فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

خاله

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۵۶ ق.ظ

خسته ی یک جمعه ی پرکار، مغلوب عادت بدخوابی، تسلیم جسمی از نوک پا تا فرق سر دردناک،  افتاده باشی، جز نوشتن و خواندن چه مرهمی ست برای بروبیای یله ی سایه ها در خلوت ذهن... سایه هایی با زبان جهانی ِ هیس هیس...

چهار روز پیش، تولد خاله بود. خاله، عزیز دل من است و ندیدنش یکی از بزرگترین دلتنگی ها. بگویم که مادر ما یکی یکدانه بودند، ما بجز یک دایی ناتنی که فرزندخوانده ی پدربزرگم بودو بعد از فوت پدربزرگم رفت پی کارش، خاله ی خونی نداریم. خاله ی خونی!

ولی دوتا خاله ی عزیزتراز جان داشته ایم که یکی همان خاله خانمِ خدابیامرز عموحمید بود، و مهمتر از این نازنین، خاله ی جان خودم، که رفیق و همسایه ی مادرم بوده از بچگی تا به حال و من و خواهر و بچه های او هم برای هم همینطوری شدیم، مثل پاره ی تن و یک خانواده... به هم خیلی نزدیک بودیم تا چندسال پیش که خاله از آبادان رفت و عارف... کوچکترین پسرش آنجا تصادف کرد و جوانمرگ شد و برف غصه اش انگار رابطه های ما را هم منجمد کرد. مثل آدم آهنی هایی شدیم که علت سراغ هم نرفتن هایمان شد غصه ای که هیچ یک آنقدرها بلد نبودیم چکارش کنیم و چطور بار این مصیبت باورنکردنی را از دوش هم برداریم...

چهار روز پیش دلم تاب و طاقت نیاورد، یواشکی زنگش زدم و صدای قشنگ عزیزش را شنیدم، هی خواست برود به سرازیری گریه و من هم... ولی به هر شکل بود، حواسش را پرت کردم و توانستم صدای خنده های قشنگ ِ امضادار مخصوص خودش را بعد از چهار سال بشنوم.

الهی قربان دل مهربانت، الهی فدای قلب غصه دارت... دلم می خواست کنارت بودم، یک دل سیر کنار هم دلتنگی هایمان را می باریدیم. دلم می خواست خیلی چیزها را برایت بگویم، خیلی چیزها....

  • زهرا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">