فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

مدیریت ِ مدیریت!

۰۷
فروردين

آدم های باهوش، بر رفتارشان مسلط هستند. کمتر کارشان با دیگران به درگیریها و دردسرهای ارتباطی کشیده می شود. چون خیلی نرم و مدبرانه می دانند چطور رفتار دیگران در برابر خودشان را مدیریت کنند. هوش آنها، رفتار، احساس و هیجانات دیگرانِ البته باهوش را مدرّج می کند. مثل پیمانه هر بخش از عواطف و کنش-واکنش های دیگران را محدود می کند به میزان مورد نیاز خودش.

ولی هوش هم درجاتی دارد، هوش هیجانی در واقع؛ هوش پیشرفته تر، می تواند سیگنالهای یک ذهن هوشمند دیگر را تشخیص بدهد و نکته ی مهم تر را بفهمد. این که قبل از کنترل دیگران، رفتار مدیریتی خودش را مدیریت کند! 

این است که کم و کیف مدیریت عواطف دیگران در ارتباط، شایسته نیست که در همه ی زمانها، یک نواخت باشد. هوش برتر، مدیریت رفتار و مدیریت زمان را ادغام می کند، بخشی کافی برای شناسایی جنس سیگنالهای دریافتی از افراد مختلف قائل می شود و بعد از آن می تواند متوجه شود که دوز عملکردهای مدیریتی اش را برای بعضی ها باید به حداقل یا حداکثر رساند. وگرنه رفتار مدیریتی ِ غیرمدیریت شده گاهی می تواند نتیجه معکوس بدهد و باعث برخوردگی و ایجاد رنجش و فاصله های غیرضروری بشود.


  • زهرا

عکس نگاشت

۰۶
فروردين

صیادها رفته بودند خانه، نوبت ارواح بود.



سه روح بودند در آغاز راه.



حافظه ی معبر پیر ٍ کم خون، پر از خاطره ی جنگ بود و لای نیزارها، پرندگان صلح از جوجه هایشان مراقبت می کردند.


  • زهرا

آنیما می نویسد

۰۴
فروردين
من فکر می کنم قبل از اینکه هر چیز دیگری باشد، نوشتن، نوشتن، نوشتن، یک ویژگی زنانه است. حتی وقتی که مردها می نویسند، از هرچه و با هر لحنی که بنویسند، تمام خود نیستند. «آنیما» می نویسد. 
من وقتی فهمیدم از نوشتن ناگزیر شده ام که در سالهای عطف جوانی، دوراس و وولف خواندم. دو زن، بی آنکه بدانم پیش از شناختن آنها، نوشتن را از مادرم دارم. مادری که هیچ وقت نمی دانستم می نویسد تا این حوالی.
حدود یک ماه پیش بود، یکی از اساتید مادرم از آنها خواسته بود قطعه ای ادبی، شبیه دل نوشته بنویسند. مادرم طبق معمول دست به دامن من شد، گفت تو بنویس. من گفتم خیلی گرفتارم، خیلی. شما بنویس من ویرایش می کنم و اگر لازم باشد کم یا زیادش می کنم. بعد شگفت زده شدم چون وقتی نوشته اش را خواندم، به هیچ وجه باورم نمی شد(!) انگار دست نوشته ی یک نویسنده ی واقعی را می خواندم. بعدتر هم اتفاقی برای پیدا کردن چیزی در دفترچه یادداشتش، به چند یادداشت کوتاه، در حد چند تک پاراگراف از او برخوردم. خیلی پراحساس و خیلی خوب. یادم افتاد به داستان «دفترچه ممنوع» از «په دس آلبا دسس»، در مورد زن خانه داری که تجربه های روزنگاشت نویسی اش را در یک دفترچه پنهانی می نوشت. 
بعد فکر کردم شاید خیلی از این دفترچه ها در خیلی از خانه ها وجود داشته باشند. شاید زن های زیادی که معلومشان نیست، بنویسند. چیزی که من از زنانگی بیشتر از هرچیزی می دانم، تلاش ذاتی زن است برای پیوند دادن و پیوستن.  پیوست در لایه های عمیق ترش، مفهوم کاملاً وابسته ایست به آگاهی.
زن و آگاهی، زن و اطلاعات، زن و شهود حتی... پس زمینه ی تاریخ، متن شلوغی است از صدای ساکت ترین زن ها، شبکه ی پیچیده ای از سیگنالهای مهم ِ جریان ساز... و زن هایی که فقط مادری کرده اند!
زن باید همه جا باشد.

