:*
چشمهایم را میبندم، گلوگاهم را ببوس، چشمهایم را، و فکرهای خوبم را.
- ۰ نظر
- ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۸
- ۱۳۶ نمایش
چشمهایم را میبندم، گلوگاهم را ببوس، چشمهایم را، و فکرهای خوبم را.
من اگر بمیرم هم، دور از انتظار نیست که زود زنده شوم. بینِ دیوارهای گذار، نامرئی عبور میکنم و صدای خندهی شاد دخترهای کوچکم، شادم میکند. آنها به من شبیهاند، روی زمین بند نمیشوند، بازیشان شبیه دعوای گنجشکهاست، پُر از پرپر و جیکجیک و هوا، مثلِ آب بازیست، زمانِ دلت را همان شکلی میدزدد و به جایَش از یک دنیا لبخندِ بیهوا جا میمانی و به جایَش میرسی، و دلت هنوز هم خنک میشود.
من اگر بمیرم، به تمامِ خانههایی که زیستهام سر میزنم و زندگیهایم را تکرار میکنم، برای روحم، عطر خاصی انتخاب میکنم تا حضورم را دیوارهای خانه بشناسند، تا آشنا باشم.
توی پوستم، یک روحِ خوشبو با عطرِ خاص احساس میکنم این روزها، که راضیست و همواره سپاسگزار.
این روزها به تمرینِ باور داشتن میگذرد و جهانی دارم که توضیح دادنش بین تار عنکبوت بزرگ خبرهای ناخوشایندِ روزگار، آسان نیست. حالیست که رفتار زمانه اگر شرحش بدهی، پَرَش میدهد، از دستش میدهی. هنوز نوپایی، ریشههایی نداری که نگهت دارند و باید صبور باشی.
ولی به خاطر آب زلالی که مینوشم و تداوم پیدا میکنم از بازخوردهای این وضعیت در زندگیام، شاکرم و آرامم و انتظار را برایم آسان و شیرین میکند. خدایا ممنونم.
از زندان برگشته بود، لبهاش میخندید و دستهاش میلرزید. گفت که با پاهای خیس، روی زمینِ زمستان، لبِ کارون خوانده است و بازجوها رقصیدهاند. سیگارَش را آنطرفی فوت میکرد که توی صورت من نباشد. به هم گفتیم باید پوستکلفت بود و خندید. خندههایَش هنوز اگرچه بر ریتمِ شوکِر، بوی کودکی میداد، میدانستم که با آنها، تداعیهای نچسب را دور میکرد. خندیدیم و گفتیم باید پوست کلفت بود و از هم جدا شدیم. خداحافظی برای شاید سالها، شاید همیشه.