چشم های آن مَرد
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ
به هزار جلوه و رنگ، هنوز از گوشه کناره ها سر بر می آورد، به مویه و چنگ، اندوه...
راه زیادی آمده ام، از نصف گذشته، لبخند یا اشک، هر چه را که پشت این موقع گذاشته ام، فراموش نمی کنم، پیش چشم های من، آینده، مردیست که عاشق زنی تکیده و موسپید است و بی اعتنا به نگاهِ بی سَمْتِ او، دستش را گرفته و با خود می کشاند، زنی که «گذشته» است.
اما در چشم های آن مرد، هزار آرزوست. آگاه به یائسگی زن، مرد، امیدِ هزار معجزه را با دست های زن می بَرَد، می برد به صدای خنده ی هزار کودک شاداب، می برد به رویش هزار درختِ ناپدید شده، می برد به آواز هزار پرنده که حتی کسی اسم آنها را بلد نیست.
من صدای اندوهِ همیشه بوده را می شنوم، اما حواسم به چشم های آن مرد است.
- ۹۵/۰۶/۲۸
- ۱۳۶ نمایش