ندانمهای دانسته
من داشتههای نداشته، زیاد داشتهام. زیاد داشتن، خوبیاش این است که اگر ندانی چهکارش کنی، دست کم بلدیاش، زیاد جا نمیخوری.
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۱
- ۱۳۰ نمایش
من داشتههای نداشته، زیاد داشتهام. زیاد داشتن، خوبیاش این است که اگر ندانی چهکارش کنی، دست کم بلدیاش، زیاد جا نمیخوری.
دو ساعت است که مثلاً نشستهام تا صحت و معنیداریِ نتایج یک نمونهبرداری مهم و وقتگیر را از نظر آماری آزمون کنم و تحلیلم را برای استاد بنویسم؛ اول به فکرم رسید که دور و برم خیلی شلوغ شده، شروع کردم به مرتب کردن و نظم دادن به اطرافم، بعد که خیالم راحت شد تازه احساس کردم چقدر گرسنهام! گرسنگی که رفع شد، یاد اتفاقهای خوبِ امروزِ کلاس زبان افتادم و کتابهایی که بعد از آن خریدم، ناخنک زدن به آنها هم تمام شد، آمدم و فکر آخر هفته، بعد از یک ماه و نیم خانه رفتن و سورپرایز کردن خانواده، ذوقی به جانم ریخت که دیدم اول بیایم اینجا بنویسمش تا این هم از سرم بیفتد، بلکه بعد بتوانم بر پروژهام متمرکز بشوم. تازه اینها همهی دلمشغولیهایم نبودند که نوشتم.
نمیدانم آنها که میروند خارج از کشور چطور سازگار میشوند، و خودم اگر رفته بودم/بروم؟! اما همینجا و در همین چند وقته، کلّی سخت گذشته... شاید عجله میکنم، شاید همینکه اینجا رفت و آمدی نیست و بیشتر وقتها بین خانه و دانشگاه میگذرد باعث سخت گذشتنش میشود. ولی توان میخواهد و هنوز من آنقدرها توانمند نشدهام، پس با تمام وجود برای آخر هفته خوشحالم و لحظهشماری میکنم:)
پیش از برداشتن هر قدم به سمت بهتر شدن، اینکه بدانی تو کیستی و کجا ایستاده ای، دشوارترین مرحله است. اگر از خودت بپرسی، شاید یا خوب ندانی، یا چیزهایی را در مورد خودت نپذیرفته باشی. اگر از دیگران بپرسی، شاید آنقدر دوستت داشته باشند که نتوانند توی واقعی را ببینند، یا شاید آنقدر با تو راحت نباشند که آنچه را می بینند صادقانه بگویند. سراغ آنهایی که دوستت نداشته باشند هم بعید است که بروی.
می بینی؟ همین اول راه و این همه ابهام... که به نظرم مطمئن ترین روش این است که اول با خودت صحبت کنی، که بتوانی به قضاوتی منصفانه درمورد خودت اعتماد کنی و از پذیرش نتیجه ی آن خاطرجمع باشی. بعد کم کم، این پذیرش، جنس تعاملات تو را با دیگران هم به شکلی تغییر می دهد. تا جایی که یک روز قضاوتهای آنها نیز در مورد تو مورد وثوق خواهد بود. تازه آنجاست که برایت روشن می شود که با خودت چند چندی.
چقدر راه دارم...
من، موسیقی امید هستم. لحنِ عجیبْ شیرینِ همیشه ندانستنم. با این که گاهی نُت هایم دچار گسیختگی می شوند از هم، هنوز خویشم را خوب می شنوم، جوری که به شیدایی، سلام باشد.
«...که قرارش نیست
و فاصله تجربه ای بیهوده است...»*
جایی که «جهان، از هر سلامی خالیست»*
نفس می کشم، که سلام کنم همیشه اما همیشه منتظر نباشم. سلام را از دست های قلب باید پاشید و گذشت و به معرفت باران سپردش. قلبم لبریز از صداست، موسیقی اش نگهدارم است، قلبم سیلوی سلام است، بذرهایی که مشتاق و صبورند، سبزانگشتیِ من، بهار اینجاست.
* از شعر شاملو
و تو را، باید جدا بنویسم، امشب که ماه نزدیکتر آمده تا بشنودت، ببیندت شاید. نمی دانم تقدیر من هستی یا نه، اما آرامش روح منی و آرزویت را که آرزوی من است، امشب به ماه بگوییم، شاید...
سال های دبیرستان، من، راشین، نگین، سری از هم سوا بودیم. بعدها راشین از بین ما یکدفعه غیبش زد. من ماندم و نگین که هشت-نُه سال رفاقت پررنگی داشتیم. یک عالمه لحظه های ناب رفیقانه داشتیم و جای راشین خالی بود، اما یک روز نگین هم غیب شد. خیلی غیب که نه، اما بالاخره یک جور غیب شدن بود برای خودش.
تا چند ماه پیش که راشین ظاهر شد، پیدا شد. گرم تر از آن سالهای دور، پیدا شد و پیدایم کرد در دنیای مجازی. امشب بعد از چندماه صدای هم را شنیدیم، کمی دیر چون میخواستم از پیدا ماندنش مطمئن باشم. صدای هر دومان تغییر کرده انگار، خندیدیم. دخترش به زور تلفن را گرفت و حرف زدیم، دلم رفت برایش. چندتا خاطره از هم گفتیم که هیچکدام یادمان نبود، باز خندیدیم. شاید به همین زودی ها ببینمش.
واکنش به رویدادهای ملی و جهانی، این روزها ماجرای لوث شده ایست، نوعی ژست و ابراز وجود است، بی آنکه در اغلب اوقات شعور و دانش عمیقی در آن خصوص باشد.
دیروز لئونارد کوئن از دنیا رفت. من تازه چندماهی بود که بجز دانستن اسم و رسمش، توانسته بودم برخی آثارش را بشناسم و با دنیایش در بزنگاه هایی، ارتباط برقرار کنم. افسوس خوردم از اینکه چقدر دیر... و ابا داشتم از اینکه در این مورد بنویسم. اما چندباره گوش سپردن به واژه هایش و چشم دوختن به دریچه هایش، در این روزها و ساعت هایی که دلتنگی های خودم هست، غصه های همکلاسی دوران نوجوانی ام و همسایه ی چندین و چندساله ام هست و در میانه ی تلخند نشستنم، مدام شنیدنش ادای احترام را ایجاب کرد.
در یکی از شعرهایش گفته بود:
«خوشبخت کسی ست که در قلب مسافرش به انتظار نشسته است».
زندگی اش در حال پاشیدن است و از اینکه کار کمی از من بر می آید، عمیقاً غمگین و دلواپسم. آنها یک دختر هفت ماهه دارند...
چنین اتفاقی مرا حتی از مرگ کسی، بیشتر دلگیر و اندوهگین می کند. چون می دانم گسیختن دلی که گره خورده باشد مثل هزار بار جان کندن است. مضطربم و گاهی که خبرهایی از این دست می شنوم، افسوس می خورم از اینکه می بایست شکرگزار تنهایی ام باشم. افسوس می خورم از بی اعتباری اعتماد و از اینکه به درستی و پایداری هیچ موقع و موضع و مرامی انگار نمی شود باور پیدا کرد.
افسوس می خورم از اینکه در عصر ِِ بودنم، همه چیز، اعتباری های کم اعتباری شده است.
به دوست داشتن هایم باور دارم، اما دوست داشته شدن دنیای بی اعتمادی است این روزها، سخت می شود باورش داشت.