تو
تو که کنار طاقت طاق شده ی من دوام بیاوری، من لال بشوم... عزیزجانم، من لال می شوم.
همیشه تو بگو، تو بخوان، تو بمان.
- ۰ نظر
- ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۵
- ۱۱۶ نمایش
تو که کنار طاقت طاق شده ی من دوام بیاوری، من لال بشوم... عزیزجانم، من لال می شوم.
همیشه تو بگو، تو بخوان، تو بمان.
به هزار جلوه و رنگ، هنوز از گوشه کناره ها سر بر می آورد، به مویه و چنگ، اندوه...
راه زیادی آمده ام، از نصف گذشته، لبخند یا اشک، هر چه را که پشت این موقع گذاشته ام، فراموش نمی کنم، پیش چشم های من، آینده، مردیست که عاشق زنی تکیده و موسپید است و بی اعتنا به نگاهِ بی سَمْتِ او، دستش را گرفته و با خود می کشاند، زنی که «گذشته» است.
اما در چشم های آن مرد، هزار آرزوست. آگاه به یائسگی زن، مرد، امیدِ هزار معجزه را با دست های زن می بَرَد، می برد به صدای خنده ی هزار کودک شاداب، می برد به رویش هزار درختِ ناپدید شده، می برد به آواز هزار پرنده که حتی کسی اسم آنها را بلد نیست.
من صدای اندوهِ همیشه بوده را می شنوم، اما حواسم به چشم های آن مرد است.
تو به من حال خوب دادی، خودت نگهدارش بودی و نشانم دادی که مهربانی و عشق و شادی، بلندترین بخت آدمیست، خدای مهربانم، یک شکر تو از هزار نتوانم کرد.
رتبه یک دکتری مدیریت محیط زیست شدم:)
خو گرفتن به رایحه های نامأنوس، به سبک های نشناخته ای که غذا، هوا و فصل، خود را نشانت می دهند، خو گرفتن به نشانی تازه، به هرچه که بی مقاومت، تغییرت می دهد، در مختصاتِ حساب نشده ای از زمان، می گویدت سلام، دلتنگِ پلاکِ نخل... سلام گرمیِ گم شده ی جنوب در استخوان هایت، سلام ساعت آفتابیِ داغِ بی بلا... سلام لبخندِ دنباله دارِ اندوه های نارنجی... تو کجا، اینجا کجا؟!
کِی باشد دوباره که توی همه ی اینها گم شده باشی، قاطی ِِ چندهزار آدمک خندان ِِ سایه پوشِ دیگر، که کسی اینطور با سلام، غریب کُشَت نکند... تو که دلت اینقدر تنگ می شود، پس چرا کسی صدایت نمی زند؟
تو که جان مرا می تکانی، تو که دست هایم شکل معجزه اند از کرامتت، تو که بیشتر از حق نان و نمک، بیشتر از بیشتر، می دانی. تو که گوهر شب چراغ گمشده بودی در اتاق تاریکم، حالا که پیدا شده ای، باورت از اعجاز، چیزی آن طرف تر است.
خدایا سپاس
خدا را سپاس، به خاطرت.
این روزها... این روزها، سالگشت یکی از تلخ ترین بازه های زمانیِ زندگی ام هستند. بدترین اتفاق این وقتها، بودن در همان موقعیت مکانی با همان مختصات است، بغض دارم. به چهره ی آنها که دوستشان می دارم، جور دیگری نگاه می کنم و مخصوصاً حالت چشم های مادر وقتی دارد به ماجرای روز تولد دلگیر «هتی کینگ»، نگاه می کند، آن واماندگیِ غمینِ غافل، اذیتم می کند.
بودن در نقطه ی عطفِ کنده شدن از خانه، اذیتم می کند، به گمانم ناراحتی ام عمیق تر است از لحظه ی بریدن بند ناف نوزاد...
دوریِ تو، اذیتم می کند، احتمالِ دور ماندنت حتی، احتمالِ تجربه ی روزهایی که دست هایت را نگرفته باشم، دارم ضعیف تر از آن می شوم که روی رویینه تنیِ سالهای رفته حساب کنم و فکر کنم که می توانم.
نیاز هست، که باشی ولی چه خوب که نمی خوانی این ها را، نیاز هست که شانه هایم را گرفته باشی... نه باران و نه هر چه که زیبا بود، دیگر زیبا نخواهد بود در دوریِ تو، عزیزجانم.
به شبکه درست و حسابی دسترسی ندارم، با نت گوشی هم خیلی آسان نیست، برای همین کم حرف شده ام، وگرنه ماجرا برای گفتن کم نبوده، هروقت ممکن شد و یادم بود باید بنویسم.
...
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم... :)
...
خوش باشید و بر مدار دلخواسته هایتان به خوشحالی، سلامتی و شکرگزاری.
شگفتا که من، شگفتا که تو... بدین خوبیّ و زیبایی!
سپاس خدای خوب، به دلی که داشته ایش، سپاس.