روحم از مرور و پرسه زدن در خیابان های دوردستِ زمان خسته است. دلش میخواهد از این پس در لحظه زندگی کند.
تمام دستنویسها، بعد از یک ساعت تبدیل به یک پشته خاکستر شدند. بیلچه برداشتم و خاکسترهای سردشده را جای شیارِ صیفیجاتِ فصل گذشته ریختم. به همهی باغچه رسید، گفتمشان آن همه گفتن و نوشتن و توی خلوتِ کاغذ به خودم و دنیا و خدا پرت و پلا گفتن که بیفایده بود، دست کم شاید خاکسترتان به کار باغچه بیاید.
حالا منتظر محصولات فصل بعد مینشینم ببینم حالشان چطور خواهد بود؟!
گفت:
ز خاکِ من اگر گندم برآید. تنور و نانوا دیوانه گردد
- ۰ نظر
- ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۲
- ۱۵۷ نمایش