«نوشتن، یگانه وطن من است»- دوراس


خیلی بیشترند، خیلی!


  • زهرا

نوسان

۰۲
فروردين
بر حاشیه ی کتاب چون نقطه ی شک
بیکار نی ام، اگر چه در کار نی ام

به اتاقم، به خانه و خیابان، به آدم ها، به عطر غذا، به گلهای باغچه، جوری نگاه می کنم که انگار دندانِ لق... با احساسی معلق، بین زمین و هوا. درمورد آدمها پیچیده تر است؛ به آن دامن می زنی در حالی که متأسفی. چرا آدم این شکلی است؟! 
وقتی که بچه بودم، همه چیز چسبنده و ابدی بود، ناگسستنی. نسبت من با معلمم حتی. او تا ابد قرار بود معلم من بماند و همیشه فقط مرا به یاد داشته باشد- این را ناخودآگاهم گفته بود، ناخودآگاه کودکی ام. پدر و مادر، نسبتی ازلی و ابدی داشتند، به همین خاطر کوچکترین جر و بحث آنها در حد ضرباتی که با پتک برای خراب کردن یک دیوار به آن وارد کنند، برایم سهمگین و باورنکردنی بود. دوتا ناخن شستم را همین ناخودآگاه اشتباهی ام کوتاه کرد، گاهی آنقدر می جویدمشان که عرضشان به کمتر از نیم سانت می رسید چون خیلی چیزها را باور نمی کردم. 
برایم باور خیلی از چیزهایی که می دیدم، مخصوصاً در روابط انسانی، آنقدر ناممکن بود که گاهی فکر می کردم باید دیگران را به خاطر نامهربانی هایشان تنبیه کرد. یک بعد از ظهر گرم تابستان که مهمان داشتیم و همه خوابیده بودند، شاید 8-9 ساله بودم، اولین فرمول کودکانه ام را برای ساختن بمب ابداع کردم؛ یک تپه چوب کبریت ریز ریز شده+ یک عالمه از تندترین فلفل ها+ پودر ذغال فراوان + نفت، هرچه بیشتر بهتر. 
بعدتر که از ساخت بمب ناامید شدم فکر کردم هروقت اراده کنم می توانم نفس نکشم و بمیرم. اولین وصیت نامه زندگی ام را پشت یک نقاب مقواییِ پسر شجاع نوشتم و توی کمد خرت وپرت های دم دستی خانه پنهان کردم. مرگم را به خاطر یک قرار بازی به تعویق انداخته بودم. بعد هم یادم رفت تا وقتی که پدرم اتفاقی آن وصیت نامه را پیدا کرد. تا چند روز اسباب تفریح همه شد.
یک پسردایی ناتنی دیوانه تری هم داشتم که هم سن بودیم. ما دو تا از همان خردسالی هم یک طورمان بود. یک پایمان اغلب در عین کودکی مفرط(!) توی دنیای بزرگترها پرسه می زد. داشتم چون تقریبا از یازده سالگی تا به حال او را هم ندیده ام:)) مفقودالاثر کم نداریم ما:)
او هم کمتر از من نبود. یک سیم را شکل عینک تاب می داد دور یک چشمش و می گفت من نویسنده کتاب آیات شیطانی هستم(!) او تنها کسی بود که از فرمول بمب من خبر داشت و تصمیم داشتیم یک روز با هم آن را بسازیم. یادم هست مادرش داروهای گیاهی زیاد مصرف می کرد. اینطوری بود که چندتا داروی گیاهی که مادرش می خورد مثل پودر ریشه شیرین بیان که همیشه زن دایی می گفت مزه ی زهرمار می دهد هم امین به فرمول من اضافه کرد و یک جورهایی غنی سازی شد:) هیچ وقت نساختیمش. من بعدها که بزرگتر شدم، به فکر ساختن مواد صلح آمیزتری افتادم. واکس گیاهی که این یکی را ساختم. به اضافه ی داروهای گیاهی برای مورچه ها و جک و جانورهای دیگر. فقط خدا رحم کرد که هیچوقت نخواستم برای آدم ها بسازم. یعنی خدا به پسرعموی نوزادم رحم کرد:)
پرت و پلا رفتم خیلی. خلاصه اینکه جهان کودکی ام در مقام قضا، جهان صفر و یکی بود. وقت هایی که غیر از آن ثابت می شد و ثبات مناسبات اطرافیانم نسبت به هم اگر زیر سؤال می رفت، کُنش های کودکانه ی عجیبی می آفرید.

