آی عمو...
یک عمر، روی لبههای لرزانِ اعتماد نفس کشیدن...
دوباره این روزا یادِ عمو صَفَرعلی افتادم؛ یه جوری میگفت «اون دنیا نزدیکه عمو، قیومت نزدیکتر» که به ته فکرت هم نمیرسید حال خودشُ وقتش که برسه... عمو صَفرعلی اونقدر از اون دنیا و قیومت و شهادت دادن گفت، که روسا اومدن همینجور الکی الکی سرشُ بردن بالای دار... عمو همونجوری که خنده و گریه و ترس و نترسیش پیدا نبود رفت وایساد تا طناب بندازن گردنش... خودشم باورش نشده بود که دیگه ایییینقدر(!) نزدیک باشه... بمیرم برای اون لحظهت عمو...
الان انگار همهمون عمو صفرعلی شدیم جلوی صف روسا و روستاییا... خِرِمونُ چسبیدن که ببرن بالای دار، همونجور امید-ناامید زل زدیم که بلکه یه سر سوزن امید از چشم و دهن یکی بیفته بیرون، یا ژنرال روس یههو حال نکنه با مردنمون و امید داریم که فقط خواسته باشه امیدمونُ بکُشه، بعد ولمون کنه...
مسخرهست، نه عمو؟!
چی مسخرهست دقیقاً نمیدونم؛ ما مسخرهایم با این حال و روزمون، یا حال و روزی که آوار شده سرمون... فقط میدونیم که خیلی نزدیکه عمو، و خیلی...
آی عمو... آی عمو...
- ۹۶/۱۰/۰۶
- ۱۵۱ نمایش