توتالیتر
جانور ریز، آن کوچکترین بالدار ِ ممکن، زندگیاش با دست و رو شستن سادهی من تمام شد. رفتم لب پنجره ی باریک حمام، بازش کردم که نسیمی به صورتم خورده باشد و خنکم کند. شمشادها، شاتوتهای لاغر ِ جوان ِ بیبر و کَرتهای ریحان و نعنا و بادمجان... در پیش زمینهی چند نخل و اکالیپتوس بلند، مختصات زیستگاهِ خوبِ مثلاً دلباز من، که برای آن ریزهجانور، جهانی بود، با پدیدههای زیادی که هنوز می توانست کشف کند.
اینها فکر هم میکنند؟ حسرت هم دارند؟ اینها اصلاً به دیدن هنوزهای نادیدهای امیدوار بودهاند هیچ وقت؟ که راحت لای کمترین تشریفات زیستن ما، میمیرند و میزایند، تکثیر میشوند و حیف و میل... فقط قدم زدنهای ما... فقط یک نظافت مختصر روزانه...
ما از جان جهان چه می خواهیم؟ ما ریزهجانورهای کهکشان، که ابزار و یراق فضولیمان را میفرستیم این طرف و آن طرف هستی... که چه؟ چرا زمین کممان باشد؟ چرا معترضیم که هر خاکی به سرمان میکنیم، انقلاب میکنیم، رفرم و جنگ و آشتی و نو در نو دراندازیهای مکرر که هی همهمان توی وجب گلیم زندگیِ ریزمان جا بشویم، کدام نظام است که بتواند به زوالِ ذات تمامیتخواه این ریزهجانور کلید نجاتی بدهد؟
خستگی خدایا...
خستگی.
- ۹۵/۰۲/۱۸
- ۱۰۵ نمایش