حالا ولی به همه چیز نسبی و ناپایدار نگاه می کنم. این سیر تکامل ناخودآگاهم بوده البته، مواجهات زندگی تمام آن پایه هایی را که از اول هم ثابت نبودند، در نگاهم سست کرد. نشانم داد که برای انرژی صرف کردن درمورد هرچیزی، حد قائل باشم چون پایدار نیست. اولش هم گفتم، در مورد آدمها متأسفم. متأسفم که اصلاحِ دیدم در این مورد به اثبات نیاز دارد. 


  • زهرا

شاد باشید.

۲۹
اسفند

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار.


به سختی توانستم فرصتی پیدا کنم بیایم اینجا، که به شما تبریک بگویم و سال خوبی آرزو کنم. از صمیم قلب برای همه ی شما آرزو می کنم زندگی هایتان مسیری باشد به سمت آرامش و حال خوبتر. امیدوارم روزهای بهتری برای همه ی دنیا در راه باشد. کاش امسال سال تمام شدن جنگ ها بشود برای همیشه، کاش همه ی عشق ها، واقعی و بادوام بشوند. کاش مهربانی ِ خالص فراگیر شود در جهان و همه ی ما به سمت بهتر فهمیدن هم حرکت کنیم. سال برکت فراوان باشد برای سفره های همه، و خلاصه که امیدوارم سال 95 فقط خبرهای خوب بشنویم همه.

آمین

سال نو مبارک:)


  • زهرا

A fraction

۲۸
اسفند

«بعد ذهنم ساکت شد. ساکت ِ ساکت. این اتفاق ناگهان افتاد. از اصطکاک درونی رها شدم. از ترس. این آزادی کمک کرد تمام موانع سر راهم کنار بروند. فکر کردم دنیا متورم می شود. این جا، در دهانم می ترکد، از گلویم پایین می رود، چشمانم را پُر می کند. به طرز غریبی این چیز عظیم واردم شد و من برای آن جا نداشتم. کوچک تر بودم. حس خوبی داشتم از این که کوچک هستم. ببینید، می دانم گفتن این حرف کمی عجیب است ولی از من بپذیرید: تجربه ام ربطی به عرفان نداشت. به علاوه خودم را هم گول نمی زنم، من قدیس نیستم. برای تمام خوشگل های کالیفرنیا هم حاضر نبودم مثل سن فرانسیس جراحات جذامی ها را با زبانم پاک کنم. ولی چیزی حس کردم که به عمرم احساس نکرده بودم؛ عشق. می دانم به نظر مسخره می آید ولی فکر می کنم حقیقتاً دشمنانم را دوست داشتم؛ ادی، خانواده ام، گروهی که دوان دوان می رفتند تا خانواده ام را قتل عام کنند، حتی نفرت زهرآگین مردم استرالیا. حالا خیلی هم از موضوع پرت نشویم؛ من دشمنانم را ستایش نمی کردم، با اینکه دوستشان داشتم عاشق شان نبودم. ولی نفرت غریزی ام نسبت به آنها یک جورهایی بخار شد و رفت. این حجم احساسات کمی ترساندم - این جنون عشق که مثل چاقو در کَره ی نفرتم فرو می رفت. پس انوک اشتباه می کرد؛ ثمر حقیقی مدیتیشن، آرامش درونی نیست، عشق است. وقتی زندگی را برای اولین بار  به شکل یک کُل می بینی و عشقی واقعی نسبت به این کلیت پیدا می کنی، آرامش درونی به نظر هدف کوچک و حقیر می آید.»


