زمانِ از دست رفته
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۰
- ۱۴۰ نمایش
دلت تهرون، چشات شیراز، لبت ساوه، هوات بندر
بَمام هرشب، تنم تبریز، سَرَم ساری، چشام قمصر
دلم دلتنگ تنگستان، رو دوشم درد خوزستان
غرورم ایل قشقایی، توو رگهام خون کردستان
توو خونَهم جنگ تحمیلی، تُو خونَهت ملک اجدادی
خرابم مثل خرمشهر، ولی تو خرّمآبادی
تموم کودکی هامُ، بهم دنیا بدهکاره
تو با لالایی خوابت برد، منم با موج خمپاره
دیگه خستهم از این شهرُ، از این دنیای وا مونده
میخوام برگردم اونجایی، که انگشتام جا مونده
دلم بعد از تو با هرچی که تَرکش داشت جنگیده
دیگه بعد از تو به هرکی که دَرکش کرد خندیده
روو دستم داغ سوسنگرد، تو قلبم عشق خونینشهر
خیالم رکس آبادان، اسیرم باز تو این شهر
موهات قشلاق دستامه، برام بُنبسته هر کوچه
مثِ تالار آیینه، به هر سمتی برم پوچه
...
سرودهی پدرام پاریزی
نمیدانم برای دنیا چه اتّفاقی میافتد، واقعاً بعضیها شبیه ویروساند. در این بازه که کار اجزای جهان گذشته از میرایی، شکلی شدهاند که وابستگی داشتن آسیبپذیرت میکند؛ همیشه چیزی برای به چپاول رفتن داری. خیلی چیزها عجیب و خالی شدهاند و برای معنا نگه داشتن روی خط کوتاهِ بودنت، باید زحمت بکشی، باید دنبالش بگردی و برایش هزینه کنی. شادی مفهومِ غریبهایست شاید این میان ولی ترکیده و تمام نبودن هنر است. من راهِ «نایتینگِل» شدن را برگزیدهام به جای آنکه در این مکّاره بازارِ جنگ و قتلِ معنا، تفنگ دست بگیرم. جدّی گرفته نشدن در این راه، دقیقاً همان چیزیست که برای پایداری نیاز دارم. اینجا همیشه گفتهام «من» امّا با شرمساری. از این به بعد سربلند میگویم از «من»، برای اینکه هستهی جهانم هستم و باید به خویشآگاهی برسم تا بشود که نایتینگلِ خوبی بشوم. میدانم این وسط، نایتینگِل بودن، چیزی در مایههای «دُنکیشوت» بودن است، ایرادی نمیبینم تا زمانی که به «باکسترِ» جورج اورول شبیه نباشم. نمیگذارم چیزی غیر از آنچه که میخواهم تنم کنند.
دوست ندارم بگم «روز بدیه»، امّا وقتی با وجود خوردن صبحانه و یه میان وعده ی درست درمون، زور ضعف از تو بیشتر میشه و مجبورت میکنه توی رختخواب بمونی، زبونت به گفتن «چه روز خوبی!» هم باز نمیشه. احساس میکنم شیشهی عمر من داره تُند تُند خالی میشه، حتّی این روزا اونقدر حوصله برام نمونده که فکر کنم به آرزوها و راههای نرفته، مثل یه اسکیموی پیر که از خونه دور میشه و در آرامش منتظر مرگ میشینه، از خواستههام و قلبم فاصله میگیرم تا بشه باقی پیمانهی عمر رو آرومتر سرکشید.
دو-سه روز پیش تلفنی با عزیزم حرف میزدم، از زندگی، از سهم هر آدم در تغییرِ نامعادله های دنیا، از وقتِ کم؛ بهش گفتم قرار نیست یه آدم بتونه یک تنه چیزی رو تغییر بده، تصوّرشم خندهداره! بزرگترین لطف هر آدم، نسبت به حجم و بازه ای که از قید مکان و زمان اشغال میکنه، اینه که به قاعده زندگی کنه و ردّی از مسیرها و نیّت های خوبش، توی محیط خودش ته نشین بشه، باقیش، به عهده ی زمانه، به عهده ی باقی آدماست.
خسته م یه ذره از همه چی، ولی سعی میکنم انگیزه هامُ سرپا نگه دارم، چون وظیفه دارم.
وقتِ برگشتن، وسط جیغ جیغِ اتوبان، وقتی که از ضعف دلم به هم میخورد و مغزم، چشمهایم را جواب کرده بود، وقتی که در آنِ غفلتِ من از زمان و مکان، آن شبهِ تصادف اتفاق افتاد...
چرا آدمها کمتر این لحظههایشان را ثبت میکنند؟! هنوز تن لرزه دارم، و هنوز گرفتگی سراپایم را در حصار گرفته، ولی فکر اینکه باید دامنِ آن ثانیهها را بچسبم، نمیگذارد به کُمای کوفتگی بروم و مثلِ تمامِ خواب نگاشته ها، به دستم فرمان میدهند که بنویس.
چیزی که اتفاق افتاد، شبیهِ «اینرسیِ نگاه» بود؛ حتماً که اسمِ درست و درمانِ علمی ای دارد و من نمیدانسته ام که این اسم من درآوردی پیدا شده؛ وقتی که به یک منظره خیره بوده ای و یک دفعه تغییر منظر میدهی، به یک سطح بی نقشِ تک رنگ، یا حتی به آسمان صاف، یا هرچه که تشخیصش را از یادت نَبَرَد نگاه کنی، و نگاتیوِ چشم اندازِ قبلی را ببینی، کمرنگ و روح وار؛
توی خلسه ی خستگی، آن لحظه ی غیرمنتظره، من و نگاتیوم را از هم تکاند، سرد و سبُک و بی اراده شدم، حس کردم مرگ بود که دستم را گرفت، به یاد آوردنش ارجمند است، چون خوب به یادم مانده که آن لحظهها آنقدر کِشدار بودند که از خودم بپرسم و آری بگویم، خوب بودم، جانم آماده ی سلام بود و چیزی از ماتَرَکْ به مخیّله ام راه نداشت!
و زود برگشتم به تنی سرد و مات...
بیش از اینَش را باید در حریمِ ذهن مرور و معنا کرد، اگر زیاد نگفته باشم.