قرنطینه ی بنفش دنیای من
خوشحالی، یک چیزت اما هنوز به خوشحالها نبرده؛ نمیشود فکر نکنی.
هنوز گوشههای فکر خیلیها، نقاطی کبود هست. هنوز، خاطرت گاهی، میرود سمت گپهای بزرگِ حافظههایی، سمت خالی شدنِ یکبارهی یکی بود یکی نبودِ ذهنی که قشنگ و سالم بود، اما ویروسی شد انگار... که خودش جذامِ خودش شد و خودش را خورد. تأثیرِ بیرونیاش، آب رفتن دستهای تو بود که هرچه بیشتر میخواست، کمتر توانست خالی شدهها را، فرو رفتهها را بگیرد و برگرداند. دو تا دایرهی در هم، که روز به روز، محدودهی مشترکمان کوچکتر شد و آبتر رفت و دورتر شدیم، حالا که کجاست اصلاً...
خوشحالهای شش دانگ، یک اصل نانوشتهی مهم دارند؛ بنفشها را مثل ویروس میبینند و از آنها فرار میکنند. هیچ چیز، حتی گوشه خاطرشان را به آنها نمیدهند. بنفش را ولی به جمجمهی من بخیه زدهاند. مثل یک منطقه در شهر که دورش حصار باشد، ولی باشد.
توی قرنطینهی بنفش من، خیلیها هستند که شاید نتوانند بیرون بیایند، ولی صدایشان را هنوز میشنوم، و هنوز به خوابهای من، لنگه کفشهای کهنه پرت میکنند.
برای همین، خوشحالی برای من همیشه، هیبتیست معلول، یک قهرمان پارالمپیک است، که لابد معلوم است چه احساسی به او دارم.
- ۹۵/۰۷/۰۴
- ۱۰۷ نمایش