A fraction of the whole- 2008

جزء از کل - نوشته استیو تولتز- ترجمه پیمان خاکسار- نشر چشمه

  • زهرا

اشک نگاشت ها

۲۷
اسفند
هیچوقت اینقدر در نوشتن وراج نبوده ام، شاید برای اینکه هیچوقت اینقدر با خودم تنها نمانده ام، گرچه تعداد آدم هایی که میشناسمشان و کمابیش دوستان خوبی هستند، کم نیستند. با بعضی دوست ها مثل دو تا چرخ دوچرخه می شویم، همینقدر هماهنگ و وابسته، هر دو طرف در این دوستی سود می برند،‌پیش می روند.
با بعضی دوستها، مثل دنده های کوچک و بزرگی هستیم در سازمان رویدادهای مشترک، به اندازه ای که به درد هم بخوریم و اغلب برای راه افتادن کاری و رویدادی که بخش عمده اش ما نیستیم، کنار همیم. در کنار هم، هماهنگ چیز دیگری را پیش می بریم. مواجهه ی ما کاربرد بیشتری ندارد اغلب. حالا تقریباً تمام دوستیهای من از این جنس شده اند. 
این می شود که سرریز حرفها و خارش های مغزی و احساسی ام اینجا ثبت می شود.
...
گریستن های آخر سال، برای روح من به یک رسم تبدیل شده، یادم نیست دقیقش را ولی حدود 6-7 سالی باید شده باشد. به معنای حقیقی دست خودم نیست، سعی می کنم خیلی مشغول باشم، مثل همیشه، اما نمی شود، همیشه یک چیزی، یک غیرمنتظره ی کوچکی حتی پیدا می شود که بریزدم به هم.
یادم افتاد تابستان بد کرج را... سال 94 بجر تابستانش برایم سال فوق العاده ای بود. ولی تابستان، با افت حال و روز جسمی خودم شروع شد و با اتفاقهای دفتر هفته نامه تیر خلاص خورد. خیلی بد است وقتی چندبرابر توانت زحمت بکشی و برای کارت ارزشی قائل باشی، حساس باشی و فراتر از وظیفه کار کنی و با بی احترامی مواجه شوی. زمین خوردن بدی بود، درست زمانی که فکر می کردی کسی هست که دست کم دلت به همدلی اش خوش باشد و به مرهم بودنش. اما ببینی طبق معمول همان وقت که مرهمی می خواهی، کمرنگ می شود. 
با همان حال سفر رفتم و از سفر هیچ چیز نفهمیدم، وقتی که باید محو شدنش را هم کنار همه ی آزردگیهایم، طاقت می آوردم. بعد من ماندم و گریه ی مدام. من ماندم و افسارِ گیسخته ی اندوهی وحشی، توی خیابان، توی خانه... اوجش آن غروبی بود که با مادر و زهره توی خیابان طالقانی می رفتیم. هوا خیلی گرم شده بود، مادر سه تا آب میوه خرید رفتیم جلوتر، یک پسربچه ی کولی بی پا روی زمین تن ریزه اش را می کشید و آواز می خواند. اگر حالم خوب بود، لطف مادر به آن طفل معصوم خوشحالم میکرد. اگر حالم خوب بود می بوسیدم عزیز دل مهربانم را. اما حالم بد بود، بدتر شد. همانجا توی خیابان منفجر شد بغضی که چند روز با خودم کشیده بودم... رفتم، گریه کردم، نشستم... حالا دلم برای مادر و خواهرم می سوزد، طفلکی ها چقدر خون به دل شدند. پاشیده بودم حسابی... خلاص.

ولی خوشیهای امسال از نیمه های سفر مشهد جان گرفتند. پنج روز آنجا بودیم و سه روزش، امتداد پریشانی ام بود.  روز چهارم و پنجم، از اولین باران حرم، بدون هیچ اتفاق خاصی، کاملاً سبک بودم. تمام اندوه رفته بود. هرچه فکر می کردم، رفته بود، چیزی نبود. شاید باید دنبال نقطه عطفی باشم برای این تغییر، نبود ولی، یا که دست کم من احساسش نکردم. فقط نشسته بودم توی حیاطش، یک باران نرم آمد،‌ مرا به حال خودم گذاشته بودند،‌ حرفی برای گفتن نداشتم،‌ فقط آن شب وقتی به هتل برگشتیم، فرق داشتم.
از سفر که برگشتم، اتفاق های خوب شروع شدند. سر کاری رفتم که دوستش داشتم، آرامش داشتم، همکار بسیار خوبی داشتم که خیلی چیزها به من یاد داد، بسیار محترم و کاربلد. توی دفتر هفته نامه اوضاع بدون اینکه من کاری کرده باشم و خواسته باشم حتی، به سمتی رفت که آن آدمها متوجه شدند چه اتفاقی افتاد. دیگر برنگشتم آنجا ولی توانستم ببخشم و دوست ماندیم. بعد پدربزرگ را دیدم، پسرعموهایم را بعد از تصویر کودکی هایشان دیدم که چه مردهایی شده بودند، عموهای ناتنی ام را دیدم که گرچه باز هم ارتباط برقرار کردن با آنها سخت بود ولی از نگاه های همه ی آنها، حس های خوبی گرفتم. دست کم فهمیدم چه آدم های خوبی باید باشند، و مهربان شاید، نمی دانم، دیگر که ندیدمشان باز.
راه ها و تصمیم های تازه ی زندگی ام هم، دریچه هایی بودند باز هم به حال خوب، شروع وبلاگ نویسی، سبب آشنایی ام با یک هم وطن خوب و خوش قلب شد که چون می دانم ممکن است سر بزنند، مستقیم از شما تشکر می کنم برای راهنمایی های خوبتان، برای حرف های خوبی که زدیم و به یاد آوردن جسارتهای فراموش شده، کمترین اثرش این بود که بالاخره دل دل کردن را کنار بگذارم و به یک تصمیم قطعی برای آینده ام فکر کنم و بر روی آن تمرکز کنم و به خاطرش برنامه ریزی داشته باشم. مطمئنم که نتیجه اش هر چه باشد خوب است.

