کوتاه تر از رؤیا
رفتنی میرود،
عطرش جا میماند کنار تنهاییِ همیشهی تو،
ای پاییز...
- ۰ نظر
- ۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۹
- ۱۱۸ نمایش
رفتنی میرود،
عطرش جا میماند کنار تنهاییِ همیشهی تو،
ای پاییز...
خسته نیستم، اما سرحال و انرژیک هم نه... هنوز در بازمکانی، خودم را پیدا نکردهام، گاهی انگار آدمِ سختی میشوم.
میروم، میآیم و هجوم افکار، حافظهی کوتاه مدتم را به شدت مختل میکند. بدتر از ماهی قرمز حتی، انگار در حرکت، در ایستایی، تنم باشد اما یاد و ذهن و روحم نه...
دیروز سر کلاس، هر جملهی استاد را همان چندثانیه بعد فراموش میکردم، چهرهی آدمها معنی نداشت، چیزی معنی نداشت، معنیِ چه؟!
روزی که گذشت، به باغچه رفتم. با یک بغل دفترِ یکسره سیاه و یک جعبه کبریت؛ چندسال بود که باید از غم نامهها، از یادداشتهای خام، از طرحهای ناتمامِ بی سرانجام دل میکَندم، نمی شد. گرفتارشان بودم هنوز و آن وقتها، تسکینِ درد، مرورش بود.
اما، از خیلی وقت پیش، خیلی بیشتر از روز و ماه، زندگی عادتم داد به دل نبستن و گرفتار نبودن. وقتی هیچ چیز برایت نخواهد ماند، وقتی وفاداری حتی در سطوح غیربیولوژیکِ چرخهی حیات، به نقطهای کور و تاریک بدل میشود و انتظار وفا و قدرشناسی از هیچ چیز و هیچکس نمیشود داشت، دل بستن به چند ورق سیاه نوشته، چه معنی میتواند داشته باشد؟
روحم از مرور و پرسه زدن در خیابان های دوردستِ زمان خسته است. دلش میخواهد از این پس در لحظه زندگی کند.
تمام دستنویسها، بعد از یک ساعت تبدیل به یک پشته خاکستر شدند. بیلچه برداشتم و خاکسترهای سردشده را جای شیارِ صیفیجاتِ فصل گذشته ریختم. به همهی باغچه رسید، گفتمشان آن همه گفتن و نوشتن و توی خلوتِ کاغذ به خودم و دنیا و خدا پرت و پلا گفتن که بیفایده بود، دست کم شاید خاکسترتان به کار باغچه بیاید.
حالا منتظر محصولات فصل بعد مینشینم ببینم حالشان چطور خواهد بود؟!
گفت:
ز خاکِ من اگر گندم برآید. تنور و نانوا دیوانه گردد
بیدلیل گریستن، به توالی اشکها را زدودن، و به خود نوید دادن که فردا روز بهتری خواهد بود. بی دلیل...
خوشحالی، یک چیزت اما هنوز به خوشحالها نبرده؛ نمیشود فکر نکنی.
هنوز گوشههای فکر خیلیها، نقاطی کبود هست. هنوز، خاطرت گاهی، میرود سمت گپهای بزرگِ حافظههایی، سمت خالی شدنِ یکبارهی یکی بود یکی نبودِ ذهنی که قشنگ و سالم بود، اما ویروسی شد انگار... که خودش جذامِ خودش شد و خودش را خورد. تأثیرِ بیرونیاش، آب رفتن دستهای تو بود که هرچه بیشتر میخواست، کمتر توانست خالی شدهها را، فرو رفتهها را بگیرد و برگرداند. دو تا دایرهی در هم، که روز به روز، محدودهی مشترکمان کوچکتر شد و آبتر رفت و دورتر شدیم، حالا که کجاست اصلاً...
خوشحالهای شش دانگ، یک اصل نانوشتهی مهم دارند؛ بنفشها را مثل ویروس میبینند و از آنها فرار میکنند. هیچ چیز، حتی گوشه خاطرشان را به آنها نمیدهند. بنفش را ولی به جمجمهی من بخیه زدهاند. مثل یک منطقه در شهر که دورش حصار باشد، ولی باشد.
توی قرنطینهی بنفش من، خیلیها هستند که شاید نتوانند بیرون بیایند، ولی صدایشان را هنوز میشنوم، و هنوز به خوابهای من، لنگه کفشهای کهنه پرت میکنند.
برای همین، خوشحالی برای من همیشه، هیبتیست معلول، یک قهرمان پارالمپیک است، که لابد معلوم است چه احساسی به او دارم.
تنها اتفاق روشن فضای ذهن من، این روزها باوریست که خیلی تند به سمت ریشه دار شدن می رود؛ «شدن».
تنها موضوعی که از سرم میگذرد این است که امسال به لطف خدا سال خوبیست، و اینکه با حالی جسته گریخته و در برآیندْ خوب، منتظرم که وردِ امید، همه ی درهای پیش رو را گوش به فرمان کند و باز شوند به منظره ی ساده و نزدیک آرزوهایم.
آنها را برای اولین بار دیدیم. خانم های خوبی به نظر آمدند. با اینکه یکی به نظر مادرم فضول آمد و آن یکی افاده ای...
