درد واری
این روزها... این روزها، سالگشت یکی از تلخ ترین بازه های زمانیِ زندگی ام هستند. بدترین اتفاق این وقتها، بودن در همان موقعیت مکانی با همان مختصات است، بغض دارم. به چهره ی آنها که دوستشان می دارم، جور دیگری نگاه می کنم و مخصوصاً حالت چشم های مادر وقتی دارد به ماجرای روز تولد دلگیر «هتی کینگ»، نگاه می کند، آن واماندگیِ غمینِ غافل، اذیتم می کند.
بودن در نقطه ی عطفِ کنده شدن از خانه، اذیتم می کند، به گمانم ناراحتی ام عمیق تر است از لحظه ی بریدن بند ناف نوزاد...
دوریِ تو، اذیتم می کند، احتمالِ دور ماندنت حتی، احتمالِ تجربه ی روزهایی که دست هایت را نگرفته باشم، دارم ضعیف تر از آن می شوم که روی رویینه تنیِ سالهای رفته حساب کنم و فکر کنم که می توانم.
نیاز هست، که باشی ولی چه خوب که نمی خوانی این ها را، نیاز هست که شانه هایم را گرفته باشی... نه باران و نه هر چه که زیبا بود، دیگر زیبا نخواهد بود در دوریِ تو، عزیزجانم.
- ۹۵/۰۶/۱۶
- ۹۷ نمایش