با این همه اتفاق خوب، باز هم حال روزهای آخر سالم شبیه جان دادن شده است. به تلنگری اشک هایم می ریزند، و دلتنگی هایم زیاد هستند. به چیزهایی فکر می کنم در لحظه، که شدنی نیستند.
مثلاً فکر می کنم کاش میشد که عضو آزاد صلیب سرخ یا نیروهای سازمان ملل باشم توی کمپ های آوارگان جنگ، و می توانستم تن ترسیده ی تمام آن فرشته های خاکی و خسته را بغل بگیرم، می توانستم یک جور پاک کن داشته باشم که تمام خاطره های ترسناکشان را پاک کنم.
فکر می کنم کاشکی یک میلیاردر بودم و می توانستم این شبها، تمام آن پولها را می بخشیدم به لبخندهای فراموش شده، کاشکی می توانستم هزار تَن بشوم و بشوم پاره ی تن همه ی آنهایی که چشم به راه یک نگاه دوستانه هستند. می توانستم برای همه ی بی خانمان ها، سرپناه گرم و روشن ساخته باشم و خانواده هایی...
می توانستم بروم خانه ی سالمندان و یک عالمه مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشم و به اندازه ی تمام سالهایی که خودم طعم جاهای خیلی خالیشان را چشیده ام،‌ برایشان فرزند و نوه ای مهربان باشم، سیرشان کنم از خوشی. 

می توانستم روح و جان ویروسی ِ همه ی آنهایی که مثل خودم به رنج مزمنی گرفتارند که نمی گذارد طعم خوب زندگی برایشان ماندگار باشد را پر از عطر گل و زندگی کنم...

چقدر آدم تنها هست توی دنیا، چقدر تنهایی ِ مچاله شده،‌ چقدر زندگی های تباه شده، خاطرات بد... چقدر عاجزم من...

  • زهرا

Self Evaluation

۲۷
اسفند
رقابت، هیچ جای زندگی من جایگاه درست و حسابی نداشته است. نمی فهم اش، کنار نمی آیم با آن. فکر می کنم از آن وضعیت هاییست که اگر قرار باشد شأنی ولو مجازی برای انسان نسبت به سایر موجودات قائل باشیم، کلاً باید کنارش بگذاریم. انسان اگر انسان باشد، نمی ارزد که خودش را برای به دست آوردن هیچ چیز، وارد این بازی ناهنجار کند. 
البته وقتی خیلی بچه بودم به شأن انسانی و این حرفهایش فکر نمی کردم. فقط خودم را نه به خاطر توجه پدر و مادر نه به خاطر نمره گرفتن از معلم ها، هیچ وقت به زحمت رقابت نمی انداختم. من هر چیز بهتری را که خواسته ام، برای دوست داشتن خودم و دیگران خواسته ام. تملک، هیچ وقت دغدغه ام نبوده و نیست. ضمن آنکه فکر می کنم هر متاعی، هر جایگاهی، اگر آدم ها حریص نباشند و رقابت نکنند، وقتی با جریان نظم جهان پیش برود قطعاً می رسد به کسی که استحقاقش را دارد. 