عجیب است که چرا اینها به چشم من نیامد، در عوض احساس کردم که چقدر خوب و دوست داشتنی اند. فکر کردم چقدر راحت می شود دوستشان داشت و اعتماد کرد. می دانم خودم که زود است برای اعتماد، اما دست خودم نیست.
به نظرم بی اعتمادی، مستلزم صرف هزینه ی زیاد است، و مستلزم لذت نبردن، و مستلزم تحمل رنج بسیار، آن وقت ها که لازم باشد مورد اعتماد واقع شوی. گرچه یک استراتژی عقلی و به جای زندگیست.
من آن خانم چاق دوست داشتنی را که دیابت داشت و دندان هایش را سه سال بود به خاطر قند بالا درست نکرده بود، آن خانم مسن محجبه که توی خانه یک کدبانوی منظم خوش لباس و خوش فکر بود، مادر الینا، صدای تودماغی مهربانش را،خنده های نوستالژیکش را، و همه ی آن جمع به ظاهر ناجور را دوست داشتم.
به داشتن دوستان زیاد و به رفت و آمد زیاد عادت ندارم. فکر کنم اگر بگردند و درمورد این موضوع آمار بگیرند، ما کم رفت و آمدترین خانواده ی ایران باشیم. شاید تنها خانواده ای که حتی در ایام عید نوروز هم هیچ بروبیایی در خانه شان نیست. برای همین به شلوغی عادت ندارم، اما نمی دانم از کجا آستانه ی تحملم اینقدر زیاد شده و چرا احساس می کنم یک روز اگر صاحب خانه و زندگی باشم، همسایه ی خوبی خواهم بود.
تصمیم گرفتم، سخت هم بود. به خودم گفتم راهِ کُند کردنشان، شمردن است. شاید همه را نشود اما ریشه ای ترین آنها را تلاش می کنم، با خودم قرار گذاشته ام، به ایرادهای رو به فزونی ام نظم بدهم، اول باید پیدایشان کنم، به اصطلاح، چک لیست بسازم، مراحل بعدی در درون من خواهند بود. تو، منی اینجا:
تو بیش از آنکه لازم است می ترسی؛ بدترین اشکالش این است که ممکن است حق را تنها بگذاری.
تو در بزنگاه های مهمی، اول به تصمیمت عمل کرده ای، بعد به قضاوتش نشسته ای، خوب نیست چون فرصت های زیادی از دست می روند.
تو از دیگران در مورد دانستن عیوب خودت انتظار صداقت داری، اما انگار نیت اصیلی پشت انتظارت نیست، چرا که شنیدن آنها می رنجاندت، انگار که بیشتر خواسته باشی بی زحمت ذهن خوانی کنی و مچ بگیری. اینطوری، فاصله ها جبران ناپذیر می شوند.
...
چه چالش طاقت فرسایی، همین سه تا عیب بزرگ آنقدر دلمشغولم کرد که ذهنم برای بارگذاری بقیه، یاری نمی کند. اگر بتوانم این چالش را ادامه خواهم داد، فعلا باید به این سه تا فکر کنم...
بعد
لابلای بوی پیراهن پاییز و عطر اسپند
بین بقچه های نیم بند
چمدانهای کسل
چند مرتبه خود را زدیم
و گریستیم
و گریستیم
و بین گریستن های هم
برای نشنیدن
هی گفتیم و باز گریستیم
و هی فکر کردیم
چه بن بستی... چه بن بستی
و از لای پرده های ضخیم اشک
دست خشک شمشادی
از گوشه ی پنجره
دیدیم که تکان می خورد
و گریستیم
گریستیم.
شعر نبود...
در گیر و دار خانه به دوشی ام. آمده ام که وسایلم را جمع کنم و بروم، از ورودی شهر، مراقب بودم که منظره ای دلم را نلرزاند، توی خانه هم مراقبم، اگر به چشم خانه نگاهش کنم دل کندن، جان کندن می شود.
چاردیواری تازه، آفتاب ندارد، گلدانها را باید به مادر بسپارم، آنجا صدای بلبل و کندوی زنبور عسل هم ندارد، اما کلاغ زیاد هست. من کلاغ ها را هم دوست دارم، به شرطی که خواب های دم صبحم را خراب نکنند.
این یک ماهی که نبودم، اندازه ی کندوی زنبورها دو برابر شده است، دلم می خواست با خودم زنبورها، نخل ها و اکالیپتوس ها را از اینجا ببرم. همان حکایتِ «ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها...» و دلم می خواست خاطرات شیرینم را، و هر گوشه ای که فلاش بک های دوست داشتنی را در خود نگه داشته است، با خود ببرم و بگذارم تمام فلاش بک های خاکستری جا بمانند.
آن چند روز که شمال بودم، یک شب، هوای طوفانی و بیقراری ام دست به دست هم دادند، تا بعد از دیرزمانی، دوباره دستاویزی پیدا کنم و برای خودم، به دیوان حافظ پناه ببرم، گفت:
ماهِ کنعانیِ من، مَسْنَدِ مصر آنِ تو شد
وقتِ آن است، که بدرود کنی زندان را
بعد، به زندانِ تمام ِِ رفته های دشوار، به زندان ذهن خودم، که مرا دورترین موجود ِِ ممکن به خودم می دید، فکر کردم. حالا تراژدی این زندان، به کمدی شبیه تر می شود.