فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

هزار شکر

۲۵
شهریور

تو به من حال خوب دادی، خودت نگهدارش بودی و نشانم دادی که مهربانی و عشق و شادی، بلندترین بخت آدمیست، خدای مهربانم، یک شکر تو از هزار نتوانم کرد.


رتبه یک دکتری مدیریت محیط زیست شدم:)

  • زهرا

غریب

۲۲
شهریور

خو گرفتن به رایحه های نامأنوس، به سبک های نشناخته ای که غذا، هوا و فصل، خود را نشانت می دهند، خو گرفتن به نشانی تازه، به هرچه که بی مقاومت، تغییرت می دهد، در مختصاتِ حساب نشده ای از زمان، می گویدت سلام، دلتنگِ پلاکِ نخل... سلام گرمیِ گم شده ی جنوب در استخوان هایت، سلام ساعت آفتابیِ داغِ بی بلا... سلام لبخندِ دنباله دارِ اندوه های نارنجی... تو کجا، اینجا کجا؟!

کِی باشد دوباره که توی همه ی اینها گم شده باشی، قاطی ِِ چندهزار آدمک خندان ِِ سایه پوشِ دیگر، که کسی اینطور با سلام، غریب کُشَت نکند... تو که دلت اینقدر تنگ می شود، پس چرا کسی صدایت نمی زند؟


  • زهرا

آیین رضامندی

۱۹
شهریور

تو که جان مرا می تکانی، تو که دست هایم شکل معجزه اند از کرامتت، تو که بیشتر از حق نان و نمک، بیشتر از بیشتر، می دانی. تو که گوهر شب چراغ گمشده بودی در اتاق تاریکم، حالا که پیدا شده ای، باورت از اعجاز، چیزی آن طرف تر است. 

خدایا سپاس

خدا را سپاس، به خاطرت.

  • زهرا

درد واری

۱۶
شهریور

این روزها... این روزها، سالگشت یکی از تلخ ترین بازه های زمانیِ زندگی ام هستند. بدترین اتفاق این وقتها، بودن در همان موقعیت مکانی با همان مختصات است، بغض دارم. به چهره ی آنها که دوستشان می دارم، جور دیگری نگاه می کنم و مخصوصاً حالت چشم های مادر وقتی دارد به ماجرای روز تولد دلگیر «هتی کینگ»، نگاه می کند، آن واماندگیِ غمینِ غافل، اذیتم می کند.

بودن در نقطه ی عطفِ کنده شدن از خانه، اذیتم می کند، به گمانم ناراحتی ام عمیق تر است از لحظه ی بریدن بند ناف نوزاد...

دوریِ تو، اذیتم می کند، احتمالِ دور ماندنت حتی، احتمالِ تجربه ی روزهایی که دست هایت را نگرفته باشم، دارم ضعیف تر از آن می شوم که روی رویینه تنیِ سالهای رفته حساب کنم و فکر کنم که می توانم.

نیاز هست، که باشی ولی چه خوب که نمی خوانی این ها را، نیاز هست که شانه هایم را گرفته باشی... نه باران و نه هر چه که زیبا بود، دیگر زیبا نخواهد بود در دوریِ تو، عزیزجانم.

  • زهرا

حاضری

۱۵
شهریور

به شبکه درست و حسابی دسترسی ندارم، با نت گوشی هم خیلی آسان نیست، برای همین کم حرف شده ام، وگرنه ماجرا برای گفتن کم نبوده، هروقت ممکن شد و یادم بود باید بنویسم.

...

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم... :)

...


خوش باشید و بر مدار دلخواسته هایتان به خوشحالی، سلامتی و شکرگزاری.

  • زهرا

سفرانه

۱۰
شهریور

دریا و یادت...



  • زهرا
گرچه، همیشه سفر برای من سخت بوده است، ولی دوباره به احوالپرسی سپیدارهای مازندران می‌روم، از شرجیِ اروند و خلیج به شرجی خزر سلام کنم، و مرور کنم که هنوز سبزهای مه‌آلود و خیسی مهربانش را دوست دارم. باران را شاید دوباره ببینم و بگویم که هیچ ماجرایی، لطافت بخشنده‌ی آن بهشت را در خاطرم خراش نداده، من هنوز عاشق آن هوا و آن مردمم که برکت از دست‌های سخاوت‌شان می‌جوشد.
از دور، به قاصدک‌های هوا خواهم گفت که سلام مرا به آن دو فرشته‌ای که قسمت من نبودند، برساند و کمی عطر بهارنارنج با نسیم برایم بیاورد. 