اگر به خودم باشد و کسانی که خیلی دوستشان دارم مجبورم نکنند، راحت از هر راهی به نفع دیگرانی که می خواهند رقابت کنند کنار می کشم و برای هیچ مسابقه ای خودم را به زحمت تلاش مضاعف و کسب نتیجه ی کاذب نمی اندازم. با همانی که هستم راهم را به سمت چیزهایی که دلم می خواهد ادامه می دهم، تا وقتی که فکر کنم ارزش ادامه دادن دارند. از دست دادن هیچ چیز نه فلجم می کند، نه حریص.

ما حیوان نیستیم که به جان خودمان و دیگران بیفتیم برای رقابت و مسابقه بر سر هیچ چیز و هیچکس، باید راه خودمان را آهسته و پیوسته برویم، وقتی هم که وقتش برسد، راحت بمیریم. 

...
کلاس پنجم دبستان، هم شهرم تغییر کرده بود هم مدرسه ام. یک دوست، همکلاسی و هم نیمکتی داشتم. تا پیش از آن من مدارس و کلاس ها و دوستان زیادی را تجربه کرده بودم،‌ همیشه به راحتی نمره های خوب می گرفتم و هیچ وقت نفهمیده بودم رقابت چیست. همیشه همکلاسی هایی داشتم که فاصله شان با من خیلی بود. هماورد نبودند به اصطلاح و این نه برای من مهم بود نه برای آنها. خیلی هم به همه مان خوش میگذشت.
ولی سحر اولین کسی بود که مرا درست و حسابی با معنی رقابت مواجه کرد. رابطه ی ما مثل این بود که یک رینگ بوکس باشد،‌ یک حریف را به زور آورده باشند به میدان،‌و حریف دیگر بخواهد با حرکات ایذایی او را ناخواسته وارد بازی کند. وادارش کند که مشت بزند. من نمی خواستم. او اگر نمره ی بیستش میشد 19/75،‌ روزش خراب میشد، گریه زاری ها و برنامه ها، من هم بیست می گرفتم، هم 18، هم 17... و گریه نمی کردم. آن سال برای اولین بار،‌ شاگرد اول نشدم. دوم شدم. ولی تنها ناراحتی ام این بود که او از دوستی مان، یک دشمنی ِ یکطرفه ساخت. ولی او شاگرد اولی اش را و بعدها پزشک شدنش را به قیمت خراب کردن بهترین سالهای زندگی اش به دست آورد. الآن هم یک پزشک بد است در یک درمانگاه سازمانی، به لطف پدرش که در شبکه بهداشت کار میکند. می توانست یک پرستار خوب و خوشحال باشد،‌می توانست یک معلم باشد با حالی خوشتر و موفقیت بیشتر. می توانستیم با هر نمره ای دوتا دوست باشیم و خوش باشیم. ما هردو باهوش بودیم،‌ و به اندازه ی لازم درس می خواندیم و اگر آن رقابت لعنتی یکطرفه را شروع نمی کرد،‌ دوستی فوق العاده ای میشد که می توانست هنوز ادامه داشته باشد.
...
بعضی وقتها که  از آدم ها می پرسند از زندگی ات راضی هستی؟ زود به بزرگترین و مهمترین خواسته هایی فکر میکنند که به آنها نرسیده اند و می گویند نه، من نمی خواستم اینجا باشم. ولی شاید بهترین جواب برای این سؤال را واقع بین ها داشته باشند. چون آنها به داشته هایشان فکر می کنند، یک رابطه ی نسبتاً منطقی و ریاضی بین داشته ها و آورده هایشان برقرار می کنند و بعد نتیجه می گیرند که باید راضی باشند یا نه.
هر چه که هستیم، باید در چارچوب امکانات واقعی مان ارزیابی شویم، من وقتی با این روش خودم را ارزیابی می کنم،‌ می بینم که انصافاً از خودم راضی هستم، آنچه هستم که در توانم بوده، و کمی بیشتر حتی.
  • زهرا
حال بهاری ام امروز و تا به این لحظه روی مُد خوش اخلاقی تنظیم بوده، نمی دانم ولی این حال و هوای ناپایدار معلق بین غم و شادی از ویژگیهای من است. حتی در طول یک روز، حال ثابتی ندارم، هر کسی و خلق و خویی دیگر.
روز پرکاری داشتیم امروز. خیلی به شخصه دویدم و این طرف و آن طرف رفتم و البته کارهایی هم انجام شد، هیچ چیزی هم به اندازه ی فکر کردن به پیشرفت کار، تو را با خستگی ات آشتی نمی دهد. 
یک سورپرایز خیلی جالب و فوق العاده هم امروز داشتیم من و خواهر، دوست مشترکی داشتیم چندسال پیش در پانسیونی در تهران، وقتی که من برای انجام بخشی از پایان نامه و خواهر برای رفتن به کلاسهای یک مؤسسه ی حقوقی ناگزیر بودیم چندماهی را آنجا سپری کنیم. یک هم اتاقی  آذری زبان نازنین داشتیم. آن وقت ها دانشجوی مهندسی صنایع بود. بعدها که در ارتباط بودیم، گفت درسش را تمام کرده و در تهران مانده، کلاس آواز می رود. حالا هم گویا کارهایش انجام شده و برای ادامه تحصیل در رشته موسیقی و آواز، طی چندماه آینده عازم اتریش است. ظهر وقتی آمدیم خانه، با قطعه ای از اجرای تمرینی اُپرایش که برایمان فرستاده بود واقعاً غافلگیر شدیم. محشر بود! من که کیف کردم و خوشحال شدم. از صمیم قلب برایش آرزوی موفقیت می کنم.
انسان هایی که آرزوها و علایقشان را محترم می دانند و می روند دنبالشان را دوست دارم. تمام سعی ام در تمام زندگی خودم هم این بوده تا علیرغم همه ی دست اندازها و موانع، تا جایی که زورم برسد، علاقه مندیهایم را دنبال خودم بکشانم. حتی دلم خواسته دست دور و وری ها را هم بگیرم، و هرکسی که آرزوی خوبی دارد، به رفتن راهش کمک کنم. 
آرزوهای بلند، آرزوهایی جدا از خوردن و خوابیدن و داشتن، آرزوهایی که به دیگرگونه بودن ربط پیدا می کنند، حتی به نفس کشیدن انسان معنی می دهند. 

