غریب
دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ
خو گرفتن به رایحه های نامأنوس، به سبک های نشناخته ای که غذا، هوا و فصل، خود را نشانت می دهند، خو گرفتن به نشانی تازه، به هرچه که بی مقاومت، تغییرت می دهد، در مختصاتِ حساب نشده ای از زمان، می گویدت سلام، دلتنگِ پلاکِ نخل... سلام گرمیِ گم شده ی جنوب در استخوان هایت، سلام ساعت آفتابیِ داغِ بی بلا... سلام لبخندِ دنباله دارِ اندوه های نارنجی... تو کجا، اینجا کجا؟!
کِی باشد دوباره که توی همه ی اینها گم شده باشی، قاطی ِِ چندهزار آدمک خندان ِِ سایه پوشِ دیگر، که کسی اینطور با سلام، غریب کُشَت نکند... تو که دلت اینقدر تنگ می شود، پس چرا کسی صدایت نمی زند؟
- ۹۵/۰۶/۲۲
- ۱۲۳ نمایش