وقتی خودت را در موقعیت های فرضی می گذاری، چه سیل ناگزیری از تصاویر ِ بی هدف، ریخته می شوند توی سرت. فردا عمل می شود دوستم، نمی دانم چه خواهد شد، پیامی جز همان دیشبی ها که دلداریهای شوخ و شنگی بودند برایش نفرستادم. چون دلواپسی ام پیدا می شود، ترجیح می دهم اگر قوت قلبی برای خودش دست و پا کرده خرابش نکنم.
بعد هی فکرم می رود به سمتی که تصورش کنم، خیالش کنم بدانم این لحظه های مضطربش را چطور ممکن است بگذراند. بعد انگار فردا منم که قرار است برود اتاق عمل... من می فهمد او حق دارد برای موقعیت ناشناخته اش نگران باشد. من به تونلی فکر می کند که ممکن است فردا که واردش شد خروجی نداشته باشد. من، احساس سردی و تنهایی می کند آنجا... از خودش حال آنهایی را می پرسد که آن بیرون حالا که فهمیده اند دیگر برنمی گردد... کمی هم تصویر همان می آید وسط سؤال هایش. همان که نمی داند من رفته، همان که حالا شاید مثل گذشته ها که برای «من»، دارد برای کسی تعریف می کند و چیزهای کم و سربسته ای از من می گوید... شاید هم نگوید.
بعد از همان کَنده می شود من، می رود وسط دشت واترلو، هنوز خیسی باران بهاری دیروز روی علف هایش هست، ولی فقط من احساسش می کند، فرانسوی ها با اسب های رم کرده و نفس بریده شان وسط حلقه ی آتش و دود باروت... من آمده اینجا که ببیند، آدم ها اینجا پشت به پشت هم ایستاده اند، لبریز ِ تمام احساسات ِ متنقاضی که می شود اینجا داشت، اینجاست که ببیند پشت تونل ها یک هنگ با لباس های یک رنگ و زبان های مثل هم ایستاده اما سرازیری ِ شکست توی دل همه شان را خالی کرده، با اینکه هیچ کدام تونل را ندیده اند، خبر دارند که بعدش نه صدا و قیامت ِ این دشتِ آتش بار هست نه هنگ و دسته و ارتشی... هر کسی وارد تونل تنهایی ِ غریب ِ خودش می شود.
من سال 1945 از آشوویتس فرار می کند، از هولناک ترین نقاب های تنهایی، از تونل های دراز ِ بی شمارش که تنِ آگاهی را می لرزانند. من از روی تمام فستیوال های آتش و خون ِ پر از تونل، می گذرد. من به آسایشگاه کوچکی در حومه ی شهری ناشناخته می رود با سالمندانی که آگاهانه، در آرامش و آب رفته از دامنه ی زندگی، وقتش را انتظار می کشند و با آستانه های رفتنشان، گفت و شنودهای تسلیم و سر به راه و سرد دارند.
من، بر می گردد اینجا پیش خودش، از قاب او در می آید.
من! شلوغش کردی!
تونل او به این زودی ها باز نخواهد شد. او صحیح و سلامت به زندگی باز خواهد گشت، دوباره طعم عشق را خواهد چشید و از زندگی لبریزش خواهند کرد آنهایی که بتوانند خوب ببینندش. او زندگی خواهد کرد و دوباره تو از نبودنش، خیالت راحت است که حالش خیلی خوب است و لبخند می زنی و از صمیم جان شاد می شوی.
باور کن شلوغش کردی :