  • زهرا

آخر سالانه!

۲۵
اسفند
چوپان، گوسفندهای عزیزش را فروخت. دوستشان نداشت؟ داشت. بعدتر حتی، همان وقتهایی هم که توی واهه چشم هایش دو دو می زد دنبال چشمهای دختری، هنوز فکر می کرد به آنها. شاید حتی همان روزی که فهمید گنجش را بعد از آن همه سفر و ساختن و باختن، باید در سرزمین خودش پیدا کند، خوشحال شد. شاید گوشه چشمی به گوسفندهای از دست رفته اش داشت. 

گوسفندها، خیلی خوبند. می شود خیلی دوستشان داشت، وابسته شان شد خیلی، خو گرفت به زاد و ولدشان و تحمل تلف شدنشان را نداشت. حرف که نمی زنند، همیشه دنبالت می آیند و با اینکه هم زبان نیستند، رفتارشان قدرشناسی را نشان می دهد. می شود دوستشان داشت چون حتی وقتی یکی از آنها کشته می شود، از صاحبشان متنفر نمی شوند. باز هم می روند دنبالش، باز هم اجازه می دهند سگ چوپان برایشان شاخ و شانه بکشد، هاپ هاپ کند و بگوید من نماینده ی چوپان هستم. و آنها هم که قدرشناس چوپان هستند برای غذایی که از صحرای خدا سهمشان می شود، به سگ اعتراض نمی کنند. 
وقتی مزه ی چوپانی زیر دندان کسی رفت، سخت می تواند از آن دل بکَنَد. 
شاید ژست روشن بودن ایجاب کند که آدم ها دنبال دوست داشته شدن های آزاد باشند. ولی حقیقت این است به خصوص برای آنهایی که فکر میکنند زور بیشتری دارند، هیچ چیز مثل وابستگی دیگران و ناگزیر خواستن هایشان لذیذ نیست. تحمل و قراری برایشان در آن شکل نیست. 
...

آخر سال است، کمد ذهنم را بیرون ریخته ام برای نظم دادن، نتیجه این روزنگاشت های بی ربط می شود، چهارشنبه سوری است. یکی دو تا سکته ی ناقص زدم امشب. بابت ترکیدن دو ترقه ی نزدیک، در مسیر ماشینی که سوارش بودم برای به خانه برگشتن. پیاده که می شدم دلم میخواست از راننده ی تاکسی خواهش کنم برای برگشتنش مسیر دیگری انتخاب کند، خجالت کشیدم... امیدوارم به خیر بگذرد.

  • زهرا