امسال، همان سال است.
خدایا، سپاس
  • زهرا

شگفتا که من، شگفتا که تو... بدین خوبیّ و زیبایی!

سپاس خدای خوب، به دلی که داشته ایش، سپاس.



  • زهرا

دوباره تصادفاً امشب «زندگی پی» را دیدم. در زمره‌ی آن فیلم‌هایی است که هیچوقت یادم نمی‌ماند داشته باشم و کامل ببینم، و هیچوقت هم فرصتی دست نداده تا وقتی از تلویزیون ـاز هر شبکه‌ای ـ پخش می‌شده، تمامش را ببینم. گاهی وسط، گاهی اول، و امشب به آخرش رسیدم.

داشت به نویسنده‌ی جوان می‌گفت که بزرگترین افسوس و دلخوری‌اش از این بود که هیچ‌وقت فرصت خداحافظی و تشکر پیدا نکرد؛ نه از والدینش، نه از ریچارد پارکر (ببری که بعد از مدت‌ها همسفری، جانش را نجات داد و رفت)...

به این فکر کردم که بله، دست کم از آن‌هایی که دوست‌دارشان بوده‌ایم، مراقب‌شان بوده‌ایم یا به ما محبت کرده‌اند، انتظار داریم که رفتن‌شان بدون تشریفات نباشد. 

ما آدم‌ها بلد نیستیم برای رفتن‌های ابدی، بدون نقطه فکر خاصی داشته باشیم. قلب و احساس‌مان، ذهن‌ و تحلیل‌مان معلّق می‌ماند، از این تعلیق، پهلوان می‌خواهد که سُر نخورد به گوشه‌های عمیق ترس، اندوه، یا بی‌توازنی در قضاوت، یا به پیچیده‌ترین لابیرنت‌های نوستالژی‌های تخریب‌گر.

قاعده این است که اگر زمان ندزددمان، نگاه‌مان را شجاعانه، تأسف‌مان را صمیمانه و آخرین حرف‌هایمان را صادقانه گفته باشیم، پیش از رفتن. اما به قاعده نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم، هرچند همه‌ی این‌ها را می‌دانیم.

آگهانه رفتن، گاهی به خاطر غلبه‌ی احساس، تشریفاتش را کنار می‌گذارد. مصلحت ایجاب می‌کند، وقتی یکی نماینده‌ی عقل شد و یکی وکیل احساس، عقل به جان می‌خرد و بیشتر رنج می‌بَرَد، هرچند کمتر نشان دهد،‌ باز هم به مصلحتی...


این را ریچارد پارکر هم دانسته بود :)



دیگر‎نوشت: خوشحالی یعنی عقل تو، دوست داشتن بزرگترانه‌ی تو، یعنی امنیت روان.

  • زهرا

دیگر سخت نیست

۰۳
شهریور

یک کتابخانه‌ی شلوغ را... یک عالمه دست نوشته را، کوله‌بار ابزار نقاشی را...

همین چندتا که تمام داشته‌های من است منهای دلم، کم‌کم جمع و جور می‌کنم که وقت رفتن وبال نشوند.

با شوری که در دل است و حالا دیگر از دلشوره‌بودگی‌اش کم می‌کند، به شور و اعتماد ایستادن و سپردن اضافه می‌کند.

...

دل آرام، آب می بَرَدَم.


...

من فرق کرده‌ام

باید باشی و ببینی

اختلاف سر و دستم را

دعوای پیشانی مرا با مشت

باید باشی و ببینی

هر دکمه‌ای که می‌افتد

سوزنی به فکر پیراهنم فرو می‌رود.


با این آتشی که به پا کرده‌ام

از میان من ای کاش ای کاش

رود خانه‌ای می‌گذشت.

 

 زنده یاد "غلامرضا بروسان"


  • زهرا